تاریخ جعلی ساسانی
در تاریخ نویسی های مجوس/ فارس، سلسله ی در واقع جعلی ساسانی، جایگاه شامخ دارد. مرحوم عبدالحسین زرین کوب در کتاب «دو قرن سکوت» که بعداً با ندامت و خجالت آن را تلطیف کرد، آن قدر در وصف ثروت و مکنت ساسانیان قلابی، می نویسد که از همان سیاهکاری نیز مشهود بود چیزی به نام شکوه ساسانی، وجود ندارد.
نوشتم که در تاریخ نویسی های عنصر مجوس، ساسانیان، جایگاه شامخ دارند؛ زیرا با نفرتی که از اسلام و مسلمانان داشتند و دارند، سقوط سلسله ی ساسانی را سقوط رسمی گرایش های مجوسی/ فارسی می شمارند. یعنی پس از سقوط به اصطلاح ساسانیان، آن چه در واقع هم نبوده، چنان در تاریخ دفن می شود که قرن ها پس از آن، حتی ساخت نسخه های جعلی آن آسان نیست.
ظاهراً به اثر داستان های دروغین شاهنامه، ذهنیت هایی خلق می شوند که با شناخت جنبش معروف و منحوس شعوبیه که حالا در افغانستان زیر نام خراسانی- فارسی، احیاء شده، شکوهی را رسم کرده اند که در برابر بزرگی اسلام و مسلمانان، دهقانان/ دهگانان فقیر، حقیر و بی فرهنگ را تشویق می کرد همانند تصادف حکومت سامانی، همیشه به فکر سیطره ی سیاسی باشند.
با انبوه پرداخته هایی که در زمینه ی جعل فارسی، وجود دارند، خیلی مشکل است روشنگری هایی را به آسانی تعمیم داد تا به راحتی جای کتاب ها، کتابخانه ها، اذهان، افکار و اندیشه هایی را بگیرند که در افغانستان، متاسفانه، سوگمندانه و شوربختانه از طریق نهاد های رسمی نیز افغان ستیزی را معمول کرده اند.
ذهنیت افغان ستیزی آریانایی، خراسانی و فارسی، اگر در رسمیات ما نباشد، هیچ مزدور و ناقل مجوس که اکثراً در بیش از یک قرن اخیر از کشور های آسیای میانه، به افغانستان فرار کرده اند، جرات نمی کردند در برابر واحد سیاسی افغانستان و اکثریت قومی آن، به خصوص که پای بیگانه در میان باشد، یاوه گویی کنند.
در این فرصت نیز با استفاده از شاهکار عظیم تحقیق و تنقید «تاملی در بنیان تاریخ ایران»، یک ستون دیگر جعل مجوسی/ فارسی را نشانه گرفته ام. با تیغ بُرنده ی این وسیله، به راحتی می توانیم کاخ های به اصطلاح بلندی را آوار بسازیم که هرچند واقعاً وجود ندارند، اما عموماً یک گروهک حقیر تاریخ را آن قدر هار ساخته اند که وقتی عقب خویش را می نگرند، انبوه ادبیات سخیف فارسی/ پارسی، پشتوانه ی دهن گنده گی ها و دهن کجی هایی می شوند که در قرن بیست و یک، فقط از جغرافیای فرهنگی و بشری مجوس/ فارس خواهند کاست.
در گزیده ای که در زیر تقدیم می شود، نگرش نو تاریخی، نشانه های آشکار می گذارد که می توان با توجه بر آن ها بر تمام کلیات و اجزای فرهنگ مجوس/ فارس، تنقید همه جانبه نوشت.
«پوریم و ساسانیان:
«تندیس تنومندی که اینک به شرح آن می پردازیم، یکی از چیستان های تاریخ هنر ایران است. هیچ گمان و برداشتی منطقی نخواهد توانست سبب پدیداری این تندیس را با حدود 30 تن وزن در غاری بی عبور و تقریباً غیر قابل دسترس توجیه کند. آیا هنرمندی غارنشین با چندین یار همطراز، سال ها دور از اغیار تیشه بر ستونی سنگی و طبیعی که سقف غار را به کف آن می پیوسته است، در دهانه ی غاری منزوی کوبیده است تا تندیسی با بالای بیش از هفت متر را هیولای متروک بیابان ها کند؟ شگفت این که این هیولا به متانت دل و درون سنگین خود، هیچ پیامی جز آرامش و صفا و شکوه سرد ندارد. ویژه گی هایی چون بزرگی، نجابت، قدرت، دلیری و صلابت فرمانروایی به گونه ای در چهره ی شاپور به نمایش درآمده اند که چیزی از شکوه حضور شاه ایران و انیران کاسته نشود. گویی شکوه منجمد و سردی از اراده ی استوار، آهنگ مدام خود را دارد تا مبادا به غفلت فرمان نبری! تاج این تندیس قرن ها سر به آسمان می سوده است و پا ها زمین را می فشرده است تا سرانجام قوزک فرتوت پا که دیگر تحمل کشیدن چندین تن بار را نداشته است، از پای درآمده است و شاپور را لابد با صدایی پُرطنین در غار، بر زمین کوفته است. نوار دیهیم آویخته از تاج که پُشت سر به صورت آبشاری مواج بوده است، بر ستبری گردن شاپور افزوده است و مانع جدا شدن سر از گردن شده است. گردن ستبری که پیرامون آن 230 سانتی متر است.
برای به دست آوردن برداشتی درست از این تندیس، کافی ست که به اندازه های اعضای آن فکر کنیم.
دور سر 320 سانتی متر، طول چشم 18 سانتی متر، طول ابرو 30 سانتی متر، طول بینی 30 سانتی متر، طول سبیل 80 سانتی متر، پهنای شانه 240 سانتی متر، دور سینه 400 سانتی متر، دور کمر 305 سانتی متر، دور گردن 230 سانتی متر، دور بازو 150 سانتی متر، دور مچ 100 سانتی متر، دور ران 250 سانتی متر، طول کفش 110 سانتی متر، پهنای کفش 60 سانتی متر، بلندی تندیس 600 سانتی متر، وزن تندیس حدود شش تن.» (رجبی، ساسانیان، ص 111)
مساحی پهناوری افسانه ی ساسانیان را به جای خود در پایان مجموعه ی ساسانیان، انجام خواهم داد که ضمن آن بررسی، این آخرین اثر رجبی چندان مفرح خواهد شد که به راستی خسته گی 4 سال کار مداوم و شبانه روزی بر روی مجموعه ی «تاملی در بنیان تاریخ ایران» را از بدن کوفته ی مولف و ذهن شگفت زده ی خواننده ی آن بیرون خواهد کشید. تردیدی ندارم که در آینده ی نزدیک، مردم از تولید هر نوع لطیفه ی تازه تا سال های مدید معاف و بی نیاز خواهند شد؛ زیرا زمانی که تاریخ واقعی غیر یهودساخته ی شرق میانه شناخته شود، بهترین تفریح، بازخوانی انبوه نوشته هایی از قماش همین کتاب های رجبی در موضوع هخامنشیان و اشکانیان و ساسانیان و از جمله نقلی ست که از کتاب ساسانیان او خواندید. می بینید که در سطور نخست برگی از کتاب او، وزن مجسمه ی شاپور 30 تن و در پایان همان برگ 6 تن است. چنان که ارتفاع بیش از هفت متر آن در انتهای همان صفحه به 6 متر می رسد! چنین است که سیمای ایران شناسی کنونی بی نقاب می شود و آن ها را ملاحظه می کنیم که مشغول بازی کردن با ارقام و اسامی و زمان و مکان اند.
«هنر ساسانی: هنر های تجملی- در اجتماع درخشان و ثروتمند ساسانی، بزرگان ذوق و سلیقه ی رایج در دربار را تقلید می کردند. ظروف تجملی هر قدر پُربهاتر بودند، بیشتر مبین اهمیت و قدرت مالک آن می گشتند و خود ناگفته پیداست که پُربهاترین قطعات زرگری در توانگرترین خانه ها یافت می شد که در ردیف نخستین آن ها کاخ شاهی قرار داشت. امروز فقط تعدادی از حدود صد قاب و جام در دست است که بیشتر آن ها از کشفیات اتفاقی در روسیه ی شرقی یا در اورال به دست آمده است.(!!؟) این مجموعه در موزه ی ارمیتاژ نگاهدار می شود. نمونه های کمیابی هم در مجموعه های مختلف اروپا و امریکا پراگنده هستند. به تازه گی موزه ی تهران، دارای چند نمونه ی پُرارزش شده است که در ایران یافته شده اند. با این که نظام اقتصادی امپراتوری ساسانی بیشتر مبتنی بر کشاورزی بود تا مبادلات تجارتی، مع هذا محصولات تجملی که مورد تقاضای دربار یا اشراف بود، در مبادلات تجارتی نقشی داشتند. به این ترتیب، پوست های گرانبها و سنگ های قیمتی که در مناطقی از روسیه تهیه می شد، به ایران وارد می گشت و در ویرانه های همین مناطق است که ظروف سفره ی سیمین ساسانی کشف شده است و گویا آن ها را بازرگانان به آن نواحی برده اند. پُررونق ترین دوره ی این مبادلات در دوران سلطنت خسرو یکم و خسرو دوم است و این خود وجود کپیه های جدیدتری را که از روی آثار قرون پیشین ساخته شده و در میان این اشیاء دیده می شود، توجیه می کند. ساسانیان مانند اسلاف خود هیچگاه پیوند خود را با ساکنان نواحی وسیع استپ های «اروپاسیا» که گاهی موج های شان به مرز های شمال و شمال شرقی امپراتوری می رسید، قطع نکرده بودند و هدیه هایی را هم که دربار برای شاهزاده گان خارجی می فرستاد، نباید از نظر دور داشت.» (گیرشمن، هنر ایران، ص 203)
این نقل گیرشمن، موجب آبروداری رجبی ست و او را رو سفید می کند؛ زیرا به یقین هنوز کسی آشفته تر و رسواکننده تر از این اشاره ی گیرشمن به هنر های تجملی ساسانی، در منابع و مسایل تاریخ، نخوانده است. چرا که می نویسد اشراف ساسانی در محله های جنب کاخ سلطنتی و در «اجتماع درخشان شان»، ظروف تجلی پُربها داشته اند. گیرشمن پیش از این فرمایش، در قریب 100 صفحه از کتاب مصورش، اشراف و سلاطین ساسانی را در استان فارس و در خرابه های فیروزآباد و بیشابور و نقش رستم و تیسفون و سروستان پراکنده و صفحات مفصلی را در توصیف سیمای سنگی شاهان ساسانی در نگاره های صخره یی فارس، سیاه کرده است، ولی به دنبال این مقدمات می نویسد که بقایای صد عددی ظروف سیمین و مطلای این اشراف ساسانی ساکن فارس را در حوالی اورال و روسیه ی شرقی و در ضمن «اکتشافات اتفاقی» یافته اند و ما را به یاد کاسه ی سفالین هخامنشی می اندازد که یک ایران شناس مهمل گوی دیگر به نام خانم کخ در اور یافته بود!!! گیرشمن که خود نیک می داند چه متن نخبه ای برای بی آبرو کردن جهان ایران شناسی تدارک دیده، آنگاه به رفع و رجوع علت پیدا شدن این ظروف ساسانی در اورال می پردازد؛ بین اورال و دربار ساسانی چنان داد و ستدی برقرار می کند که در آن تجار روس در برابر بهای پوست و سنگ های قیمتی، ظروف غذاخوری سفره ی اشراف ساسانی را هم قبول می کرده اند و بدین شیوه ی شورانگیز، به گمان خود اعجاب یافت شدن ظروف ساسانی در اورال را رفع می کند و باز از آن رو که از بی حاصلی این استدلال نیز باخبر است، یک باره میان اسلاف ساسانیان با ساکنان نواحی استپ های روسیه، پیوند خویشاوندی قرار می دهد و به عنوان چاره اندیشی نهایی، سرانجام می نویسد که اشراف و درباریان ساسانی، گاه برای این اقوام اورالی خود، ظروف ساسانی به عنوان چشم روشنی می فرستاده اند!!! تفسیر مسایل ایران باستان از سوی هنر شناسان آن دوران بر این قبیل تدارکات بی آبرو استوار است و اگر بخواهیم بی اعتباری چنین خیالپردازی های خام را به کمال آشکار کنم، کافی ست که آن ها را با مثلاً گزارش کشف جام طلای حسنلو و یا ظروف قبور مارلیک، مقایسه کنم.
... از ساسانیان در سراسر ایران، هیچ نشانه ی تاریخی و باستان شناختی قابل کشف، نبوده است. چنان که تا امروز چیزی جز همان کتیبه های جعلی نقش رجب و نقش رستم و حاجی آباد از آنان ندیده ایم و به زودی معلوم خواهم کرد که نقش برجسته های سنگی و آن سکه های نقره یی با آتش دان و نیز بناهایی چون فیروزآباد و سروستان و بیشابور و تیسفون نیز کم ترین ارتباطی به گروهی به نام ساسانیان ندارد.
«نه در منابع خارجی و نه در منابع اسلامی، به صفتی استثنایی از بهرام چوبین برنخوردیم که بتواند چهره ی او را در میان دیگر مردان تاریخ ایران، متبلور کند. او هم یکی از یلان یا گردن کشان تاریخ بود که بدش نمی آمد به هر قیمتی سرش را زیر تاج نگه دارد و باج به دیگران نپردازد؛ اما شگفت انگیز است که در برداشتی که سرانجام از او داریم، چهره ی او یکی از چهره های متبلور و محبوب تاریخ ایران باستان است و این تبلور و محبوبیت، تنها ناشی از پرداخت حماسی و زیبای فردوسی در شاهنامه نیست. بی تردید فردوسی هم باید نخست شیفته ی شخصیت پنهان بهرام چوبین شده باشد و سپس برای پرداختن چهره ی متفاوت، دست به قلم بُرده باشد. ما در این جا ناگزیر از استنتاج به روش برهان خلق می شویم: بهرام چوبین یکی از شخصیت های محبوب در ادب شفاهی و مکتوب(؟!!!) ایران باستان است. پس او در حقیقت یکی از شخصیت های محبوب تاریخ واقعی ایران باستان بوده است که با این که نشانی مشخصی از شخصیت زیبای او در دست نیست، بازتاب درخشش گوهر آن همچنان ملموس است! این مساله در حالی که مستقیماً در پیوند با بهرام است، پرده از روی این حقیقت برمی گیرد که آگاهی ما به ویژه در باره ی ساختار شخصیت های ایران باستان، بسیار اندک است. ذهن ما در زمینه ی جامعه شناسی و روان شناسی تاریخ ایران باستان به کلی خالی ست. ما هنوز کوچک ترین گامی برای آشنایی با محفل های خصوصی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی دنیای باستان خودمان برنداشته ایم و با افکار عمومی نیاکان مان بیگانه ایم.» (ساسانیان، رجبی، ص 343)
ظاهراً از طریق این انشای شیوای ایران شناسانه که یکی از شاگردان هینتس، قلمی کرده، باید امپراتورانی در سلسله ی ساسانی را شناسایی کنیم! او که معترف است آگاهی اندکی در باره ی همه ی ساسانیان دارد و پیش از آن که کمترین رد قابل دیداری از حضور کسی در آن سلسله ارائه دهد، افسوس می خورد که چرا این اشباح، روان شناسی و جامعه شناسی نشده اند؟!! چنان که مجموعه ی آن اشیاء و اشخاصی که امروز ساسانی می شناسانند، درست شبیه همین شوخی یخ کرده ی رجبی، فقط از طریق «برهان خلق»، اثبات می شوند. مورخ می پرسد در این سلسله ی ساسانی، چه خبر بوده است که تمام یافته های باستان شناختی کاربردی آن ها را به صورت تنگ ها و جام های نقره یی خوش نگار می یابیم. آیا در آن امپراتوری، مردم عادی زنده گی نکرده اند، در یک کاسه ی سفالی معمولی غذا نخورده اند، یک خنجر دفاع شخصی نساخته اند و آن شاپور که برابر متنی تازه ساز در کتیبه های اطراف مکعب زردشت، برای اسیر کردن والرین تا آن سوی جهان را در نوردیده، چه گونه یک شمشیر و یا خنجر و پیکان زنگ نخورده، برای باستان شناسان باقی نگذارده است که داستان شجاعت او را با سندی اصلی تر و اصولی تر و سالم تر به تاریخ بازگویند؟ (تاملی در بنیان تاریخ ایران، کتاب اول، دوازده قرن سکوت!، بخش سوم: ساسانیان، قسمت سوم: پیشینه های ناراستی، ناصر پورپیرار، نشر کارنگ، تهران، 1383، از صفحات 225 الی 236)