جلال دوست
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
از بخت بد بروز ندیدم جمال دوست
ای کاش شب بخواب بدیدی خیال دوست
در بوستان جنت و در گلستان خلد
سروی نرسته چون قد با اعتدال دوست
شیرین لبش خراج گرفت از نبات مصر
بشکست قدر مشک خطا زلف و خال دوست
در باغ خلد و روضیه رضوان ندیده اند
یک گل به آب و رنگ رخ بیمثال دوست
نه بیم دوزخ است مرا نه امید خلد
بیمم ز هجر هست امید از وصال دوست
خون شد دلم زهجر رخ الاله رنگ یار
قدم خمیده زابروی همچون هلال دوست
« محجوبه » مردم از غم و سومی نظر نکرد
فریاد ازین تکبر و جاه و جلال دوست