قسمت دوم
عبدالله مردی بود بیابانی رفت بطلب آب زندگانی رسید بخرقانی یافت آب زندگانی نی عبدالله ماند و نی خرقانی.
ای دوست اگر دانی تا اینجا اشارت بود بطلب کردن محبوب حقیقی و مقصود اصلی که او را تصوف گویند و وصول بعالم اقدس و نجات از مقلم فانی اخس و و جدان شهود اعظم و مقالم باقی اکرم و دولت سرمدی و سعادت دو جهانی و باز اشارت کرد که این بچه حاصل میشود گفت:
مثنوی :
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
یعنی دال خود را از تعلقات کونین پاک کن و آزاد مطلق شو (قل اعوذ برب الفلق من شرما خلق یعنی هر چیزی که مخلوق است ازان بحضرت عزت جل جلاله پناه گیر بنده بهشت و دوزخ و بند دینار و درم وزن و فرزند مباش.
قال النبی صلى الله علیه وسلم لکل شیء صقالة و صقالة القلب ذکر الله تعالى).
و این سخن اشارت است از الت صفات ذمیمه و اکتساب صفات حمیده که آن محبت محبوب حقیقی است و آنرا عشق گویند.
مثنوی :
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او زحرص و جمله عیبی پا ک شد
یعنی هر که را جامه هستی و نام و ناموس خود پر ستی بعشق و محبت محبوب حقیقی زایل شد از همه عیب ها پاک شد.
نظم :
گر دل طلبد بر سر کویش یابد
ور جان طلبد در آرزویش یابد
جذبة من جذبات الا لو هیة خیر من عبادت الثقلین. یعنی ازالت صفات ذمیمه واکتساب صفات حمیده به سیر و سلوک بکن تا به جذبات الوهیت برسی و کوشش بکشش مبدل شود بحکم وعده نبوت حکایة عن رب العزت جل جلاله : من تقرب منى شبراً تقربت منه ذراعا ومن تقرب منى ذرا عاً تقربت منه با عاومن اتانی بمشی اتیته هرولة).
یعنی هر که بمقدار شبر نزدیکی جوید برحمت ما نزدیک شود بمقدار گزی و هر که بمقد ارگزی نزدیکی جوید بمقدار قلا جی نزدیک شود و هر که بیاید در کوی محبت ما دوان دوان رسد برحمت ما ناگهان، بطریق تمثیل بیان کرده و اندک محبت و عشق از بنده و بسیار کرم از حضرت بی نیاز (الذین جاهدو افینا لنهد ینهم سبلنا) یعنى آنانکه توفیق یافتند و مجاهدۀ کشیدند و تسلیم محبوب و مجذوب کامل و مکمل شدند که آن شیخ است و آن شیخ مظهر صفات الوهیت است هر آئینه بنمائیم ما ایشان را راه درست و راه و صول به مقصود اصل و مظهر این جذبۀ شیخ حقیقی باشد که بیک نظر مبارک کامل ا و چندان عیب ها دور شود که بکوشش بسیار نشود.
نظم :
آنکه به تبریز دید یک نظر شمس دین
سخره کند بر دهه طعنه زند بر چله
حضرت پیر این فقیر مخدومی قطب الارشاد الهادى الى اقصى المراد خواجه بهاء الحق والدین البخاری المعروف به نقشبندی قدس سره العزیز میگفتند که مردم شهر را بیک جذبه اگر خواهد کامل مکمل بعالم حقیقت رساند.
نظم :
کوری آنکه گویدت بنده بحق کجا رسد
بر کف هر یکی بنه شمع صفا که همچنین
مثنوی :
شادباش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
یعنی همه عیبها را از الت به عشق و به جذبات می توان کرد.
نظم :
کفر کافررا و دین دین دار را
ذرۀ دردت دل عطار را
از حجب کمالات علما را و از عجب مقامات علیه عباد را و از تعلقات مراسم سلاطین و امراء را بجذبات الوهیت ایشان دور سازند چنانچه مشاهد اهل عصر شد از حضرت خواجه ما خواجه بهاء الحق والدین و خلفای ایشان قدس الله تعالى ارواحهم.
مثنوی :
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
کوه مست وخر موسی صعقا
اشارت بعرو جست چنانکه سید انبیاء را صلى الله علیه وسلم بود به جسد در بیداری و ارواح اولیا را که امت او میباشد شیخ ابو الحسن خرقانی قدس سر. بعبارت شیرین خود میفرماید (آنجا که دنافتدلی یو کو بلسنو بتو چه عتبه و چه شبیه چه بوجهل چه بلنسو یکی از عشاق میگوید خوش این عبارت (افلامرء القیس و فصاحته) هزار فصاحت و بلاغت فصحاء جاهلیت به پیش فضل وبلاغت سرور انبیاء صلى الله علیه وسلم و متابعان او هیچ باشد با تفاق عقلا انسان کامل اشرف مخلوقات است و کوه از جمادات است کوه از تجلی بی نصیب نماند که (فلما تجلی ربه للجبل) عشاق حضرت او چون بی نصیب باشند (انالا نضیع اجر من احسن عملا).
مثنوی :
بالب دمساز خود گر جفتمی
همچونی من گفتنیها گفتی
یعنی اسرار حقیقت را هم بارباب حقیقت توان گفت و به محبان او که ایشان دانند زبان ایشان را.
قطعه :
عاشق داند زبان عاشق
ای دو ست تو نیستی چه دانی
گو ساله سامری چه داند
رمزی ارنی ولن ترانی
مثنوی :
هر که او از همز بانی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا
عرب فصیح است اما عجمی و ترکی و هندی از فصاحت و بلاغت آن هیچ اظهار نتوانند کرد همچنین اهل تصوف را سخنان است که به هر زبان بیان آن نتوان کرد و ایشان به آن زبان خاص بیان اسرار حقیقت میکنند در میان همدیگر هر که واقف نیست پیش او سخن تصوف نتوان گفت همچو علم وفنا و همچو سکر بقا وجمع وتفرقه وسماع و وجد.
مثنوی :
چونکه گل رفت و گلستان در گذشت
نشنوی زان پسرز بلبل سر گذشت
یعنی چون بلبل روی گل بیند هزار دستان را نوای خود سازد واما در خارستان زمستان بی نوا ماند یعنی حکم الهی را باهل آنتوان گفت فاما پیش منکران و جاهلان از آن بیان نتوان کرد.
امیر المؤمنین على رضى الله تعالى عنه کمیل را گفت: (هنها جمة) در دل من علوم بسیار است و کسی نمیابم که باو بگویم فلهذا (یموت العلم بموتالعالم) ازینجا گفته اند که (کلم الناس على قدر عقو لهم) چون کمال گل در حال بلبل مؤثر است پس در حقیقت نوای بلبل از گل باشد.
مثنوی :
جمله معشو قست و عاشق پردۀ
زنده معشوقست و عاشق مردۀ
چون گل رفت بلبل از نواباز ایستاد شیخ کامل مکمل همچوگل است و مرید صادق همچون بلبل تاگل نباشد بلبل سخن نگوید حضرت مخدومی خلیفه خواجه خدمت خواجه علاء الدین عطار قدس سره ازین فقیر پرسیدند که کفرشیخ ایمان مرید معنی این چیست این فقیر گفت اگر شیخ به حقیقت شیخ است و مرید مرید جای کفر نیست زیرا که شیخ جز بالهام الهى سخن نمیگوید چنانکه در حق موسی و خضر علیهما السلام دانسته شده است. خوش آمد ایشان را .
مثنوی :
جمله معشو قست و عاشق پردۀ
زنده معشو قست و عاشق مردۀ
یعنی شیخ کامل مکمل که معشوق مرید است باچه جذبات الوهیت دل مردۀ مرید را زنده میگرداند و وسایط تکمیل او می باشد بالذن حق سبحانه و تعالی در دل مرید متصرف است و شیخ مظهر است فی الحقیقة محبوب حقیقی و زنده و پاینده اوست . کل شیئى هالک الا وجهه وهمه از وست (ید خل من یشاء فی رحمته و تعز من تشاء بتوفیق الامتثال الاوامر والنواهى و تذل من تشاء بخذلانه الا جتناب عن معاصیه فلهذا قیل اعوذ بک منک) تلوینات و تمکینات عاشق همه از معشوق است و قبض و بسط همه ازوست، ولهذا قیل القبض و البسط للو لى کاالوحی فی النبی.)
نظم :
اگر پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
اگر پیداش وی بر من مسلمانم بجان تو
وازین معنی خبر کرد و گفت:
مثنوی :
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پروای او
شعر :
جوینده از ان نه ئی که جویای تو نیست
ور جویائی دان که ترا جو یائیست
شعر :
منصور غمش بهر دل و جان ندهند
ملک طلبش بهر سلیمان ندهند
اهل جنت بقیامت این گویند: و قالو الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدى لولا ان هدی نالله. به بعضی از انبیاء و حی آمد که مادنیا و عقبی به بنده بدهیم و چندان منت نه نهیم .
یکی از کبرا قدس سر میگوید الهی این چه کرم هاست که کرده در حق دوستان خود که هر که ایشانرا یافت ترا شناخت و هر که ایشانرا شناخت ترایافت چون محبت او را یافت سر کشی اورا نماند تا مر دود نگردد.
سر مه کن تو خاک هر بگزیده را
که بسوزد هم بسازد دیده را
مثنوی :
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
یعنی چون عاشق در عشق فانی شد و بی عقل و بیهوش شد حافظ و معین او محبوب او باشد و از معاصی در حالت سکر نگاه داردش تا خلاف شرع بروی نگذرد.
شیخ ابو الحسن نوری قدس سره در مسجد بغداد سه روز بیخود بود الله الله میگفت پیش شیخ جنید قدس سره حال او را گفتند شیخ پرسید که (اوقات نماز بخود می آید گفتند آری نماز میگذارد و باز متحیر میشود شیخ گفت :
"الحمد لله الذى لم یجعل الشیطان علیه سبیلا" گفتند: یا شیخ وی مست باشد یا هشیار - گفت فاما در صحو چندان رعایت حدود شرعیه کرده است که در سکر نگاه دارندش ببرکت آن و شیخ جنید قدس سره در پیش وی رفت و گفت:
)یانوری الذی ما تقول ان کنت تقول الله بالله الو له وان کنت تقول الله بنفسک فما الوله فا فاق و قال نعم المعلم انت .)
درین سخن اشارت است به آنکه چون سالک بفنا فی الله که محض عنایت الهی است مشرف شود و بر صراط مستقیم حقیقی راه یابد که ان ربی على صراط مستقیم محفوظ عنایت حضرت باشد که )الاان اولیاء الله لا خوف علیهم ولاهم یحزنون و مطلوب آنست که اهدانا الصراط المستقیم) و کلمه تکرار فاتحه در نماز (والله اعلم) این باشد که دائما طالب صادق بدعا و تضرع باشد و ملول نشود بعضی گفته اند کمال طلب است و طلب کمال است .
رباعی :
تا در طلب جوھر کانی کانی
تازنده بیوی وصل جانی جانی
فی الجمله حدیث مطلق از من بشنو
هر چیز که تو طالب آ نی آنی
مثنوی :
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آئینه غماز نبود چون بود
یعنی محبوب حقیقی میخواهد که خود را اظهار کند و همه عالم را مظهر جمال و کمال محبوب گرداند که وما خلقت الجن والانس الا الیعبدون اى یعرفون ا)ى یؤمنوننی و یعرفوننی( یعنی نیافریدم آدمیان و پریان را مگر از برای بندگی کردن از برای آنکه ! یمان آرند بمن و بشناسند مرا بمراتب شناخت و اعلی مراتب شناخت شهود است و تجلی آن بدل صافی سلیم میباشد که (یوم لا ینفع ما ل ولا بنون الا من اتى الله بقلب سلیم) (دل) بیمار شایسته برخورداری از معارف الهی نگردد که )فی قلوبهم مرض فزادهم الله مر ضاو دل صاف صوفی آئینة الهیست که )المؤ من مرآت المؤ من اى العبد المؤ من الحقیقی مرآت لظهور صفات الله آینه که غماز نبود یعنی مصقل ومنور بنور الله نبود مظهر معا ر ف نگردد.
مثنوی :
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
آینه دانی چرا غماز نیست
یعنی آئینه دل که آن مظهر تجلى ذات وصفات است و از زنگار تعلقات بشریت و کدورات انسیه تیره شده است و شواغل اکوان و موانع ابدان مانع می آید چون دل صاف شود از نقوش کونین بدولت فنا برسد که: (الموت دون لقاءالله موت معهود بالموت بفناء( مقصود اصل حاصل آید انشاء الله تعا لی چون دل باز الت صفات ذمیمه و اکتساب صفات حمیده آراسته شدو طهارت ظاهری و باطنی پیداشد سالک محتاج شد بامام تا اقتدا کند با و واتفاق است همه را که شیخ کامل مکمل آنست که مظهر کل صفات بود صفت او اینست که گفته اند:
رباعی :
محراب جهان جمال و خساره ماست
سلطان جهان در دل بیچاره ماست
شور و شر و کفرودین وتحقیق ویقین
در گوشه دیدهای خونخوارۀ ماست
نظم :
عقل و علم و معرفت شد نرد بان بام حق
لیک حق را در حقیقت نرد بان دیگر است
مثنوی :
بی عنایات حق و خاصان حق
گرملک باشد سیا هستش و رق
ای لقای تو جواب هر سوال
مشکل از وی حل شود بی قیل و قال
چنانکه از حضرت خواجه ما واز خلیفه بزرگوار ایشان خدمت خواجه علاء الدین عطار قدس سرهما مشاهده افتاد در خوارزم سنیان را به معتزلیان در مسئله رؤیت مباحثه شد هر دو طائفه به خدمت خواجه علاؤ الدین آمدند ایشان گفتند که سه روز درین دکان عطاری ما پیش مباشید تابی قیل و قال حق معلوم شود بعد از سه روز معتزلیان معترف شدند و بیک التفات خاطر پیر چندان کمالات دست دهد که سالها بریاضت کثیره و کوشش میسر نشود.
نظم :
آنکه به تبریز دیدیک نظر از شمس دین
سخره کند بر دهه طعنه زند بر چله
هرگاه چنین پیر یافت شود و یافت شدن کبریت احمر است خود را بتمام باو سپارند (کالمیت للغسال). و درین باب قصۀ حضرت موسی و حضرت خضر علیهما السلام دلیلی است روشن و حضرت قطب الاولیا مخدومی خواجه ما خواجه بهاء الحق والدین قدس الله سره میفرمودند که مقتدا از سه نوع بیرون نیست کامل یا مقلد یا مکمل و کار از کامل و مکمل می کشاید.
فاما در بند گربه باشی به که باختیار نا قصی کار کنی و ازین معنی خبر کرد و گفت در ضمن قصه پادشاه و کنیزک و درین کتاب این رمز را اختیار کرده است اقتد ابکتاب الله تعالى چونکه کتاب مثنوی تفسیر باطن قرآن است که (ان للقر آن ظهراً و بطناً) و در کتاب الله اسرار در ضمن قصص امم گذشته مندرج است .
(واخفاء للا سرار الحقیقة عن غیر اهلها و سخن این طائفه در میان مریدان باین طریق میباشد تا هیچ بولهب صفت و ابایشان اعتراض نبود. و عذر این معنی باین ابیات خواسته.
مثنوی :
گفتمش پوشیده بهتر سر یار
خود تو در ضمن حکایت گوشدار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
مقصود از تصوف و جدا نیست یعنی یا فتنیست نه گفتنی و آنانکه گفتهاند از مقدمان از مبادی و آداب تصوف گفته اند.
مثنوی :
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
باز گود فعم مده اى بو الفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
می نخسپم با صنم با پیرهن
گفتم از عریان شود آن در عیان
نی تو مانی نی کنارت نه میان
درین سخن اشارتیست به تحقیق لن ترانی و در حدیث آمده است (حجابه النور لو کشف حجا به لاحرقت سبحان وجهه ما انتهى الیه بصره من خلقه) فاما این طایفه گفته اند :
(ماراء یت فی شیى الاورایت الله قلبه او بعده او مع اختلاف الا حوال) این سخن ایشان بسبب مظاهر بوده (والیه الاشارة ایضا فلما تجلى ربه للجبل والله تعالی اعلم) چون حضرت باری تعالی جماعتی از اولیارا بولایت خاصه مخصوص و محظوظ کرد دلیل بر آن متابعت ظاهره و باطنه سید المرسلین صلى الله علیه و سلم را کرد که (قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله) و این توفیق متابعت او محض بفضل الهی بود (ذالک فضل الله یوتیه من یشاء) من قبل قبل بلا علة و من رد رد بلاعلة)
نظم :
آنرا که در پذیرد معبود لا لعله
او را چه حاجت آید رنج چهار چله
و داعیة طلب را در وی ایجاد کرد تاوی طالب دوستان او شد و چون طلب بکمال رسد مرشد را بسر وقت وی رسانند که (الطلب والمطلوب توامان) و آن مرشد قطب الارشاد باشد یا یکی از خلفای آن و این قطب امام مطلق و محبوب حقست که .
نظم :
از برای صوفیان باک بزم آراسته
وانگهان آن صوفیک را لصلا آموخته
در میان صوفیان آن صوفی محبوب را
سر محبوبی مطلق در خلا آموخته
تا این قطب الارشاد سالک مترصد را راه نماید و تعلقات بشری را به نظر الهی که (ینظرون بنور الله) است دور گرداند چون سالک محبوب خداست اما خاطرش بغیر او تعالی تعلق گرفته آن غیر را مرشد از میان بر دارد تا آن ولایت از اغیار پاک شود پس این حال را در قصه پادشاه و کنیزک بیان کرد.
مثنوی :
بشنوید ایدوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
پادشاهی حقیقی بندگان خود را که یحبهم و یحبونه دوست دارد هم چنین این پادشاه مجاز می بنده خود را که کنیزک بود دوست داشت اما دل آن کنیزک بغیر پادشاه یعنی زرگر مشغول بود چنانکه دل بندگان حق بغیر وی مشغولست آن ولی بالهام الهی تدبیری کرد که دل کنیزک بمحبت پادشاه آراسته شد و از محبت وی بر خوردار گردید و مرشد کامل مکمل به الهام الهی دل مرید صادق را از همه تعلقات بشری پاک ساخت تا دل وی با نوار مشاهدات جمال و جلال مزین شود مرید صادق را در اول امر بریدن از محبوب مجازی یعنی ما سوى الله دشوار می نماید اما کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام .
بنابراین گفت :
عشق آن زنده گزین کوباقیست
کز شراب جان فزایت ساقیست
عشق او بگزین که جمله انبیاء
یافتند از عشق او کارو کیا
شناختین اولیای حق مشکل است مگر به عنایت او ولی را به آن توان شناخت که :
حق سبحانه و تعالی ویرا از نامشروعات نگاه دارد واگر نامشروعی بروی گذرد حق تعالیوی را ازان تو به دهد چنانکه شیخ صنعان را فاما حال کسیکه از اولیا نباشد و خود را بایشان مانند کندزود باشد که رسوای عالم گردد همچون بلعم وبرصیصا (نعوذ بالله من ذالک) وازین حال سخن کردد ر قصۀ آن جهود و مکر وزیر وی ـ و گمراه کردن و زیر مر ترسایا نرا که خود را از تر سایان ساخت و به تلبیس ابلیس صفت خود را پنهان کرد و بسیاری اهل حق را گمراه نمود مرید صادق باید که پر حذر باشد و احتیاط تمام بکند و باید دایما طالب دوستان حق تعالی باشد تا بمقصد و مقصود برسد.
چنانکه شیخ دقوقی و شیخ محمد غزنوی را قدس سرهما میسر شد و این فقیر میخواهد که این رساله را بشرح قصۀ این دو عزیز ختم کند تا مؤنس اصحاب طلب و ارباب طرب باشد. (وبالله استعین).
مثنوی :
آن دقوقی داشت بس دیباچه
عاشق و صاحب کرامت خواجه
آنکه در فتوی امام خلق بود
گوی تقوی از فرشته می ربود
با چنین تقوی و او را دو قیام
طالب خاصان حق بودی مدام
در مقامی مسکنی کم ساختی
کم دور وز اندر دهی انداختی
این همیگفتی چو می رفتی براه
کن قرین خاصگانم ای اله
حضرتش گفتی که ای صدر مهین
این چه عشقست و چه استسقاست این
مهر من داری چه میجوئی دگر
چون خدا با تست چون جوئی بشر
او بگفتی یارب ای دانای را ز
تو کشودی در دلم راه نیاز
حرص اندر عشق تو فخرست وجاه
حرص اندر غیر تو ننگ و تباه
بدانکه سیرفى الله متناهى نیست در دنیا و عقبی با وجود عمر ابدی حبیب او را صلى الله علیه و سلم در مقام محمود محمدی تناهی دست ندهد هر ولی خاص حضرت را تجلی به اندازۀ او میباشد از امم و ابوبکر صدیق را رضی الله عنه تجلى خاص میباشد پس ازین جاست که اولیا طالب اولیا اند کمال طلب و طلب کمال است و هر کس را که خواهد حق سبحانه و تعالى داعیۀ طلب را در او زیاده گرداند.
مثنوی :
از کلیم حق بیا موزای کریم
بین چه میگوید زمشتاقی کلیم
با چنین جاه و چنین پیغمبری
طالب خضرم ز خود بینی بری
میروم تا مجمع البحرین من
تا شوم مصحوب سلطان ز من
یکی از حکمت الهیه در دریافت اولیاء الله اینست که وجود بشریت منتفی شود و کمال دیگران را بیند و افلاس خود را مشاهده نماید. و شیخ دقوقی قدس سره میگوید:
مثنوی :
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بیخبر از خویش و حیران دراله
تومبین این پایها را بر زمین
زانکه بر دل میرود عاشق یقین
گفت روزی میشدم مشتاق وار
تاببینم در بشر انوار یار
تابه بینم قلزمی در قطرۀ
آفتابی درج اندر زرۀ
چون رسیدم سوى یک ساحل بکام
بود بیگه گشته روز وقت شام
هفت شمع از دور دیدم نا گهان
اند ران ساحل شتا بیدم بدان
نور شعله هر یکی شمعی از ان
بر شده خوش تا عنان آسمان
خیره گشتم خیر گی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سرگذشت
این چگونه شمع ها افروخته است
کین دو دیده خلق ازینها دوختست
خلق جویان چرا می گشته بود
پیش آن شمعیکه برمه میفزود
چشم بندی بد عجب بردیده ها
بند شان میکرد یهدی من یشاء
باز میدیدم که می شد هفت یک
میشکافد نور او جیب فلک
باز آن یکبار دیگر هفت شد
پسی و حیرانی من زفت شد
هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد
نورشان میشد به سقف لاجورد
باز هر یک مرد شد شکل در خت
چشم از سبزی ایشان نیک بخت
هر درختی شاخ بر سدره زده
سدره چبوداز خلا بیرون شده
بیخ هر یک رفته در قعر زمین
زیر تر از گاو ماهی بد یقین
بدانکه هر ولی خاص حضرت را تجلی باندازه او میباشد و هر ولی را نصیبی است از نبی بعضی محمدى المشهد اند و بعضی عیسوی المشهد اند و بعضی موسوى المشهدند اما امام دقوقی قدس سره در سیر و سلوک مشابهت داشت بموسى علیه السلام و تجلى الوهیت در صفت نار بود از در خت (قال الله تعالى آنس من جانب الطور نارا) و یرا نیز ازین کیفیت نصیب کرد والله تعالى اعلم - هفت ولی حقند که او تا دسبعه اندبر مثال نور ایشان هفت شمع و هفت درخت ظهور کرد بموجب (الفقراء کنفس واحدة) یکی مینمودند بدانکه همه انبیا و اولیا از راه حقیقت یکی اندازین جهت که راه نمای بندگان حقاند بحق و متعدد اند از جهات مشخصه از نسبت عبری بودن موسی و عربی بودن مصطفی علیهما السلام و اولیاء الله نیز چنین اند که نور باطن ایشان نورا نیت کلمه طیبه است (الم تو کیف ضرب الله مثلا کلمة طیبة کشجرة طیبة اصلها ثابت وفرعها فی السماء) این هفت درخت مثال آن هفت ولی حقند در پیش نظر اولیاء الله ظاهر است که ایشان بنور الله می بینند که (اتقوا فراسة المو من فانه ینظر بنور الله) فاما دیده منکر ان آنر انمی بیند این معنی را بیان کر د و گفت.
مثنوی :
این عجب تر که بر ایشان می گذشت
صد هزاران خلق از صحرا و دشت
ز آرزوی سایه جان می باختند
از گلیمی سایبان می ساختند
سایه او را نمی دیدند هیچ
صد تفویر دیدهای پیچ پیچ
ختم کر ده قهر حق بردیده ها
که نه بیند ماه را بیند سها
کاروانها بی نوا وین میوه ها
پخته میریزد چه سحر است ای خدا ؟
دیده خلق از دیدن اولیای خاص حق محروم است هر کس به هوای نفس اشتغال نموده و از شناخت ایشان بی نصیب بوده است خلق را میخوانند سوی خود و خلق سوی ایشان قدم نمی زنند.
مثنوی :
بانگ میآمد ز سوی هر درخت
سوی ما آئید خلق شور بخت
بانگ میآمد ز غیرت بر شجر
چشمشان بستیم کلالا و زر
هیچ تدبیری نیست (من قبل قبل بلاعلة ومن رد رد بلاعلة.)
مثنوی :
زین تنازعها محمد در عجب
در تعجب نیز مانده بو لهب
گر کسی میگفتشان زین سو روید
تا از ین اشجار مستسعد شوید
جمله میگفتند کین مسکین هست
از قضاء الله دیوانه شده است
حضرت ما خواجه بهاء الحق والدین قدس سره العزیز قطب الارشاد بودند و احوال عجیبه وکرامات غریبه از ایشان ظهور میکرد و با وجود این منکران ایشان بسیار بودند و بعد از ایشان خلیفة ایشان خواجه علاء الدین عطار قدس سره قطب بودند و این سخن از سر صدق و یقین میگویم و ایشان را نیز بسیار کس نمیشناختند (الحمد لله هدا نا لهذا وما کنا لنهتدی لولا ان هدا نا الله)
مثنوی :
بعد دیری گشت آنها هفت مرد
جمله در قعده پی یزدان فرد
چشم میمالم که آن هفت از سلان
تا کیانند و چه دارند از جهان
چون بنزد یکی رسیدم من ز راه
گفتم ایشان را سلام از انتباه
قوم گفتندم جواب آن سلام
ای دقوقی مفخر و تاج کرام
گفتم آخر چون مرا بشناختید؟
پیش ازین بر من نظرنندا ختید
پاسخم دادند خندان کای عزیز
چون بپوشید است اینها برتو نیز
پردلی کو در تحیر با خداست
کی شود پوشیده راز چپ وراست
قال النبی صلى الله علیه وسلم اتقوا فراسته المومن فانه ینظر بنور الله تعالی چون بنده مشرف بایمان حقیقی شود و حق تعالی را بشناسد بشهود پنهان نماند بروی هیچ چیز در هفت آسمان وزمین.
مثنوی :
گفتم از سوی حقایق بشگفید
چون ز اسم وحرف رسمی واقفید
معنی این سخن سوالیست که وارد میشود یعنی بسا از اولیاء هستند که ایشان را از اسم و رسم هیچ چیز و قوف نیست اگرچه به عالم حقیقت دل ایشان روشن است بسیاری از اصطلاحات علوم رسمیه واحکام شرعیه وفرعیه برایشان مستور است جواب گفت:
مثنوی :
گفت اگر اسمی شود غیب ازولی
آن ز استغراق دان نه جاهلی
یعنی ایشان را بحق تعالی سریست که بغیر حق نمی پردازند. فاما هر چیز یکه با آن توجه کنند بدانند و نادانستن ایشان از جهل نیست بلکه از عدم توجه خاطر مبارک ایشان است . حضرت خواجۀ ما قدس الله روحه چنین میفرمودند:
مثنوی :
بعد ازان گفتند ما را آرزوست
اقتدا کردن بتو ای پاک دوست
ای یگانه هین دو گانه بر گزار
تا مزین گردد از تو روز گار
ای امام چشم روشن در صلات
چشم روشن باید اندر پیشوات
بدانکه اولیا دو بخشند عزلتیان و عشرتیان عشرتیان افضل اند از عزلتیان من وجه و عشرتیان بمنزله وزرا اند که تدبیر مملکت کنند و عزلتیان بمنزله ندما اند که على الدوام خدمت کنند فاما عشر تیان ظاهر بخلقاند و باطن بحق و ارشاد مستر شدان مفوض بایشان است لاجرم باقتدا اولیتر اند، ظاهراً وباطنا و شیخ دقوقی قدس الله روحه از عشرتیان بود.
مثنوی :
اقتدا کردند و آن شاهان قطار
در پی آن مقتدای نام دار
چونکه با تکبیر ها مقرون شدند
همچو قربان از جهان بیرون شدند
آن دقوقی در اما مت کرد ساز
واندران ساحل در آمد در نماز
وان جماعت در پی او در قیام
اینت زیبا قوم و بگزیده امام
نا گهان چشمش سوی دریا فتاد
چون شنید از سوی دریا داد داد
در میان موج دید او کشتیی
در قضا و در سلا و زشتیی
اهل کشتی از مهابت کاسته
نعره و او یلتا بر خاسته
دستها در نوحه بر سر میزدند
کافرو ملحد همه مخلص شدند
باخدا با صد تضرع آ نزمان
عهد ها و نذر ها کرده بجان
چون دقوقی آن قیامت را بدید
رحم او جوشید و اشک او دوید
گفت یارب هنگر اندر فعل شان
دستشان گیرای شه نیکو نشان
ای کریم وای رحیم سرمدی
در گذار از بد سکالان این بدی
بندگان حق رحیم و برد بار
خوی حق دارند در اصلاح کار
رست کشتی از دم آن پهلوان
واهل کشتی را بجهد خود گمان
چون رهید آن کشتی و آمد بکام
شد نماز آن جماعت هم تمام
جفجی افتاد شان با همدگر
کین فضولی را که کرد از ما بدر؟
هر یکی با آند گر گفتند سر
از قفای آن دقوقی مستتر
گفت هر یک من نکرد ستم کنون
آن دعانی از درون نی از برون
گفت ما نا کین امام ما ز درد
بوالفضو لانه مناجاتی بکرد
گفت آن دیگر که ای یاران یقین
مر مرا هم مینماید اینچنین
آن فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه کردم ز پس تا بنگرم
که چه میگویند این اهل کرم
یک از ایشان را ندیدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
بدانکه دعا کردن رخصت است (وقال ربکم ادعونی استجب لکم) و تفویض کارها بحق و تسلیم و گردن نهادن بحکمهای الهی و قضا و قدر ازلی عزیمت است چنانکه خلیل الله علیه السلام کرد در منجنیق بلا جبرئیل علیه السلام او را گفت (هل لک حاجة فقال اما الیک فلا) ابراهیم علیه السلام در مقام تسلیم بود لقوله تعالى (واذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمین) اولیاء الله نیز دو بخشند چنانکه گذشت عشرتیان اهل تدبیر اند بدعا خلق مستمند فقیر را میخواهند از خدا - اما کار خود را در مقام تسلیم و تفویض میدارند ـ چنانکه امیر المومنین عثمان رضی الله تعالى عنه کردند که هیچ کس از غلامان خود را اجازت جنگ ندادند. طائفه دیگر عزلتیان اند سر موئی از ایشان بخلاف تسلیم نمیرود ودائما فیض یا بند ازین جهت :
کشتگان خنجر تسلیم را
هر زمان از غیب جانی دیگر است
(الهم ارزقنا محبة او لیائک برحمتک یا ارحم الراحمین) شیخ محمد غزنوی سررزی قدس سره از اکابر و اشراف غز نیست و شاگرد و مرید شمس العارفین مصنف کتاب تفسیر عین المعانی و وقوف سجاوند یست قریب دو فرسخ یا سه است از چرخ وسررز دهی از دهای چرخ است که در اول بساتین چرخ است مسکن آبا واجداد این فقیر آنجاست.
مثنوی :
زاهدی در غزنه از دانش مزی
بد محمد نام کنیت سررزی
بود افطارش سرر ز هر شبی
هفت سالی دایم اندر مطلبی