ناز و نیاز
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
خرامان میرسد از ره سهی سرو قبا پوشش
ز گیسوی سیه دو مار ضحاک است بر دوشش
اگر میدید شیرین خندۀ لعل لبانش را
بیک نظاره چون فرهاد رفتی فکرت و هوشش
ز شرم آتشین رخسار اش گل آب گردیده
گریبان چاک کرده صبح از شوق بنا گوشش
نکردی آروزی شربت آب بقا هر گز
بعمر خود اگر دیدی سکندر چشمه ء نوشش
گهر بار است چشم من جه خوش باشد اگر بودی
در اشکم بجای لعل و مروارید ر گوشش
ز زاری و نیاز ما چه پروا ناز نینی را
که خیاط ازل کرده قبای ناز بر دوشش
کدامین شیر دل بود ای غزال دشت محبوبی
که از آهوی چشم خود ندادی خواب هر گوشش
بمکتوبی نکردی خاطر« محجوبه» را خرم
چرا ای بیوفا یکبارگی کردی فراموشش!