فرو رفتن بدریای زهره و دیدن ارواح فرعون و کشنررا

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

پیرروم آن صاحب «ذکر جمیل»

ضرب اورا سطوت ضرب خلیل

این غزل در عالم مستی سرود

هر خدای کهنه آمد در سجود


«باز برفته و آینده نظر باید کرد

هله بر خیز که اندیشه دگر باید کرد

عشق بر ناقه ی ایم کشد محمل خویش

عاشقی راحله از شام و سحر بانید کرد

پیرما گفت جهان بر روشی محکم نیست

از خوش و ناخوش اوقطع نظر باید کرد

تو اگر ترک جهان کرده سراو داری

پس نخستین ز سر خویش گذر باید کرد

گفتمش در دل من لات و منات است بسی

گفت این بتکده را زیر و زبر باید »

باز با من گفت بر خیز پسر

جز بدامانم میاویز ای پسر

آن کهستان آن جیال بی کلیم

آنکه از برف است چون انبارسیم

در پس او قلزم الماس گون

آشکارا تر درونش از برون

نی بموج نی بسیل اورا خلل 

در مزاج او سکون لم یزل

این مقام سرکشان زور مست

منکران غائب و حاضر پرست

آن یکی بر گردنش چوب کلیم

وان دگر ازتیغ درویشی دونیم

هردو فرعون این صغیر و آن کبیر

هردو در آغوش دریا تشنه میر

هر کسی با تلخی مرگ آشناست

مرگ جباران زآیات خداست

در پی من پا بنه از کس مترس

دست در دستم بده از کس مترس

سینه ی دریا چو موسی بردرم

من ترا اندر ضمیر او برم

بحر بر ما سینه ی خود را گشود

یا هوا بود و چو آبی وا نمود

قعر او یک وادی بی رنگ و بو

وادی تاریکی او تو بتو

پیر رومی سوره ی طه سرود

زیر دریا ماهتاب آمد فرود

کو های شسته و عریان و سرد

اندر آن سر گشته و حیران دو مرد

سوی رومی یک نظر نگریستند

باز سوی یک دگر نگریستند

گفت فرعون این سحر این جوی نور

از کجا این صبح و این نور و ظهور؟


رومی

هرچه پنهان است ازو پیداستی

اصل این نور از ید بیضاستی


فرعون

آه نقد عقل و دین در باختم

دیدم و این نور را نشناختم

ای جهانداران سوی من بنگرید

ای زیانکاران سوی من بنگرید

وای قومی از هوس گردید کور

می برد لعل گهر از خاک گور

پیکری کو در عجایب خانه ایست

بر لب خاموش او افسانه ایست

از ملوکیت خبرها می دهد

کور چشمان را نظرها می دهد

چیست تقدیر ملوکیت شقاق

محکمی جستن ز تدبیر نفاق

از بد آموزی زبون تقدیر ملک

باطل و آشفته تر تدبیر ملک


باز اگر بینم کلیم الله را

خواهم از وی یک دل آگاه را


رومی

حاکمی بی نور جان خام است خام

بی ید بیضا ملوکیت حرام

حاکمی از ضعف محکومان قوی است

ببخش از حرمان محرومان قوی است

تاج از باج است و از تسلیم باج

مردا گر است می گردد زجاج

فوج وزندان و سلاسل رهزنی است

اوست حاکم کز چنین سامان غنی است


ذوالخرطوم

مقصد قوم فرنگ آمد بلند

ای پی لعل و گهر گوری نکند

سر گذشت مصرو فرعون و کلیم

می توان دیدن زآثار قدیم

علم و حکمت کشف اسرار است و بس

حکمت بی جستجو خوار است و بس


فرعون

قبرمارا علم حکمت بر گشود

لیکن اندر تربت مهدی چه بود؟

نمودار شدن درویش سودانی (۱)

برق بی تابانه رخشید اندر آب

موجها بالیدو غلطید اندر آب

بوی خوش از گلشن جنت رسد

روح آن درویش مصر آمد پدید

درصدف از سوزاو گوهر کداخت

سنگ اندر سینه ی کشنر گداخت

آسمان خاک تراگوری نداد

مرقدی جز در یم شوری نداد

باز حرف اندر گلوی او شکست

از لبش آهی جگر تابی گسست

گفت ای روح عرب بیدار شو

چون نیاکان خالق احصار شو

ای فؤواد ای فیصل ای ابن سعود

تا کجا بر خویش پیچیدن چو دود

خاک بطحا خالد دیگر بزای

نغمه ی توحید را دیگر سرای

ای نخیل دشت تو بالنده تر

بر نخیزد از تو فاروقی دگر؟

ای جهان مؤمنان مشک فام

از تو می آید مرا بوی دوام

زندگانی تا کجا بی ذوق تا بکی

استخوانم در یمی نالد چونی

از بلا ترسی حدیث مصطفی است

مرد را روز بلا روز صفاست

ساریان یاران به یثرب ما به نجد

آن حدی کو ناقه را آرد بوجد

ابر بارید از زمین ها سبزه رست

می شود شاید که پای ناقه سست

جانم از درد جدائی در نفیر

آن رهی کو سبزه کم دارد بگیر

ناقه مست سبزه و من مست دوست

او بدست تست و من در دست دوست 

آب را کردند بر صحرا سبیل

بر جبل ها شسته اوراق نخیل

یک دم آب از چشمه ی صحرا خورد

باز سوی راه پیما بنگرد

ریگ دشت از نم مثال پرنیان

جاده بر اشتر نمی آید گران

حلقه حلقه چون پرتیهو غمام(۱)

ترسم از باران که دوریم از مقام

ساربان یاران به یثرب ما به نجد

آن حدی(۲) کوناقه را آرد به وجد