ارمغان حجاز

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، مثنوی

بسم الله الرحمن الرحیم 



خوش ان راهی که سامانی نگیرد

دل او پند باران کم پذیرد

بآیی سوز تا کش سینه بگشای

زیک آهش غم صد ساله میرد

دل ما بیدلان بردند و رفتند

مثال شعله افسردند و رفتند

بیایک لحظه با عامانم در آمیز

که خاصان باده ها خورد ندوررفتند

سخن ها رفت از بود نبودم

من از خجلت لب خود کم گشودم

سجود زنده مردان می شناسی

عیار کار من گیر از سجودم

دل من در گشاد چون و چند است

نگاهش از مه پروین بلند است

بده ویرانه ئی در دوزخ اورا

که این کافر بسی خلوت پسند است

چه شور است این که در آب و گل افتاد

زیک دل عشق را صد مشکل افتاد

قرار یک نفس برمن حرام است

بمن رحمی که کارم با دل افتا

جهان از خود برون آورده کیست؟

جمالش جلوه ی بی پرده ی کیست؟

مرا گوئی که از شیطان حذر کن

بگو با من که او پرورده ی کیست

دل بی قدی من در پیچ و تابیست

نصیت من عتابی یا خطابیست

دل ابلیس هم نتوانم آزرد

گناه گاه گاه من صوابیست

صبنت الکاس عنا ام عمرو

وکان الکاس مجرا ها الیمینا(۱)

اگر این است رسم دوستداری

بدیوار حرم زن جام و مینا

بخود پیچیدگان در دل اسیرند

همه دردند و درمان ناپذیرند

سجود از ماچه میخواهی که شاهان

خراجی از ده ویران نه گیرند

روم راهی که اورا منزلی نیست

از آن تخمی که ریزم حاصلی نیست

من از غم هانمی ترسم ولیکن

مده آن غم که شایان دلی نیست

می من از تنک جامان نگهدار

شراب پخته از خامان نگه دار

شرر از نیستانی دور تر به

بخاصان بخش و از عامان نگه دار

ترا این کشمکش اندر طلب نیست

ترا این دردواغ تاب و تب نیست

از آن از لامکان بگریختم من

که آن جا ناله های نیم شب نیست 

غلامم جز رضای تو نجویم

جز آن راهی که فرمودی نه پویم

ولیکن گربه این نادان بگوئی

خری را اسب تازی گو نه گویم

دلی در سینه دارم بی سروری

نه سوزی در کف خاکم نه نوری

بگیر از من که برمن یار دوش است

ثواب این نماز بی حضوری


چه گویم قصه ی دین ووطن را

که نتوان فاش گفتن این سخن را

مرنج از من که از بی مهری تو

بنا کردم همان دیر کهن را

مسلمانی که در بند فرنگ است

دلش در دست او آسان نیاید

زسیمائی که سوم بر در غیر

سجودی بوذر و سلمان نیابد

نخواهم این جهان و آن جهان را

مرا این بس که دانم رمز جان را

سجودی ده که از سوز و سرورش

بوجد آرم زمین و آسمان را

چه میخواهی ازین مرد تن آسای

بهر بادی که آمد رفتم از جای

سحر جاوید را در سجده دیدم

به صبحش چهره ی شامم بیارای

به آن قوم از تومی خواهم گشادی

فقیهش بی یقینی کم سوادی

بسی نادیدنی را دیده ام من

)۱(مرا ای کاشکی مادر نزادی 


نگاه تو عتاب آلود تا چند

بتان حاضر و مجود تا چند

درین بتخانه اولاد براهیم

نمک پرورده ی نمرود تا چند

 سرود رفته باز آید که ناید

نسیمی از حجاز آید که ناید

سرآمد روزگار این فقیری

دگر دانای راز آید که ناید

اگر می آید آن دانای رازی

بده او را نوای دل گدازی

ضمیر امتان را می کند پاک

کلیمی یا حکیمی نی نوازی


متاع من دل درد آشنای است

نصیب من فغان نارسای است

بخاک مرقد من لاله خوشتر

که هم خاموش و هم خونین نوای است

دل از دست کسی بردن نداند

غم اندر سینه پروردن نداند

دم  خود را دمید اندر آن خاک

که غیر از خوردن و مردن نداند

دل ما از کنار ما رمیده

بصورت مانده و معنی ندیده

زما آن رانده یدرگاه خوشتر

حق اورا دیده و مارا شنیده

نداند جبرئیل این های و هو را

که نشناسد مقام جستجو را

بپرس از بنده ی بیچاره ی خویش

 که داندنیش و نوش آرزو را



شب این آراستم من

چو مه از گردش خود کاستم من

حکایت از تغافل های تورفت

ولیکن از میان برخاستم من

چنین دور آسمان کم دیده باشد

که جبریل امین را دل خراشد

چه خوش دیری بنا کردند آنجا

پرستد مؤمن و کافر تراشد

عطا کن شور رومی سور خسرو

عطا کن صدق و اخلاص سنائی

چنان پابندگی در ساختم من

نه گیرم گرمرا بخشی خدائی

مسلمان فاقه مست وژنده پوش است

زکارش جبرئیل اندر خروش است

بیا نقش دگر ملت به ریزم

که این ملت جهان را باردوش است

دگر ملت که کاری پیش گیرد

دگر ملت نوش از نیش گیرد

نگردد بایکی عالم رضامند

دو عالم را به دوش خویش گیرد

دگر قومی که ذکر لا الیش 

برآرد از دل شب صبح گاهش

شناسد منزلش را آفتابی

که ریک کهکشان روبدر زاهش 

جهان تست در دست خسی چند

کسان او به بند ناسکی چند

هنرور در میان کار گاهان

کشد خود را به عیش کر کسی چند

مریدی فاقه مستی گفت یا شیخ

که یزدان را زحال ما خبر نیست

به ما نزدیک تر از شهرگ ماست

ولیکن از شکم نزدیک تر نیست

دگرگون کشور هندوستان است

دگر گون ان زمین و آسمان است

مجو از ما نماز پنجگانه

غلامان راصف آرائی گران است

زمحکومی مسلمان خود فروش است

گرفتار طلسم چشم و گوش است

زمحکومی رگان در تن چنان سست

که مارا شرع و ائین باردوش است

یکی اندازه کن سود و زیان را

چو جنت جاودانی کم جهان را

نمی بینی که ما هاکی نهادن

چه خوش آراستم این خاکدان ار

تو می دانی حیات جاودان چیست

نمی دانی که مرگ جاودان چیست

ز اوقات تو یک دم کم گردد

اگر من جاودان باشم زیان چیست

به پایان چون رسد این عالم پیر

شود بی پرده هر پوشیده تقدیر

مکن رسوا حضور خواجه مارا

حساب من زچشم او نهان گیر

بدن وا ماند و جانم درتگ و پوست

سوی شهری که بطحا در ره اوست

تو باش این جاوباخاصان بیامیز

که من دارم هوای منزل دوست



حضور رسالت

الا یا خیمگی خیمه فروهل

که پیش آهنگ بیرون شد زمنزل (۱)

خود از راندن محمل  فروماند

زمام خویش دادم در کف دل

نگاهی داشتم بر جوهر دل

تپیدم ارمیدم در بر دل

رمیدم از هوای قریه و شهر

بیاد دشت وا کردم در دل

نداانم دل شهید جلوه کیست

نصیب او قرار یک نفس نیست

بصحرا بردمش افسرد ترگشت

کنار آبجوئی زار بگریست

مپرس از کار جلوه مستان

ز اسباب جهان بر کنده دستان

بجان(۱) شان زآواز جرس شور

چو از موج نسیمی در نیستان

باین پیری ره یثرب گرفتم

نوا خوان از سرور عاشقانه

چو آن مرغی که در صحرا سرشام

گشاید پر به فکر آشیانه 


گناه عشق و مستی عام کردند

دلیل پختگان را خام کردند

بآهنگ حجازی می سرایم

نخستین باده کاندر جام کردند(۱)

چه پرسی از مقامات نوایم

ندیمان کم شناسند از کجایم

سحر با ناقه گفتم نرم تررو

که راکب خسته و بیمار پیر است

قدم مستانه زد چندان که گوئی

بپایش ریگ این صحرا حریر است

مهار ای ساربان او را نشاید

که جان او چو جان ما بصیر است

من از موج کو ضمیرم مرا بر افروخت

پیاپی ریزد از موج نگاهش

چه خوش صحرا که دروی کاروان ها

درودی خواند و محمل براند

به ریگ گرم او آر سجودی

جبین را سوز تا داغی بماند

چو خوش صحرا که شامش صبح خند است

شیش کوتا و روز او بلند است

قدم ای راهرو اهسته تر نه

چو ما هر ذره ی او درد مند است

امیر کاروان آن اعجمی (۲) کیست؟

سرود او بآهنگ عرب نیست 



زند آن نغمه کز سیرابی او

خنک دل در بیابانی توان زیست

مقام عشق و مستی منزل اوست

چه آتش ها که در آب و گل اوست

نوای او به هر دل سازگار است

که در ه ر سینه قاشی (۱) از دل اوست


*** 


غم  پنهان که بی گفتن عیان است

چو آید بر زبان یک داستان است

رهی پر پیچ و راهی خسته و زار

چراغش مرده و شب درمیان است


*** 


به راغان لاله رست از نو بهاران 

بصحرا خیمه گستردند یاران

مرا تنها نشستن خوشتر آید

کنار آبجوی کوهساران

گهی شعر عراقی را بخوانم

گهی جامی زند آتش بجانم 

ندانم گر چه آهنگ عرب را

شریک نغمه های ساربانم 


*** 


غم راهی نشاط آمیز تر کن

فغانش را جنون انگیز تر کن

بگیر ای ساربان راه درازی

مرا سوز جدائی تیز ترکن


***


بیا ای هم نفس با هم بنالیم 

من و تو کشته ی شآن جمالیم 

دو حرفی بر مراد دل بگوئیم

بپای خواجه (۲) چشمان را بمالیم


***


حکیمان را بها کمتر نهادند

بنادان جلوه ی مستانه دادند

چه خوش بختی چه خرم روزگاری 

در سلطان به درویشی گشادند


***

 

جهان چار سو اندر بر من

هوای لامکان اندر سر من

چو بگذشتم ازین بام بلندی

چه گرد افتاد پرواز از پر من


***


درین وادی زمانی جاودانی

زخاکش بر صور روید معانی

حکیمان با کلیمان دوش بردوش

که این جا کس نگوید لن ترانی (۱)


***


مسلمان آن فقیر کج کلامی

رمید از سینه یاو سوز آهی

دلش نالد چرا نالد ؟ نداند

نگاهی یا رسول اله نگاهی


***


تب و تاب دل از سوز غم تست

نوای من زتأثیر دم تست

بنالم زانکه اندر کشور هند

ندیدم بنده ئی کو محرم تست


***


شب هندی غلامان را سحر نیست

باین خاک آفتابی را گذر نیست

بما کن گوشه ی چشمی که در شرق

مسلمانی زما بیچاره تر نیست


***


چه گویم زان فقیری دردمندی

مسلمانی به گوهر ارجمندی 

خدا این سخت حسان را یار بادا

که افتاد است از بام بلندی 


***


چسان احوال او را بر لب آرم

تو میبینی نهان و آشکارک 

 زرو داد دو صد سالش همین بس

که دل چون کنده ی قصاب دارم 


***


هنوز این چرخ نیلی کج خرام است

هنوز این کاروان دور از مقام است 

زکار بی نظام او چه گویم 

تو می دانی که ملت بی امام است


***


نماند آن تاب و تب در خون نابش

نروید لاله از کشت خرابش

نیام او تهی یچون کیسه ی او 

بطاق خانه ی ویران کتابش


***


دل خود را اسیر رنگ و بو کرد

تهی از ذوق و شوق و آرزو کرد

صفیر شاهبازن کم شناسا

که گوشش باطنین پشه خو کرد


***


بروی او در دل نا گشاده 

خودی اندر کف خاکش نزاده 

ضمیر او تهی از بانگ تکبیر

حریم ذکر او از پا فتاده


***


گریبان چاک و بی فکر رفوز زیست

نمیدانم چسان بی آرزوزیست

نصیب اوست مرگ نا تمامی 

مسلمانی که بی الله هو زیست


***


حق (۱) آن ده که مسکین و اسیر است 

فقیر و غیرت او دیر میر است

بروی او در یمخانه بستند

 درین کشور مسلمان تشنه میر است


***


دگر پاکیزه کن آب و گل او

جهانی آفرین اندر دل او

هوا تیز و بدامانش دو صد چاک

بیندیش از چراغ بسمل او


***


عروس زندگی در خلوتش غیر

 که دارد در مقام نیستی سیر

گنهکاریست پیش از مرگ در قبر

نکیرش از کلیسا منکر از دیر 


***


بچشم او نه نور و نی سرورانست

نه دل در سینه ای او ناصبور است

خدا آن امتی را یار بادا

که مرگ او زجان بی حضور است 


***


مسلمان زاده و نا محرم مرگ 

زبیم مرگ لرزان تا دم مرگ

دلی در سینه ی چاکش ندیدم

دم بگسسته ئی بودمک و غم مرگ


***


ملوکیت سراپا شیشه بازی است

ازو ایمن نه رومی نی حجازی است

حضور تو غم یاران بگویم

بامیدی که وقت دل نوازی است 


***


تن مرد مسلمان پایدار است

بنای پیکر او استوار است

طبیب نکته رس دید از نگاهش

خودی اندر وجودش رعشه دار است


***


مسلمان شرمسار از بی کلاهی است

که دینش مرد وفقرش خانقاهی است

تو دانی در جهان میراث ما چیست

گلیمی از قماش پادشاهی است


***


مپرس از من که احوالش چسان است

زمینش بد گهر چون آسمان است

برآن مرغی که پروردی بانجیر

تلاش دانه در صحرا گران است


***


بچشمش وانمودم زندگی را

گشودم نکته ی فردا و دی را

توان اسرار جان را فاش تر گفت

بده نطق عرب این اعجمی را


***


مسلمان گر چه بی خیل و سپاهی است

ضمیر او ضمیر پادشاهی است

اگر او را مقامش باز بخشند

جمال او جلال بی پناهی است 


***


متاع شیخ اساطیر کهن بود

حدیث او همه تخمین وظن بود

هنوز اسلام او زنار دار است

حرم چون دیر بود او برهمن بود


***


دگر گون کرد لادینی جهان را

ز آثار بدن گفتند جان را

از آن فقری که با صدیق دادی

بشوری آور این آسوده جان را 


*** 


حرم از دیر گیرد رنگ و بوئی 

بت ما پیراک ژولید موئی

نیابی در بر ما تیره بختان

دلی روشن ز نور آرزوئی 


 ***


فقیران تا بمسجد صف کشیدند

گریبان شهنشاهان دریدند

چو آن آتش درون سینه افسرد

مسلمانان بدرگاهان خزیدند


***


مسلمانان بخویشان در ستیزند

بجز نقش دوئی بر دل نه ریزند

بنالد ار کسی خشتی بگیرد

از آن مسجد که خود از وی گریزند


***


جبین را پیش غیر الله سودیم

چو گبران در حضور او سرودیم

ننالم از کسی می نالم از خویش

که ما شایان تو نبودم


***


بدست می کشان خالی ایاغ است

که ساقی را به بزم من فراغ است

نگه دارم درون سینه آهی

که اصل او ز دود آن چراغ است


*** 


سبوی خانقاهان خالی از می 

کند مکتب ره وطی کرده را طی

زبزم شاعران افسرده رفتم

نواها مرده بیرون افتد از نی 


***


مسلمانم غریب هر دیارم

که با این خاکدان کاری ندارم

باین بی طاقتی در پیچ و تابم

که من دیگر بغیر اله دچارم


***


بآن بالی که بخشیدی پریدم

بسوز نغمه های خود تپدم

مسلمانی که مرگ از وی بلرزد

جهان گردیدم و اورا ندیدم


***


شبی پیش خدا بگریستم زار

مسلمانان چرا زار ند و خوارند

ندا آمد نمیدانی که این قوم

دلی دارند و محبوبی ندارند


***


نگویم از فرو فالی که بگذشت

چه سود از شرح احوالی که بگذشت

چراغی داشتم دز سینه ی خویش

فسرد اندر دو صد سالی که بگذشت


***


نگهبان حرم معمار دیر است

یقینش مرده و چشمش بغیر است

ز انداز نگاه او توان دید

که نومید از همه اسباب خیر است


***


ز سوز این فقیر ره نشینی

بده اورا ضمیر آتشینی

دلش را روشن و پاینده گردان

زامیدی که زاید از یقینی


***


گهی افتم گهی مستانه خیزم

چو خون بی تیغ و شمشیر بریزم

نگاه التفاتی بر سر بام

که من با عصر خویش اندر ستیزم


***


مرا تنهائی و آه فغان به

سوی یثرب سفر بی کاروان به 

کجا مکتب ,کجا میخانه ی شوق

تو خود فرمامرا اینت به که آن به


***


نه شعر است این که بروی دل نهادم

گره از رشته ی معنی گشادم

بامیدی که اکسیری زند عشق

مس این مفلسان را تاب دادم


***


تو گفتی از حیات جاودان گوی

بگوش مرده ئی پیغام جان گوی

ولی گویند این ناحق شناسان

که تاریخ وفات این و آن گوی


***


رخم از درد پنهان زعفرانی

تراود خون ز چشم ارغوانی

سخن اندر گلوی من گره بست

تو احوال مرا نا گفته دانی 


***


زبان ما غریبان از نگاهیست

حدیث دردمندان اشگ و اهیست

گشادم چشم و بربستم لب خویش

سخن اندر طریق ما گناهیست


***


خودی دارم زخود نامحرمی را

گشادم در گل او زمزمی را

بده آن ناله ی گرمی که از وی

بسوزم جز غم دین هر غمی را



***

درون ما بجز دود نفس نیست

بجز دست تو مارا دست رس نیست

دگر افسانه ی غم باکه گویم ؟

که اندرسینه از تو کس نیست


***


غریبی دردمندی نی نوازی

زسوز نغمه ی خود در گدازی

تو میدانی چه می جوید چه خواهد

دلی از هر دو عالم بی نیازی


***


نم و رنگ از دم بادی نجویم

زفیض آفتاب تو برویم

نگاهم از مه و پروین بلند است

سخن را برمزاج کس نگویم


***

در آن دریاکه اورا ساحلی نیست

دلیل عاشقان غیر از دلی نیست

تو فرمودی ره بطحا(۱) گرفتیم

وگر نه جز تو مارا منزلی نیست


***


مران از درکه مشتاق حضوریم

از آن دردی که دادی ناصبوریم

بفرما هر چه می خواهی بجز صبر

که ما از وی دو صد فرسنگ دوریم


***

به افرنگی بتان دل باختم من

ز تاب دیریان بگداختم من

چنان از خویشتن بیگانه بودم

چو دیدم خویش را نشناختم من


***


می از میخانه ی مغرب چشیدم

بجان من که درد سر خریدم

نشستم با نکویان فرنگی

از آن بی سوز تر روزی ندیدم


***


فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم

دل کوهی خراش از برگ کاهم

مرا درس حکیمان درد سرداد

که من پرورده ی فیض نگاهم


***


نه باملا نه با صوفی نشینم

تو میدانی که من آنم نه اینم (۲)

سر منبر کلاهش نیشدار است

که اورا صد کتاب اندر کنار است

حضور تو من از خجلت نگفتم

زخود پنهان و برما آشکار است


***


دل صاحبدلان او برد یا من؟

پیام شوق او آورد یا من؟

من و ملا ز کیش دین و تیریم

بفرما بر هدف او خورد یا من؟

غریبم در میان محفل خویش

تو خود گویا که گویم مشکل خویش

از آن ترسم که پنهانم شود فاش

غم خود را نگویم با دل خویش


***


دل خود را بدست کس ندادم

گره از روی کار خود گشادم

بغیر الله کردم تکیه یک بار

دو صد باز مقام خود فتادم


***


همان سوز جنون اندر سرمن

همان هنگامه ها اندر برمن

هنوز از جوش طوفانی که بگذشت

ناسود است موج گوهر من


***


هنوز این خاک دارای شرر هست

هنوز این سینه را آه صحر هست

تجلی ریز بر چشمم که بینی 

باین پیری مرا تاب نظر هست


***


نگاهم زانچه بینم بی نیاز است

دل از سوز درونم در گداز است

من و این عصر بی اخلاص بی سوز

بگو با من که آخر این چه راز است؟

مرا در عصر بی سوز آفریدند

بخاکم جان پر شوری دمیدند

چو نخ درگردن من زندگانی

تو گوئی برسر دارم کشیدند


***


نگیرد لاله  و گل رنگ و بویم

درون سینه ام مرد آرزویم

غم پنهان بحرف اندر نگنجد

اگر گنجد چه گویم با که گویم؟

من اندر مشرق و مغرب غریبم

که از یاران محرم بی نصیبم

غم خود را بگویم با دل خویش

چه معصومانه غربت را فریبم


***


طلسم علم حاضر را شکستیم

ربودم دانه و دامش گسستم

خداداند که مانند براهیم

به نار او چه بی پروانستم


***


بچشم من نگه آورده ی تست

فروغ لا اله آورده ی تست

دو چارم کن به صبح من ر آنی (۱)

شبم را تاب مه آورده ی تست 


***


چو خود را در کنار خود کشیدم

به نور تو مقام خویش دیدم

درین دیر از نوای صبحگاهی

جهان عشق و مستی آفریدم


***


در این عالم بهشت خرمی هست

بشاخ او زاشک من نمی هست

نصیب او هنوز آن ها و هونیست

که در انتظار آدمی هست


***


جهان از عشق و عشق از سینه تست

سرورش از می دیرینه ی تست

جز این چیزی نمیدانم زجبریل

که او یک جوهر از آئینه تست


***


مرا این سوز از فیض دم تست 

بتاکم موج می از مزم تست

خجل ملک جم از درویشی من

که دل در سینه من محرم تست


***


درین بتخانه دل با کسی نه بستم

ولیکن از مقام خود گستم

زمن امروز می خواهد سجودی

خداوندی که دی اورا شکستم


***


دمید آن لاله از مشت غبارم

که خونش می ترا وداز کنارم

قبولش کن ز راه دل نوازی

که من غیر از دلی چیزی ندارم


***


حضور ملت بیضا تپیدم

نوای دلگدازی آفریدم

ادب گوید سخن را مختر گوی

تپیدم آفریدم آرمیدم


***


بصدق فطرت رندانه ی من

بسوز آه بیتابانه ی من

بده آن خاک را  ابر بهاری

که در آغوش گیرد دانه ی من


***


سراپا درد درمان ناپذیرم

نه پنداری زبون و زار و پیرم

هنوزم در کمانی میتوان راند

زکیش ملتی افتاده تیرم 


***



بیا باهم در آویزم و رقصیم

زگیتی دل بر انگیزم و رقصیم

یکی اندر حریم کوچه ی دوست

زچشمان اشگ خون ریزم و رقصیم


***


ترا اندر بیابانی مقام است

که شامش چون سحر آئینه فام است 

بهر جائی که خواهی خیمه گستر

طناب از دیگران جستن حرام است


***


مسلمانیم و آزاد از مکانیم

برون از حلقه ی نه آسمانیم

بما آموختند آن سجده کزوی 

بهای هر خداوندی بدانم 


***


ز افرنگی صنم بیگانه تر شو

که پیمانش نمی ارزد بیک جو

نگاهی وامکن از چشم فاروق

قدم بیباک نه در عالم نو