138

غم بیهوده

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

آه از اهل جهان و غم بیهوده ی شان 

باد محو از دل من بوده و نابوده ی شان 

به نجاست شود آلوده کفت تا دم حشر 

گر بری دست سوی کاسه ی آلوده ی شان 

اشک خونین من است و دل غمدیدۀ تو 

جام گلگون من و مرغ نمکسوده ی شان 

پی این مردم بوزینه صفت بگذاری 

گر ببینی به قفا حلقه ی مفقوده ی شان 

دیده ی آز به خون فقرا باز مکن

که نخیزد به جز از دود دل از دوده ی شان 

اه این مردم بیچاره دلت آب کند

گر شبی گوش کنی ناله ی نشنوده ی شان