غم بیهوده
از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی
آه از اهل جهان و غم بیهوده ی شان
باد محو از دل من بوده و نابوده ی شان
به نجاست شود آلوده کفت تا دم حشر
گر بری دست سوی کاسه ی آلوده ی شان
اشک خونین من است و دل غمدیدۀ تو
جام گلگون من و مرغ نمکسوده ی شان
پی این مردم بوزینه صفت بگذاری
گر ببینی به قفا حلقه ی مفقوده ی شان
دیده ی آز به خون فقرا باز مکن
که نخیزد به جز از دود دل از دوده ی شان
اه این مردم بیچاره دلت آب کند
گر شبی گوش کنی ناله ی نشنوده ی شان