رباعیات
در دیوان حکیم که بطبع رسیده یکصد و هفتاد رباعی منسوب به حکیم است که تمام آن ها مانند دیگر آثار او در توحید و معرفت و اندرز و نصایح است در عشق فرماید:
برهان محبت نفس سرد من است
عنوان نیاز چهره زرد من است
میدان وفا دل جوانمرد من است
در مان دل سوخته گان درد من است
در نکو کاری فرماید:
غم خوردن این جهان فانی هوس است
از هستی ما به نیستی یک نفس است
نیکوئی کن اگر ترا دست رس است
کاین عالم یاد گار بسیار کس است
در آرزوی خود فرماید:
ما را به جز از تو عالم افروز مباد
بر ما سپه هجر تو پیروز مباد
اندر دل ما زهجر تو سوز مباد
چون با تو شدم بی تو مرا روز مباد
در قناعت و توکل فرماید:
ما را نبود در این جهان از کس بیم
استاد چو پیش عقل باشیم مقیم
بر دل نه نهیم مهر جاه و زر و سیم
مارا چه نمد چه خز چه دیباچه گلیم
خلاصه اینکه شعراء در حقیقت آموزگاران جامع می باشند بزرگان این طایفه که از دانش و خرد بهره داشته اند طبعا آن عقاید و افکاریرا که محصول دانش و خرد مندی آن ها است و آن تجارب و مشاهداتی را که مولود روزگار زندگانی شان است در اشعار خود بودیعه می گذارند.
اشعار سعدی و خیام و عطار و حافظ و خاقانی واجد این حالت می باشند اما سنائی در این باب از بزرگان این طایفه محسوب میشود.
این قطعه او در حسن سلوک از بهترین قطعات اجتماعی محسوب میشود.
با همه خلق جهان گر چه از ان
بیش تر گمره و کمتر بر هند
تو چنان زی که بتیری برهی
نه چنان زی که بمیری برهند
در صحبت بد گوید:
منشین با بدان که صحبت بد
گر چه پاکی ترا پلید کند
آفتاب ار چه روشن است اورا
پارۀ ابر نا پدید بد کند
در نکو کاری گوید:
عزیز عمر چنان مگذران که آخر کار
چو آفتاب تو نا گاه زیر میغ آید
هرانکه بشنود احوال تو دران ساعت
بخیر بر تو دوعا گفتنش دریغ آید
در خوبی میفرماید:
یکروز بپرسید منو چهر ز سالار
کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان
او داد جوابش که در این عالم فانی
گفتار حکیمان به و کردار کریمان
در راستی فرمود:
راستان رسته اندر روز شمار
جهد کن تا از ان شماری شوی
اندر این رسته راست کاری کن
تا دران رسته رستگار شوی
در امثال گفته:
در اشعار اخلاقی و اندر زهائی سنائی بیشتر امثال معروف و متداول آورده شده و این خود برهانی واضح است برای نفوذ و تاثیر سخن وی زیرا آوردن امثال کلام را تقویت می کند و آنرا عام فهم و مستدل میگرداند اینک ما چند مثال آنرا بطور نمونه می آوریم:
طشت از بام افتادن:
طشت پنهان او زبام افتاد
راز او در زبان عام افتاد
سال نیک از بهار معلوم میشود"
نیکی کس ز کار او پیداست
سال نیک از بهار او پیداست
غرامات گاو بر مالک آن تحمیل میشود
هر گناهی که میکند گاوان
بر رئیسان ده بود تاوان
بر بالای چشم ابرو بودن:
کس نگفته به او زدشمن و دوست
که به بالای چشم او ابر واست
باغ بالا و آسیاب پایان:
باغ و آسیاب پایان:
باغ بالا و آسیاب نشیب
داشتی هر یکی بیرون زحسیب
نیش عقرب طبیعی است:
گفت نیشم نه ازپی کین است
مقتضای طبیعتم این است
خوی بد قابل ازاله نیست:
خوی بد در طبیعتی که نشست
نرود تا بوقت مرگ از دست
بهرام و بهروز