شبستان لحد
در رثای مرحوم محمد عثمان امیر سفیر کبیر اسبق افغانستان در تهران با شاعر از دیر باز دوست بود.
تا کجا یا رب به داغ آرزوها زیستن
آب گشتن، سوختن چون شمع و شبها زیستن
زین دو لمحه زندگی بر ما جهان گردید تنگ
چون شود جاوید در دامان عقبا زیستن
نقد حال ما نشد افسانه ی ماضی دریغ
تا به کی در اندوه امروز و فردا زیستن
خم شدن در پای دو نان شیوه ی احرار نیست
چند پایین آمدن از شوق بالا زیستن
چرخ گویی قسمت من کرد از روز نخست
ناله سر کردن تپیدن همچو دریا زیستن
در ازل در دست من می بود اگر رد و قبول
هر چه میکردم قبول آنروز الا زیستن
خوش طریق مستقیمی بود راه نیستی
کجا شدیم از راه تا شد رهبر مازیستن
دوستانم خفته یک یک در شبستان لحد
سوختم یاران کنون از در تنها زیستن
یا به داغ دوستان با سوختن در رنج خود
پیش من جز این ندارد هیچ معنا زیستن
زندگی بی دوستان مرگ است مرگ، اما دریغ!
مرگ را مردم همی نامند بیجا زیستن
مرگ عثمان امیرم شعله زد بر جان و تن
بعد ازین آتش بود برمن سرا پازیستن
آن گرامی مرد فرح پی که بود از صحبتش
با همه تلخی به کام ما گوارا زیستن
مرد از نام نکو یابد شرف در زندگی
ور نه یکدم نیست شایسته در اینجا زیستن
در بزرگی در کرامت در نجابت در شرف
ای خوشا مردی که بودش وقف اینها زیستن
زندگی عام است اما در نگاه اهل دل
فرق ها باشد میان زیستن تا زیستن
بی جمال دوستان در خار زار زندگی
من نبینم چاره ای زین پس جزا عما زیستن
ای گرامی بار باغهای جانسوزت کنون
زنده خواهم بود اما شاد حاشا زیستن
از چه رو تنها سفر کردی به صحرای عدم
ای که دایم داشتی خو با احبا زیستن
شد ازین دنیای آشفته دل پاکت ملول
خواستی در سایه ی عرش معلا زیستن
بر دل بیمار تو آمد فضای شهر تنگ
عزم کردی بعد ازین تنها به صحرا زیستن
بی تو من در عالم غربت به اشک و خون درم
تا چه باشد حال تو از رنج بی مازیستن
کشتی مرگ اینک آمد می سپاردمان به موج
گر توانا زیستن گر نا توانا زیستن