138

تربت فراموشان

از کتاب: درسایه های خیبر

چیست این وادی تاریک خموش

چیست این صحرای سرد برف پوش

چیست این ویرانه ئی بی بام ودر 

وین سر قبر اندر کنار همدگر

دور تر قبر بزرگ بی نشان 

همچو صندوقی پر از راز نهان

راز دان حال این ویرانه کیست 

آنکه گوید بامن این افسانه کیست 

اختران این ماجرارادیده اند 

باد ها این راز را فهمیده اند 

خشت خشت این نبای واژگون

دیده آن صحنه های اشک وخون

لیکن آنانرا نمی باشد زبان 

تا کنند این راز پنهان را بیان

اینک اینک صبح افشاگررسید 

موکب خورشید از خاوررسید 

پیش پیش موکب والای نور

شبح لرزانی پدید آمد زدور

پیر مردی روی پوشیده زخلق

برتن لرزندۀ وی کهنه دلق

آمدوخم گشت وبرزانو نشست

هردو دست خویشرا برسینه بست 

نزد هرقبری نیاز آغاز کرد

عقده های خاطرش را باز کرد 

گفت وگومی کرد اما بانگاه

گفت وگوی حرفهایش اشک وآه 

تا فتادش برمن مسکین نظر 

خواست چون مرغی براردبال وپر

رعشه بردست توانایش فتاد

اضطرابی برسراپایش فتاد 

گفتمش از بیخدایان نیستم

رم مکن ازمن که افغانیستم

گوی بامن راز این ویرانه را 

این مقامی از همه بیگانه را 

مطمین گردید چون از حرف من 

نرم نرمک کرد آغاز سخن 

گفت در کابل هنرمند جوان 

در همین مهد بلند آوازگان

بودش اندر خانه زیبا همسری

مهربانی ماهروی دلبری 

هم دو کودک داشت نغزو نازنین 

چون دوطاووسی خرامان برزمین

بود بانوی عفیف باردار 

بار سوم تا بیارد گل ببار 

ناگهان در یک شب شوم حزین 

سال وحشت زای ظلمت آفرین

بی اجازت گشت وارد در سرا 

پاسپانی از سپاه بیخدا 

بانوی مومن اهر بنگی که بود 

خویش رادر گوشۀ ئی پنهان نمود 

گرگ وحشی هرچه راتفتیش کرد 

خانه راپامال  ظلم خویش کرد

هرچه در دستش فتاد از سیم و زر 

کرد در جیب وزمنزل شد بدر 

از هراس آن شریر نابکار 

در دزادن گشت بانو رادچار

سرد شد خون در شرایینش نخست

بعد ازانش گشت دست وپای سست

خیره شد چشم جهان بینش زدید

ماند گوشش اندک اندک ازشنید 

زعفران گون شدگل رخساروی 

شد گره روی زبان گفتار وی 

در خیالش آنچه برجا مانده بود 

یاد آن طفلان زیبا مانده بود 

یا شهر واضطراب کشورش

وان دو طفل بیکس بی مادرش

شوهرش چون دید حالش را خراب 

کودکان را ماند آسوده بخواب 

بانوی بیمار را بر شانه کرد 

آهنین قفلی به باب خانه کرد 

در دل آن ظلمت شوم مهیب 

رفت با بیمار خود سوی طبیب

دید چون حال پرشانش پزشک

حلقه زد بردور مژگان از سرشک

گفت بانو را فروو آورزدوش 

خود برو نزد فلان دارو فروش

این دوا آور بمن پیش از سحر

بلکه بیمار ترا بخشد اثر

مرد بیچاره شتابان شدبراه

کوچه کوچه گام زن با اشک وآه 

کوچه ها خاموش وملت داغدار 

بوی مرگ وخون بهر جاآشکار 

کابل زیبا شده ماتمسرا 

محفل ماتم بهر خانه بپا 

اتفاقاَ شد مقابل باعسس 

دزد را دیده عسس در شهر کس

ملحدان غار تگران آدمگشان

وحشیان نامرد مان خونخوار گان

دست در زنجیر بستندش به پشت

گه زدندش بالگدگاهی بمشت

بسته زنجیر دگر برگردنش 

پاسبانان حلقه در پیراهنش

آن هنر مند فقیر بیگناه 

شد مقید بی سبب در حبسگاه 

دید اقسام مصیبت روز وشب

ضربت واشکنجه ورنج وتعب

چون نماندش جزنشانی از حیات 

روز پنجم یافت از زندان نجات

باتن مجروح وپای برهنه

لنگ لنگان اشکریزان گرسنه

شد شتابان جانب دلدار خویش

همسر آبستن بیمار خویش

گشت جویا ازطبیب آشنا

گفت مرد آن دردمند بینوا

صبحدم سربرنکرده آفتاب

شد زتا خیر تو احوالش خراب

گفت من دانم که اورا برده اند

خفیه اش در محبسی سپرده اند

من درین جامانده در بند قضا

بیکس وبی غمگسار وبی دوا

طفلکانم مانده در منزل بخواب

همسرم برروی آنها بسته باب

این بگفت وگشت بیجان پیکرش 

هم چنین دادجان هم مادرش

هردوراماندیم آنجا در مغاک

درکنار هم نهان درزیر خاک

مرد را چشم جهانبین خیره شد

روز روشن درنگاهش تیره شد

باشتاب آمد بسوی آشیان 

تاشود جویا ز حال طفلکان 

در کشود ودید کس در خانه نیست

نور امیدی دران ویرانه نیست 

بوی گل می آمد اما گل نبود

در قفس فریاد از بلبل نبود

نقش پای آن دو کبک خوشخرام

گه بسطح خانه دیدی گه ببام

گاه از آثار انگشتان شان

برفراز شیشه ها دیدی نشان 

گاه دیدی روی چوب واستخوان 

نقش دندان لطیفی بهر نان

یافت آخر هردورا پهلوی هم

دست ها بردست ورو برروی هم

هر دو داده جان بزیر یک گلیم

از کمال گشنگی وفرط بیم

این دو مهد آن دو طفل بینواست

انقلاب عصر را صورت نماست

انقلاب بیخدا یانست این

معنی خدمت با نسانست این