138

خواجه نجم الدین کبری و لشکر چنگیز

از کتاب: سرود خون

خواجه نجم الدین کبری چون شنید

لشکر چنگیز اینک در رسید 

با مریدان حلقه زد در خانقاه

مثل ها له صف زده در گرد ماه

مستمندان فقیر ژنده پوش

خرقۀ پشینه افگنده بدوش

گفت مردی خواجه را کای رازدان

با خبر از گردش دور زمان

بیرق اسلام افتاده نگون 

غرقه گشته کشتین در اشک وخون

از سمرقند وبخاراتااتک

شهر ها در خون وآتش یک بیک

در جزیره، مرده خوارزمشاه

برهنه افتاده بی تیغ وسپاه 

آنکه می شد از نگاهش سنگ آب 

خورده چشم خشمگینش را عقاب

کینۀ خوارزم وبغدادای دریغ

کند ما را بیخ وبنیادای دریغ

اختلاف تا جداران بزرگ

راه را بگشاوبرشبخون گرگ

پس توای درویش بی چیز فقیر

زود تر زین شهر راه خویش گیر

ورنه اینک آن سپاه کینه خواه

چون کند خوارزم را یکسر تباه

می کشد جمع مرید انرا بخون

هم ترا بردار سازدسر نگون

خواجۀ صاحبدل روشن ضمیر

از رموزبی نیازیها خبیر

گفت من زین شهر دیدم سال ها 

لطف ها تعظیمها اجلالها

بوده ام در روز شادی یار قوم

پیشواوسیر سردار قوم

شرم باشد کاندرین شام سیاه

اندرین ایام خونبار تباه

بهر خفظ جان کنم زین جافرار

گیرم از همشهریان خود کنار 

ماند آنجا تا که خونش ریختند

خون وی با خون قوم آمیختند 

رسم مردان خدا بود این چنین

رحمته الله علیهم اجمعین