تبت
اما تبت را بسبب آن بود که مردی بوده است از معروفان حمیر، نام او ثابت و این ثابت از جملۀ معتمدان ملوک یمن بود که ایشان را تبع گفتندی. و چون تبع نیابت پادشاهی بدین ثابت داد، مادر اورقعه نوشت سوی ثابت که یکی از تبعان سوی مشرق رفت و بسیار کشش کرد تا ولایتی رسید، که نبات آن زر بود، وخاک او مشک بود، و گیاه او بخورها، و صدها آهوی مشک و بر کوههای او برفت بود، و صحراء او خرم ترین جایها بود، و کشت او بدل آب، خاک و گرد خورد.
چون ثابت آن رقعه بخواند، دلش مایل گشت و لشکری بزرگ ساخت و برفت، و چون به تبت رسید، این همه علامتها بدید معلوم او گشت که همچنان است ، بسیار شادی کرد، و اندران بود که تاریکی بخاست، چنانکه مردمان یکدیکر را ندیدند. پس ابلیس مردیوان را بفرمود: تا این ثابت را بر بودند و در هوار ببردند. و همیشه این ثابت جوشنی داشتی زیر جامه، که هیچکس ندانستی و پس دیوان اورا بر سر کوهی بلند بنهادند، و بیست روز برآنجا بماندند. پس ابلیس پیش او آمد بر شبه مرد پیر، و او را بفرمود: مرا سجده کن و فرمان بردار باش! او همچنان کرد، پس ابلیس اورا از سر کو فرود آورد و بخسپانید و باوی جماع کرد و ابلیس خود بخفت، و اورا فرمود تا با ابلیس جماع کرد. پس موی ثابت فرود هشت هم بر مثا موی زنان، و مهرۀ شبه ازوی فرود آویخت، و عصابۀ زرد بر پیشانی او ببست و پس شبش بگرفت از پهلوی وی و اندر دهن افگند و بیوبارید و گفت: هر که خواهد عمر او دراز گردد، و اورا دشمن نباشد، ازین جانور بیاید خورد و بفرمود اورا که از سران و پیشروان لشکر خویش ، هفت تن را بکش. او نام هر یک بگفت.
پی ثابت اورا بپرسید: که چون این همه شرطها بجا آرم و فرمان تو بکنم، مرا چه باشد؟ گفت: خاقان گردی و این همه ولایت مسخره تو گردد، و سید همه قوم شوی! پس اورا از کوه فرود آورد، و مردی را دید از لشکریان، که همی هیزم گرد کرد. و اندر زمان اورا بدید، و ابلیس را چون پیری باوی همی آمد، و ثابت اورا از لشکریان رسید. گفت از پس رفتن تو، اندر میان ایشان خلاف افتاد، و این مرد لشکری از ثابت پرسید، از حال او. ابلیس اورا جواب داد: که اورا فرشتگان بردند، تا خدای عزوجل اورا فرمانها فرمود، و اورا جوشنی بپوشید، و مرا باوی فرود فرستاد.
در وقت این مردی سوی لشکر گاه دوید و خبر داد. اهل لشکر را، آنچه دید و شنید. پس بر عقب او ثابت اندر رسید و هر چه بفرموده بود اورا، بکرد. و اورا خاقان نام کردند، و ازین سبب است که تبتیان شبش بخورند و با یکدیگر مجامعت کنند، و مویها فرو هلند چون زنان و عصابه درو بندند، و مخاطبۀ تبت خاقان چنین: که از آسمان آمد، و با وی جوشنی بود از نور.
اما راه تبت از ختن تا با ایشان بیرون آید و بر گذرد بر کوههای ختن و آن کوهها آبادانست، و اندر چهار پایان بسیار باشند از گاو و گوسفند و قچقاو و ازین کوهها به الشان رسد و از آنجا پلیست نهاده از یک کنارۀ کوه تا دیگر کنارۀ کوه و خاقان کوهیست که چون نزدیک او شوی، از هوای او دم مردم بگیرد، و چنانکه دم نتواند زدن و زبانش گران شود، و بسیار مردم اندران بمیرد، و مردمان تبت این کوه را «کوه زهر» خوانند و چون از شهر کاشغر روند، بروند برراست راه میان دو کوه از سوی مشرق و برو بگذرد به ولایتی رسد که اورا ازوگند گویند ولایت او چهل فرسنگست، نیمی از و کوهها و نیمی پیچیده کورستان.
و کاشغر را دههای بسیار است و روستاهای بیشمار، و اندر ایام پیشین، آن ولایت مرتبت خاقان را بودی. از ولایت کاشغر به سارسامکث شود، و از آنجا به الیشورود و بیابان ببرد تا جوی آید که سوی کجا شود. و بر لب این جوری سوی پهلوی بیابان ده حمحان است که نبتیان باشند اندروی. و پس رودی آید که بکشتی از آن رود بگذرند و بحد تبتیان اندر آیند. و چون ولایت تبت خاقان رسد آنجا بتخانه ایست و اندرو بتان بسیار باشند، و از آن بتان یکی بتست بر تخت نشسته، و پس پشت او چیزی نهاده او چوب چون سری، و آن بت برآن چوب چون سر تکیه زده. چون دست بر پشت آن بت فرود آری ازوی چون آتش بیرون آید.
برچپ این جای صحرا است و بیابان، و اندروی درختان عناب بسیار باشد بر کرانۀ رود.