روزگار کودکی و مهاجرت مولانا

از کتاب: از کوچه عرفان

پدر مولانا جلال الدین میگفت به فرزندش در پنج سالگی انواع مکاشفات غیبی و مشاهدات نورانی بوی عارض میشد که  از این سن وی با <غیبیان>> ارتباط داشته است . 

در آن سالهای کودکی که جلاالدین در بلخ و وخش و سمرقند با خانواده بسر می برد به مدرسه می رفت علم خواندن و نوشتن ، قرآن و تجوید ، خط و حساب را تعلیم می گرفت . و از حدیث رسول خدا ( ص) و سخنان حکمت آموز خلفا و صحابه را نیز بوی می اموختتند . او در مسافرتهای طولانی خانواده که او را از اشهری بشهری با خود در سفر میداشتند ( شهر های خراسان ، ماوراء النهر و خوارزم ) خانوادایکه جلال الدین در آن  رشد میافت دارای قلمرو اخلاق و شریعت و مکاشفه بود و اما در بیرون خانواده و بیرون ا زمنزل جوی دیگری در جامعه مسلط بود که مسایل جنگ و بد امنیها و غیره را در بر میگرفت که ضمیر جلال الدین را در ساختار  زندگی اش داری دو بعد میساخت و این برخورد ها و مشاهدات حالات و اجتماعی مردم در حالات فکری این طفل اثرات عمیق بجا میگذاشت . اوکه پدرش را نهایت دوشت داشت همه چیزش را در این پیوند ناگسستی می یافت . او در همان سالهای کوردکی خود آموخته بود که نماز و دعای کودکانه اش را سر شار از انس و اشتیاق و ذوق زهدانه تجربه  کند. 

در این سالها بود که سلطان خوارزم عملا با خلافت اسلامی در جنگ شد و از جانب دیگر سر زمین خوارزمشاه و خراسان اماج حمله های بی رحمانه تاتار ها به رهبری چنگیز خان درد دل هر خانه و خانواده ای رعب و حشت را ایجاد کرده بود و پدر جلال الدین تصمیم گرفته بود که تا سر زمین را ترک گوید. 

او ظاهرا قافلۀ بزرگی از زایران بلخ را که خانوادۀ خودش جزء بزرگی از آن محسوب میشد تشکبل داده همراه با وحشت و هجوم مغول در دیار شان ( بلخ ، وخش و سمرقند ) با اظطراب و دلهره شهربلخ را ترک گفته و غربی ترین منظقه خراسات بزرگ را یعنی نیشاپور ره می نوردیدند. جلال الدین از مشاهده شهر نیشاپور و گذشتۀ تابناک آن و ملاقات با شیخ بزرگ خراسان << شیخ عطار نیشاپوری >> تآثیرات فراموش ناشندنی ای در وی  بجا گذشت . این طفل خورد سال مورد اجاب و علاقۀ شدید شیخ نیشاپوری به قسمی قرار گرفت که حالت روحانی و عمق فکر و قدرت بیان اورا شایستۀ آن دانست که در اینده نزدیکی ذهن تند و آتش به خرمن شیفته گان علم و عرفان زند . شیخ نیشاپور علاقۀ به این خورد سال یاقت و در پرتو ایمان و فراست خود دریافت که او عالم فقهی و صوفی و واعظ عادی نخواهد بود . او کودک را انسان برتر و والاتر میدید

 او به بهاء الدین ولد پدر جلال الدین گفت : بزودی این کودک آتش بسوختگان عالم خواهد زد و شور و غوغایی در بین پیروان طریقت بوجود خواهد آورد و از اینجاست که عطار نسخۀ از مثنوی اسرار نامه را هم که اثر دوران جوانی خود او بود به این کودک هدیه کرد. 

در ادامه سفر در بغداد بهاو لد همراهان از طرف شیخ الشیوخ  شها الدین عمر سهروردی (۶۳۶) استقابل شد که کاروان در مدرسه مستنریه بغداد فرود آمدند. و این مدرسه را تحقق رویای دلنواز خود میدانست و خود را در داخل  ظالب العلمان میکرد و در همین جا بود که با نامهای اشعری ، حنبلی ، ماتریدی ، امام اعظ و امام شافعی آشنایی پیدا کرد و در روح او تآثیر گذاشت . بهاء و لد که خطیب برجسته و واعظ شهیر بود در مدرسۀ مستنسریه بغداد مجالس واعظ تذکیر برپا کرد و این مجالس به اندازۀ اعجاب آنگیز بود که خلیفه بغداد  با وجودی که فارسی نمیفهمید شخصآ در ان اشتراک میکرد.

 سالهای بعد مراسم حج بجا آورده شد و بعد از آن این مهاجرین خراسانی راهی جزیره و شام و نواحی شرقی آسیای صغیر ، بلاد روم که بر خلاف شام و بغداد زبان فارسی که زبان گفت و شنود نوشته و خواند بود مسافرت نمودند و اخیر به لارنده رسیدنددکه مورد استقبال مردم قرار گرفتنتد و در این شهر که مردم باری پدر جلال الدین مدرسه ای ایجاد کردند.

 مولانا جلال الدین که در این سالها تازه پا بمراحل بلوغ گذاشته بود آموخته های خود را از قبیل قرآن ، فقه تفسیر قصص انبیا< و شعر ادب فارسی و عربی توسعه  میداد و نشانه های قدرت بیان فصاحت و بلاغت را در خود امتحان میکرد و از هر دانشی بهره می گرفت.

در سال  (۶۲۶ ه) خانوادۀ بها ولد بنا به در خواست سلطان ترک های سلجوقی به تختگاه سلجوقیان مرود استقبال و دعوت شایان برای اقامت دائمی قرار گرفت که بعدآ  زمینه های مناسبی از این استقبال بی نظیر سلطان ترک به خانواده روحانی خراسانی که از بلخ آمده بود نصیب گردید و در مدرسۀ قونیه رحیل اقامت افگندو در باره سلجوقیان که در شهر قونیه در حاشیۀ چلگۀ مرگزی آسایی صغیر وافع بود مانند عراق و خراسان و ماوراالنهر مرکز و میعاد گاه شاعران ، دانشمندان و نویسندهگان فارسی زبان محسوب میشد و از دیر سال زبان فارسی دیوانی و دستگاه اداری نیز بود. 

این شهر واعظ جوان که از هرحیث شباهت های با وخس و سمرثند و بلخ داشت بیاد آن شهر ها که دروان کودکی خود را در انجا سپری کرده بود می انداخت و هر قدر که واعظ پیر بطرف پیری و ناتوانی می رقت  واعظ جوان مستعد تر می  شد و هر قدر صدای پدرش بخاموشی میگرائید صدای واعظ جوان رساتر ، گرمتر و تند تر میشد و از همین سبب بود گه قبل از خاموش شدن صدای مولانای پیر جوان مورد علاقه وقبول اعتماد عامه مردم و خواص شده بود .

پدر مولانا بهاءالدین ولد بلخی در ماه ربیع الاول  سال (۶۲۸) پس از اقامت دو ساله در قونیه در گذشت در حالیکه مولانا جوان بیت و چهار سال عمر خویش را میگذشتاند. 

او پس از مرگ پدرش مسئولیت کار های را که پدرش انجام میداد بر عهده گرفت ، خانواده مدرسه ف شاگردان و مریدان پدرش. او با مرگ پدرش مهجوری سختی خودش را مواجه بافت .

مولانا با عشق فنا ناپذیر و استغراق به انچه بحرفۀ او به واعظ و تذکیر ، اویاد آور جوانی های پدرش در بلخ و سمرقندو خش  وماورا النهر بود . اوکه مجال وعظ و تذکیر و پرداختن به شاگردان و مریدان را داشت الزامآ با تمام مردم شهر در تماس و نزدیکی بود و همه او را میخواستند و مورد پذیرش همگان بود.

در چنین احوالی مامای پیر سید سرِدان مولانا سید برهان الدین محقق ترمذی در سال (۰۶۲۹) هجری در قونیه رسید که با نزدیکی او مولانا خود را به دنیای پدرش متصل می یافت.

۲) تحصیلات نهایی در سر زمینهای شام :

سید محقق ترمذی مولانای جوان را ملزم ساخت تا در سال (۶۳۰ ه) قونیه را بقصد ادامه تحصیلات عالیتر که غایی ترین هدف مولانا در شخصیت علمیس محسوب میشود عازم شام شد و این سفر مولانا را در ممارست به علوم شریعت ( علوم ظاهر) مستعد گردانید زیرا با ختم این دوره بود که کمال مولانا به اکمل رسید.

 او در حلب بخدمت کمال الدین این ندیم (۶۶۰) ه وفات یافد که عالم فقه و مورخ و ادیب عصر خود بوده است و در مدرسه ای که درس میخواند ( مدرسه حلاویه) یاد میشد رسید.

او در دمشق وارد مدرسه مقدمیه شد و در مدرسه نوریه از محضر درس جمال الدین حصیری که ا زعلمای بخارا بود (وفات ۶۶۵ه ) استفاده کرد . او بخاطریکه بمقام سلطان العلمایی پدرش دست رسی پیدا کند به علم مرده ریگ فلاسفه هم متوجه میشد ، بنابر این به تدقیق در مابحث کلامی نقد و شرح اقوال و آراء امثال ما تریدی و اشعری و ... را مرود دقت و الزام قرار میداد. 

بدین گونه از فقه دین به فقه الله ، ازحکمت شریعت ، به رموز معرفت اهل طریقت ف از منطق علم به منطق یقین کشیده میشد ، ا.و بعد ا زهفت سال ریاضت ، هفت یال تحصیل ، تفکر در دمشق ، حلب و قمست دیگر را در قیصریه ، در خانقاهیا خانه تحت ارشاد محقق ترمذی بسر ۀورد (۶۳۰ الی ۶۳۷ه) که نتیجتآ بیک مفتی عالم  در عین حال بیک سالک متعد و موحد تبدیل گردیده . اما بعد از یکسال از بازگشت مولانا در قیسریه محقق ترمذی در (۶۳۸ه) در بروز در حالت ترقی در ورای اندیشه های عالی خود جای و منزلی خاص در بین کلیه اقشار جامعه ، علما ، رجال حکومتی ، شاگردان و مریدان پیدا کرده بود تا اینکه حادثۀ تلاقی شدن  او با شمس رخ نمود.

۳) طلوع شمس در افق مولانا:

در روز شنبه بیست و ششم جمادی الاخر سنه (۶۴۲ه) شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی وارد قونیه میشود که مولانا سی وهشتمین سال زندگی خود را میگذراند ، مولانا نظر به افکار بلند پردازانۀ که داشت خودش را به جاذبۀ اهل مدرسه تسلیم کرده بود تا مقام بلند واعظ و مدرس بزرگ شهررا ا زدست ندهد بلکه آنرا تثویه نیز کند. او به گفته دکتر عبد الحسین زرین کوب هنوز در چنبرۀ زمان محدود ووو متناهی حیات هر روزینه تسلیم شادیهای و غرورهای حقیر زندگی رئوسای عوام بود.

از آثار که همان زمان باقیمانده است بر می آید : مولانا د رانروز از مدرسۀ پنبه فروشان با موکب پرطنطنۀ از طالب العلمان جوان و مریدان سال خورده بخانه باز میگشت، هیچ نوع آمادگی برای یک دگر گونی ناگهانی هم در رفتار و سلوکش  پیدا نبود ولی در وقتی خودش در یکی از مجالس سبعه اش یاد کرده بود که ناآگاهانه قبل ا زاینکه بدیدار شمس ملاقی شود صدای زنگ بیداری در دلش طنین انداز بود که نشانه های ازین آمادگی و تحول فکری وی را نشان میدهد . وی که در آن روز با نهایت خرسندی ا زراه بزار بخانه بر میگشت ، با عابری ناشناس با هئیت و کسوت تاجران ورشکسته ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش امد و ان سقف بازار را بصدا در آورد با جسوری و گستاهی این سوال را با او مطرح کرد که صراف عالم معنی ، محمد مصطفی ( ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟

مولانای روم که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبه انبیا (ع) هم فروتر میدید ، با لحن آگنده ا زخشم و پرخاش جواب داد:

محمد ( ص) سر حلقۀ انبیاء است بایزید بسطام را او چه نسبت؟

اماا درویش تاجر نما که با این جواب خرسند نشده بود بانگ برداشتک

پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت ، و این یک سبحان ما اعظم الشانی بر زبان راند؟

یک فقیه و واعظ عادی شهر نمیتوانیست ، با آنکار و تکفیر پیر بسطام بپردازد و میدانست که دعوی پیر طریقت ، با انکه از صاحب شریعت نقل میشد مغایرت ندارد و هر یک از حالی و مقام دیگر نشان میداد ، لحظۀ تآمل و سپس پاسخ داد:

بایزید تنگ حوصله بود بیک جرعه عربده کرد، محمد (ص) دریا نوش بود بیک جام عقل و سکون خود را از دست نداد.

این سوال و جواب جالب مولانا دشوار نبود ه رواعظ شهر هم با آشنایی اندک با آراء و افکار صوفیه میتوانست نظیر این پاسخ رابا آن سئوال عرضه کند ف اما سوال در ملاء عام و د رمیان اهل بازار و جمع عوام مطرح شده بود . طالب العلمان کم سن و بی تجربه  متعصبی هم در رکاب مولانا از مدرسه باو همراه بودند که با این نوع اقوال آشنایی نداشتند. از این سبب جوی که در این لحظه بوجود امده بود برای اطرافیان مولانا گستاخوار و غیر قابل تحمل بود ، در حالیکه وضع و لحن مرد ناسناش هیجان انگیز و جسارت آمیز مینمود ، مولانا یک لحظه به سکوت فرو رفت و در مرد ناشناس نگریستن گرفت،اما در نگاه سریعی که بین شان رد و بدل شد بیگانگی انها تبدل به آشناسس گردید و نگاه هر دو اعماق دلهای یکدیگر را کاوید و بزبان دل حرفهای همدیگر را ببیان آوردند ، این بارقه بمثابۀ بارقۀ بود که خداوند در ملاقات موسی کلیم الله به دل شبان درخشانده بود ولی موسی از آن حال و احوال بیخبر . شمس با نگاه عمیق خود بمولانا گفته بود که از راه دور به جستجویت امده ام ، اما با این بارگران پنداردت چگونه میتوانی به ملاقات الله توانی رسید.و نگاه مولانا با او پاسخ داده بود که مرا ترک مکن درویش ف با من بمان و این بار مزاحم را  شانه های خسته ام بردار مبادله این نگاهها سائل و قائل را بهم پیوند داده بود.

این سوال ساده که بین آنها رد و بدل شده بود تاثیر شگرفی در هر دویشان بوجود اورده بود و به نحو چاره ناپذیری مولانا در مقابل شمس سالخورده که تا آنزمان هویت اورا نیر نمیدانیست خود را بی دست و پا یافت . *۲۵