138

میرزا محمد ارشد

از کتاب: آثار هرات

(از دیر بازی که به هرات آمده ام به همچو عنوانی آشنایی پیدا کرده و از هر جا از دور و نزدیک به نام ارشدها به عنوان (برنابادی ها) آثار و ادبیات غرایی میشنوم. من همیشه چنان حدس میزدم که این روحیات دقیق و این خاطره های ادبی اگر از شعرای هراتی ما بوده باشد آن هم به همین اندازه محدودی که میشنویم منتهی بوده و بقیه با یک طور پراکندگی و پریشانی چنان که عادت این سرزمین است از میان رفته خواهد بو ولی!! نی برخلاف آمال خود چون قدری کنج وکاوی کردم در قسمت شعرای برناباد به یک کامیابی مسعودی موفق شده آنچه را میخواستم با طور سهل و بسیطی به دست آوردم چه برنابادی ها در تدوین و جمع آثار بود.

خود خودشان مجاهده کرده بودند هر کدام به نوبۀ خود آثار خود را جمع نموده و بر علاوه محمد رضا که آخرین نویسنده این سلسله است کتاب حالات آبا و اجداد خود نگاشته بود که آن کتاب جداگانه در شرح به صورت یک تذکرهٔ بسیطی از حالات این سلسله بحث و بیان می نماید. این است که بعد از یک دوره عرق ریزی و زحمت همین کتاب را از خانواده ارشد که امروز جز چند نفر پریشانی بیش نمانده اند (ولی از رشادت نژادی آثار پدری خود را از دست نداده اند) پیدا کرده و چند مجلد دیوانهای خطی دیگری نیز از این سلسله یافتم و در حقیقت به یک گنجینه ای برخوردم که توی خرابه های برناباد مانده و کلید آن هم در پیش طاق خود آن گذاشته بود لهذا در حالات شعرای برناباد همان تذکرهٔ خطی خودشان را مأخذ قرار داده و به ترتیب تاریخی در ذکر حالاتشان پرداختم.)

میرزا محمد ارشد پسر خواجه علی اکبر پسر محمد هاشم پسر محمد

طاهر پسر جلال الدین ارشد پسر سراج الدین علی است که سراج الدین از حجاز به هرات آمده و در برناباد سکونت گرفته این سلسله را تشکیل داده است. میرزا محمد ارشد در برناباد نشو و نما نموده با شاه عباس و شاه صفی و شاه سلیمان صفوی ،معاصر و با ناظم و فصیحی و ملّا عیشی مصاحب است. حسن خان شاملو که در آن وقت اجرای امور اداری هرات را می نمود، با میرزا محمد ارتباط و علاقه تام داشت. همواره او را ستایش میکرد و اظهار ارادت مینمود در سال ۱۰۲۵ تولد یافته و در سنهٔ ۱۱۱۴ وفات کرده است.

این شاعر در تمام شعب ادبیات دست بردی نموده غزلیات را با تمام اقتدار می نویسد قصاید را با نهایت بلندی انشاد می کند رباعیات را خیلی سوزان میسراید و در نثر نیز ملکهٔ تمامی دارد. علاوه بر بلندی پایه ادبیات در حسن و موسیقی نیز خیلی زبردست بوده است دیوان بزرگی دارد و بر آن مقدمه ای عالی نگاشته است در آخر عمر به کتابت كلام الله شریف پرداخته و هشت مرتبه قرآن شریف را نوشته، چنانچه خودش میگوید:


قلم به موسم پیری عصای من شده است 

کلام حق چمن دلگشای من شده است

قلم به مصحف هشتم چو زد رقم ارشد 

ضمان هشت بهشت از برای من شده است

از قصیده ای است که در مدح شاه صفی صفوی نوشته.

محفل از پرتو روی تو چنان تنگ فضاست

که نگاه از سر مژگان نتواند برخاست 

تا نگاهم زده خود را به سر نکهت زلف 

هر کجا میگذرد همچو صبا غالیه ساست 

هر کسی مرد ره عشق نباشد ورنه 

ریگ این تفته بیابان چو صدف آبله زاست

آن قدر بر سر هم ریخته بر سینه غمش 

که اگر جوش بر آرد دو جهان تنگ فضاست

دشت پیمای جنون آبله بر پا شرط است 

افسر دولت این طایفه بر ناخن پاست 

کوس مهر و علم ماه در افتاد به خاک 

عشق تا معرکهٔ صف شکنی را آراست 

طبع را صرصر اندیشه دواند چپ و راست 

کشتی ذره تباهی شده موج هواست

عشق ما را ز ازل ساخته دردی کش غم 

انبساط دل ما در قدم رنج و بلاست

نخل ما تشنه لب چاشنی تیشه بود

ورنه هر ریشۀ ما جرعه کش آب بقاست 

دوش در عالم فکرت به خود این زمزمه را 

می سرودم که مرا بخت دژم بی پرواست 

ورنه با این همه جوهر که مرا در گهر است 

از چه در معرفتم دیده ایام عماست

من گرفتم که ز اشغال جهان بر طرفم 

شکرالله که امل کوته و اندیشه رساست 

نوجوانی و غرور و هنر و دقت طبع 

میدوانید کمیت هوسم در چپ و راست

من در این زمزمه بودم که در آمد ناگاه 

خرد آن خضر که در هر دو جهان راهنماست 

چون به هم برزده ام دید به جوش آمد و گفت 

کین همه شکوه ات از بخت تنکمایه چراست

گفتم ای قافله سالار ره فضل و هنر 

گوش کن تا بنمایم که فغانم ز کجاست 

شکوه زاری شده کلکم زگران جانی بخت 

گر شکایت کنم آغاز در این نکته به جاست 

گر تهی کیسه ام اما ز هنر سرشارم

روستازاده ام اما گهرم شهر بهاست 

در کفم عقد هر انگشت کلید هنری است 

از وجودم فلک امروز طلسمی پیراست

طوطی ناطقه ام چون شکر افشان گردد 

نسر طیار ز شهد نفسم شکر خاست 

حبشی زاده کلکم چو شود جلوه طراز 

آتش خرمن رفتار عروسان خطاست 

کرده در عالم خط هفت قلم را تسخیر 

گرزند همچو سکندر قلمم کوس رواست 

چون شود برق خدنگم ز کمان موی شکاف 

بر کمان داری ابروی بتان طعنه فزاست 

رشته بر نغمه داوود زند مضرابم

قول این زمزمه بر خاسته از پرده راست

یک به یک برشمرم گر هنر و حرفت خویش

نیست مقدور ورق تنگ و هنر لا احصاست 

با همه جوهر معنی که مرا در گهر است 

نیست چون تربیتم نزد کسان خاک بهاست 

چون توان داد به تاراج خزان حسرت 

نونهالی که مقامش چمن نشو و نماست

چون در این شکوه محق دید مرا پیر خرد 

از تعجب ز ثرا تا به ثریا برخاست 

گفت ویحک ز تو این هرزه درایی دور است

شد یقینم که تو را چشم هنر نابیناست

باغبانی است که از تربیتش باغ جهان

آن چنان گشته که کمتر خس و خارش طوباست

...........................................................

...........................................................

بیخودی را زدم انگشت ادب بر لب شوق

تو هم ای خامه بکش دست که هنگام دعاست

دولت و عشرت و اقبال و مراد دو جهان 

باد همخوابه بخت تو که بسیار به جاست


از قصیدهٔ دوم


فکند طرح بساطی سحاب نیسانی 

که گشت روی زمین رشک صفحه مانی 

خدیو چرخ بر آراست تخته گاه حمل 

نهاد بر سر هر شاخ تاج سلطانی 

ز فیض گریه یعقوب ابر از دل خاک

بر آمدند چو یوسف هزار زندانی 

قوای نامیه اضداد را چنان دارد 

که خار بر سر آتش کند گلستانی 

نهاده نقش طراز بهار بر گل و خار

خواص خامه بهزاد و صفحه مانی 

چو غنچه نکته رنگین به لب رود بی خواست

سخن طراز بیان را ز راز پنهانی

جدا از کشتی می سیر باغ نتوان کرد 

چنین که موج گل افکنده طرح طوفانی 

گذار بر حمل افتاده عید قربان را 

صبا بگوی به آزادگان بستانی

که شمع جوش به پروانه خود افزاید 

بهار بلبل خود را کشد به قربانی


از قصیدهٔ سوم


غنچه بیدار شد و سرو به جولان برخاست 

بلبل و فاخته را از جگر افغان برخاست 

خسرو چرخ به تخت حمل آرام گرفت 

لشکر سبزه به تاراج زمستان برخاست 

هر قدم صد گل الوان به گله گوشه زند 

گردبادی که به گلگشت بیابان برخاست 

گشته از بس که سبکروح ز تأثیر گیاه 

کوه چون ابر تواند ز بیابان برخاست

سنبل زلف فروریخت به رخسار چمن

سبزۀ خط ز بر روی گلستان برخاست 

جوش مرغان چمن بزم ز بس اوج گرفت 

نرگس از خواب سحر واله و حیران برخاست

بر سر سبزه به رقص آمده صد کشتی می 

شبنمی ریخت به روی گل و طوفان برخاست 

ابر جنبید و هوا گشت ز مرغان صدرنگ 

باد حمّال شد و تخت سلیمان برخاست


از قصیدهٔ چهارم


فصل گل و دور چمن و عید صیام است

مینوش که وقت طرب و گردش جام است

فارغ شده از کار جهان عارف و عامی

شغلی که ضروری است همین عیش مدام است 

از بس طرب و ناز و تنعم، نتوان کرد 

فرقی که شهنشه که و درویش کدام است 

فصلی است که از رشحه نیسان رگ خارا 

شاداب تر از موجه بحر و لب جام است 

توأم به هلال شب عید رمضان زاد

نوروز که طفل شکم ماه صیام است 

در عیدِ چنین خرّم و در فصل چنین خوش 

هر چیز که نوشند به جز باده حرام است 

گل کرد در این فصل نشاطی که ز مستی 

هر صعوۀ پر ریخته طاووس خرام است 

تا صورت فردوس توان دید به گلزار 

هر برگ گل از شبنم تر آینه فام است 

مرغان شده لب تشنه صیّاد که امروز

شادابتر از جام خضر چشمۀ دام است


از غزلیات


پیش از این ما هم بر این در آبرویی داشتیم 

وز بهار فیض چون گل رنگ و بویی داشتیم

سالها در شیوۀ اخلاص و آیین نیاز 

جبهه را آیینه دار خاک کویی داشتیم 

رهزن سرچشمه ما هر خس و خاری نبود 

آب خود را متصل هم ما به جویی داشتیم

از نشاط التفات ساقی خود میزدیم

جوش صد میخانه از می گر سبویی داشتیم

ساغر ما گر چه خالی بود از می متصل

از نشاط طبع و مستی های و هویی داشتیم 

این زمان چون خار محرومیم از گلزار لطف 

خاطر ما خوش که وقتی رنگ و بویی داشتیم 

غنچه گر بر روی گل خندید ارشد چون نسیم 

در فضای باغ ما هم جست و جویی داشتیم


طوطی به لب لعل شکرخای تو محتاج 

پروانه به شمع رخ زیبای تو محتاج 

خوابیده تو در انجمن ناز و به گلشن

صد فاخته بر جلوه بالای تو محتاج 

ما خود چه گیاهیم که روح القدس امروز 

جان بر کف دست است به سودای تو محتاج 

ارشد چه خموشی که به هر کنج دلت هست

صد معنی پیچیده به انشای تو محتاج


رباعیات


یارب به دل حزین نگاهی چه شود

از لطف به سوی خویش راهی چه شود

صد رند نمد پوش به هر سو داری

ما را هم از آن نمد کلاهی چه شود


رباعی


دشوار به سعی و کوشش آسان نشود

رنجی که قضا سرشت درمان نشود

نقاش که غنچه به دیوار گذاشت

آن غنچه به صد بهار خندان نشود


رباعی


گیرم که تو را طبع مآل اندیش است

سرچشمه اعتقاد صافی کیش است

از صحبت خلق دور شو کاینه را

هر چند نفس بیش کدورت بیش است

رباعی


(ارشد) از دَمَت جهان نسوزد حیف است 

وز ناله ات آسمان نسوزد حیف است

شمعی که ز فیض در تو افروخته اند 

مگذار که رایگان نسوزد حیف است


رباعی


ارشد به جهان تنگ میباید ساخت 

با خلق به صلح و جنگ میباید ساخت

در قید هزار شیوه میباید بود 

خود را به هزار رنگ میباید ساخت


رباعی


ای ساغر می خاک سر کوی توام 

وی باد بهار زنده بوی توام 


ای برگ گل از پرده دگر بیرون آی

عمری است که مشتاق بر روی توام


رباعی


چشم سیه تو مست خواب است هنوز 

خورشید رخ تو گرم تاب است هنوز 

بر صبح تو شام خط نبسته است نقاب 

مینوش مکن که آفتاب است هنوز


از مثنوی گلشن راز او در حمد


از کتب صنع تو فصلی بهار

وز قلم فیض تو رشحی بحار 

باغ سراسر همه مضمون توست

سرو یکی مصرع موزون توست

خوشۀ سنبل سخن معنوی

شاخ شکوفه ورق مثنوی 

لاله ز لب گشته رباعی فشان 

وز گل صدبرگ قصاید عیان

غنچه معما و ریاحین غزل 

گل به دو معنی سخن محتمل

دل شده را ریخته می در ایاغ

ذکر تو از ناله مرغان باغ 

سنبل شوریده پریشان توست 

بلبل سرمست غزلخوان توست

هر چه در این باغ صدا میکند

نکته توحید ادا میکند