130

زيارت پير بلند

از کتاب: مجموعه کتابهایم

ماه جان با قدم هاى لرزان و دل نالان از زينه هاى زيارت پير بلند كه در حدود يكصد پله زينه را ،  نفس زنان بالا ميرفت. با دست راستش بر عصا چوب فشار مي آورد تا بتواند به اتكا آن زينه ها را طَى كند.

صبحدم ماه جان خاموشانه و بى صدا از خانه بدر شد . كوچه ها و پس كوچه هاى شهر آرا ، را آرام آرام به كمك عصا چوب پيمود. نور خورشيد از عقب كوهها سرزده و پرتو افشانى ميكرد.

 او غرق دراندوه و تفكر بود . در دل نذر كرده بود كه اگر خداوند مرادش را بدهد يك ديگ حلوا با نان هاى پركى به زيارت مى برد و خيرات ميكند . اشك هايش را با گوشه اى چادرش سترد و زير لب چيز هاى ميگفت . هر عابرى متوجه اش ميشد . يگان ادم كنجكاو مى ايستاد و گوش ميداد تا اگر چيزى بشنود ، اما مايوس ميشد.

   ماه جان با قدم ها آهسته به پارك مقابل سينما بهارستان رسيد ، لحظه اى دم گرفت و دوباره به راه خويش ادامه داد.

به ليسه نادريه نا رسيده باز چند لحظه نشست و دم گرفت . نفس تازه كرد و دو باره براه خود ادامه داد.

آرام در سرك باغ بالا روان بود ، از مقابل كوچه درمسال هندو ها گذشت . از ديدن خانه هاى زيبا كه همه در دو منزل به يك نقشه اعمار و مرمر كارى شده بود ، با لبخند حزين سرش را تكان داد. زير لب گفت:  اى خوشبختى ، مردم ترا گم كرده اند. ايا در اين قصر ها پيدا ميشوى! ؟ يا ... .

از ايستگاه دهن نل گذشت . بسوى سينما آريوب پايان شد . لحظاتى در زير سايه درخت نشست و از تماشاى تصاوير دختر و پسر هاى فلم در مقابل سينما، چند بار لاحول ولله گفت و به كمك عصا يش از جا برخاست و بطرف گردنه باغ بالا بسوى زيارت پير بلند روان شد.

  نفس نفس زده از پله ها بالا ميرفت. روز چهارشنبه بود زنان و دختران با سر و وضع منظم با كودكان خويش با بقچه ها ى خورد و بزرگ بدست با شور و شعف زايدالوصف از زينه ها بالا ميرفتند .

اما ماه جان با دل ريش و پر غصه لنگ لنگان غم غم كرده بالاميرفت .

بعد از چند دقيقه نفس تازه ميكرد و دو باره براه مى افتاد . نور افتاب از بالا ها ميتابيد ،گرچه آفتاب بهارى چندان اذيت كننده نبود ، مگر از اثر ضعيفى و كبر سن ، چشمانش را اذيت ميكرد . دست چپش را بالاى ابرو هايش سايه بان ساخت ، تا بيشتر چشمانش از نور آفتاب خسته نشود. كرتى بيرون شد و در پيش پايش افتاد.