قدیمترین آثار در زبان فارسی

از کتاب: مقالات استاد احمد یاسین فرخاری
07 November 2010

رای آغاز نثر در زبان فارسی، تاریخ صریح و روشنی دردست نیست، تا به گواهی آن زمان پیدایش نثر را تعیین نماییم؛ مگر از شواهد امر چنین بر میاید، که درهمان هنگام که دین مقدس اسلام، چه در ایران زمین و چه در سرزمین پهناور خراسان راه گشود و زبان عربی من حیث زبان علمی، دینی و سیاسی، وسیله یی جهت پخش و نشر افکار و عقاید اسلامی قرار گرفت، مردمان این دیار استفاده از زبان و رسم الخط پهلوی را – که زبان زردشتیان این خطه بود – مکروه پنداشته و دچار تردید گردیدند؛ در همان حال به اندیشۀ زبان فارسی و رسم الخط عربی افتادند. و باید نگارش هم در رسم الخط عربی از همان زمان آغاز یافته باشد، که تاریخ این عهد را میتوان در حدود قرن دوم هجری تخمین زد؛ مگر با کمال تأسف درین مورد آثار مکتوبی در دست نداریم، که این حدس را به واقعیت قرین سازد. صرف درین باره میتوان به اشارات برخی از مؤلفین عصور پیشین – که اکنون دردست است – اکتفا نمود.

     یکی از جملۀ این اشارات، سخن ابوریحان البیرونی دربارۀ بهافرید فرزند ماه فروردین است، که قدامت نثر زبان فارسی را تا نیمۀ اول قرن دوم هجری میرساند.

     بهافرید، که از اهل زوزن خراسان بود، زردشت را تصدیق میکرد؛ مگر در بسیاری از احکام، با کیش زردشت موافق نبود. وی کتابی داشت به زبان فارسی، که مبین افکار و عقاید مذهب خود او بود. به همین سبب هنگامی که ابومسلم به نیشابور رسید ( حدود 132 هجری ) موبدان زردشتی به نزد وی شکایت بردند و او لشکری را جهت دفع و طرد وی فرستاد، تا  آنکه سرانجام بهافرید مذکور را به قتل رسانیدند.

     با آن که بهافرید کشته شد، پیروان او تا هنگام تألیف « الآثارالباقیة » (۳۹۱  هـ . ) درخراسان موجودیت داشته و به نام « بهافریدیة » مشهور بودند و کتاب فارسی بهافرید هم در میان ایشان شایع بود.

     دو دیگر کتابی بود، که آن نیز به زبان پارسی بوده و اندکی بعدتر ازعهد بهافرید به نگارش رفته بود . کتاب مذکور « السموم » نام داشت و منسوب بود به « شاناق » طبیب هندی، که بنا به قول ابن ابی اصیبعة، با همکاری طبیب هندی دیگری به نام « کنکه » و ابوحاتم بلخی، از زبان هندی به پارسی برگردان شده و بعداً به زبان عربی ترجمه گردید. « کنکه » از جملۀ طبیبان و منجمان هندی گندیشاپور بود، که به فرمان هارون الرشید به بغداد فراخوانده شده بود و نزد این خلیفه وظیفه و راتبه یی خاص را به دست آورد. بنا برین کارمشترک میان او و ابوحاتم بلخی میتواند به اواخرقرن دوم هجری تعلق پذیرد.

   همچنین کتب دیگری ازقبیل « المعالجة البقراطیة » تألیف احمد بن محمد طبری، طبیب رکن الدولۀ دیلمی، خجسته نامۀ بهرامی سرخسی – صاحب کتاب غایة العروضیین و کنزالقافیه – و کتاب دیگری درلغت منسوب به ابوحفص سغدی – که بعید نیست همان ابوحفص حکیم بن احوص سغدی سمرقندی باشد، که در آغاز قرن چهارم هجری میزیسته است – و کتابهای دیگری که ابویوسف یا یوسف عروضی و ابوالعلاء شوشتری به زبان پارسی نگاشته اند، درکتب و مآخذ نام برده شده است. به همین ترتیب درمنابع مختلف دیگری هم به نامهای برخی ازکتب دیگر برمیخوریم، که تا اواسط سدۀ چهارم هجری تألیف شده و بعد از میان رفته اند.

     به هرصورت، در درازنای سده ها، کتابهای زیادی بدین زبان به نگارش درامده و سپس در اثر عوامل مختلف ازمیان رفته اند، که متأسفانه امروز جز پارۀ ناچیزی دردست نداریم؛ مگر ازانجایی که پژوهشگران در پی تحقیق شتافتند، تا سررشتۀ این پهنه را به کف آرند، کتابهایی فراچنگ آوردند که میتواند مشعلی درین راه باشد. البته پس از کاوشهای علمی و مطالعات مفصل و دقیق، توانستند قدامت تاریخی و ارزشهای گوناگون این کتب را تعیین نمایند.

     از جمله آثار قدیمی که درین زبان به نگارش رفته و اکنون مارا دردست است، چهار کتابی است، که هرکدام را مختصراً معرفی خواهیم نمود. هرچند قدامت این کتابها از قرن چهارم هجری فراتر نمیرود؛ مگر نضج، سلاست، شیوۀ نگارش و . . . آن میرساند، که این زبان قدامت خیلی زیادتری ازین داشته و کتابهای دیگری هم قبل ازینها به نگارش کشیده شده، که متأسفانه همه رهسپار دیارنیستی گردیده اند.

اینک از کتب مذکور نام برده و هریک را مورد بررسی کوتاه قرارمیدهیم:


مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری:

  ابومنصور محمد بن عبدالله معمری، وزیر ابو منصور محمد بن عبدالرزاق ( سپهسالار خراسان ) بود. چون ابومنصور عبدالرزاق گروهی از تاریخدانان را گردهم آورد، تا شهنامه یی ترتیب و به رشتۀ تحریر دراورند، ابومنصور معمری را سرپرست ایشان تعیین کرد. هنگامی که این شهنامه به پایۀ اکمال رسید، ابومنصور معمری مقدمه یی بران نوشت. مقدمۀ مذکور، که خیلی ساده و روان نوشته شده، از دیدگاه شیوۀ نگارش، به شیوۀ نثر پهلوی قرابت دارد و واژه های عربی دران خیلی به ندرت به کار برده شده است. این اثر که درسال ( 346 – هـ . ) به نبشته درامده، نسبت به سایر آثار دست داشته، دارای قدامت بیشتر میباشد. این هم نمونه یی ازان:

     (( . . . پس دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را، از دهقانان و فرزانگان و جهان دیدگان، از شهرها بیاورد و چاکر او ابو منصورالمعمری بفرمان او نامه کرد و کس فرستاد به شهرهای خراسان و هشیاران ازانجا بیاورد از هرجای، چون ماخ پیرخراسان از هری، وچون یزدان داد پسر شاپور از سیستان، و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشاپور، و چون شاذان پسر برزین ازطوس؛ و ] از [ هرشارستان گرد کرد و بنشاند بفراز آوردن این نامه های شاهان و کارنامهاشان، و زندگانی هر یکی از داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین، از کی نخستین که اندر جهان او بود که آیین مردی آورد و مردمان از جانوران پدید آورد، تا یزدگرد شهریار که آخرملوک عجم بود، اندر ماه محرم و سال بر سیصد و چهل و شش از هجرت بهترین عالم محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم. و این را نام شاه نامه نهادند تا خداوندان دانش اندرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کار و ساز پادشاهی و نهاد و رفتار ایشان و آیینهای نیکو و داد و داوری و رای و راندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن، این  همه را بدین نامه اندر بیابند . . . . ))


ترجمۀ تفسیرطبری:

تفسیر طبری که موسوم است به (( جامع البیان فی تفسیرالقرآن )) از تألیفات معروف محمد بن جریر الطبری ( متولد 310 هـ . ) است. این تفسیر به امر منصور بن نوح سامانی توسط عده یی از دانشمندان ماوراءالنهر و خراسان به پارسی دری برگردان شده است.

     پادشاه سامانی نخست از فقیه ابوبکر بن احمد بخارایی، خلیل بن احمد سیستانی، ابو جعفر محمد بلخی، حسن بن علی مندوس، ابوالجهم خالد بن هانی و برخی دیگر ازعلما فتوی خواست؛ چون آنها فتوی دادند، (( پس بفرمود امیر سید ملک مظفر ابوصالح این جماعت علما را تا ایشان از میان خویش هرکدام فاضل تر و عالم تر اختیارکنند، تا  این کتاب را ترجمه کنند. ))

     تاریخ ترجمۀ تفسیر مذکور متعلق است به اوایل نیمۀ دوم قرن چهارم هجری، که دارای نثر روان و سلیس بوده، دربرگیرندۀ واژه های فراوانی از فارسی دریست. این هم نمونه یی ازان:

     (( . . . اکنون آغازکنیم قرآن و تفسیرآن – سورة الفاتحة – مکیة و آیاتها سبع:


بنام خدای مهربان بخشنده

شکر خدای را خداوند جهانیان

مهربان بخشاینده

پادشاه روز رستخیز

ترا پرستیم و از تو یاری خواهیم

راه نمای ما را راه راست


راه آن کسهائی که منت نهادی بر ایشان، نه آن کسهائی که خشم گرفته ای – یعنی جهودان – بر ایشان، و نه گمشدگان از راه – یعنی ترساآن  )

    و اما این سورة را فاتحة الکتاب گویند و ام الکتاب گویند و سبع المثانی گویند. اما فاتحة الکتاب از بهر آن گویند که همه قرآن بدین سورة گشاده شود، و اول  همه قرآن این  سورة  باید خواند. و اول این سورة باید نبشت، و بهمه نمازها اول این سورة باید خواند.  و اما ام الکتاب از بهر آن خوانند که مادرهمه قرآن این  سورة است و همه قرآن ازین  سورة گشاده شود و ازین شگافد و پیشتر از همه قرآن اینست.

    اما سبع المثانی از بهر آن گویند که این سوره هفت آیت است دوباره، و این دوباره آنست که کلمتهای آن بیشتر مکرر است. چنانکه گوید بسم الله الرحمن الرحیم و دیگر بار گوید الرحمن الرحیم؛ و گوید ایاک و دیگر باره گوید ایاک؛ و گوید الصراط و دیگر باره گوید صراط؛ و گوید علیهم و دیگر باره گوید علیهم؛ و سبع المثانی این باشد ….»


ترجمۀ تاریخ طبری:

      این کتاب که در غایت فصاحت و سادگیست، از تاریخ محمد بن جریر طبری ترجمه گردیده؛ مگر ازانجایی که ترجمۀ مذکور از بسیاری جهات تلخیص است و مترجم از منابع جدید دیگری نیز استفاده برده و بدان افزوده، حکم تألیف جدیدی را به خود گرفته است.

     در آغاز این کتاب، سبب ترجمۀ آن فرمان ابوصالح منصور بن نوح سامانی وانمود شده و آغاز کار ترجمۀ آن در سال ( 352 – هـ. ) نشان داده شده است؛ مگر در کتاب « تاریخ ادبیات دری، تألیف محمد محسن طیبی، ترجمۀ این کتاب در سال ( 356 – هـ. ) وانمود شده، که شاید منظور از ختم ترجمۀ کتاب مذکور باشد، که بدین ترتیب باید کار ترجمۀ آن در طول چهار سال انجام پذیرفته باشد.

   مترجم این کتاب ابوعلی محمد بن ابوالفضل محمد بلعمی است، که از جملۀ وزرا و نویسندگان پیشتاز قرن چهارم هجری بود. وی چندی وزیر عبدالملک بن نوح بود و چندی هم وزیر ابوصالح منصور بن نوح و به امر این پادشاه اخیرالذکر به ترجمۀ تاریخ طبری همت گماشت. وفات وی در سال ( 363 – هـ. ) اتفاق افتاده است.این هم نمونه یی از ترجمۀ تاریخ طبری:

     « … هرمز از دشمن بپرداخت و بتدبیر ملک ایستاد و مهتران ملک را گرد کرد و موبد موبدان را گفت که خدای تعالی کار ما را نیکو کرد و هم دشمنان را از ما باز گردانید. این سایۀ شاه مانده است که بمیان پادشاهی ما اندر آمده است، چه گویید و چه شاید کردن و که را بجنگ او فرستیم؟ همه گفتند بهرام چوبین شاید، بهرام از ری بود، از ملک زادگان و اسپهبدان ری بود و اندر آن زمان هیچکس ازو مردانه تر و مبارزتر نبود؛ و بگونه سیاه چرده بود و ببالا دراز و خشک بود، از بهر آن چوبین گفتند. پس هرمز نامه کرد و بهرام چوبین را بخواند. گفت تا خاقان زنده بود حق ما را نگاه داشت، و این پسرش خال منست و لکن حق خویش نشناسد و سپاه آورد و پادشاهی ما همی گیرد. ما را کسی باید که بحرب او شود و اختیار ما بر تو افتاد. باید که بشوی و ظن من بر خویش راست کنی ….»


حدود العالم من المشرق الی المغرب:

       این کتاب که به سال ( 372 – هـ. ) به نگارش درامده، از جمله کتابهای کهن و معتبریست که به زبان فارسی دری در کیهان شناسی ( جغرافیا ) به رشتۀ تحریر درامده است. کتاب مذکور که موضوعاتی از قبیل صفت زمین و تقسیمات آن و نواحی و شهرها و اقوام گوناگون و چگونگی آنان را دربر دارد، به شیوۀ خیلی زیبا و ساده نوشته شده است. مؤلف اصلی این کتاب معلوم نیست؛ ولی به نام ابوالحارث محمد بن احمد فریغون درامده است. این ابوالحارث محمد معاصر ابوالقاسم نوح بن منصور سامانی بوده که منسوب به آل فریغون و در گوزگانان خراسان ( جوزجان افغانستان کنونی ) اقامت داشته اند. آل فریغون خاندان مشهوری در خراسان زمین بوده که بالاخر به دست سلطان محمود غزنوی برافتادند.  این کتاب دوبار در تهران و یک بار در کابل به سال ( 1342 – هـ. ) طبع و تکثیر گردیده است.این هم نمونه یی از شیوۀ نگارش آن:

     « زمین گرد است چون گویی و فلک محیطست بروی، گردان بر دو قطب، یکی را قطب شمالی خوانند و دیگر را قطب جنوبی؛ و هر گویی کباشد چون دو دایرۀ بزرگ بر او کشی که یکدیگر را ببرند بر زاویۀ قائمه، آن دو دایره مر آن گوی را بر چهار قسم ببرند، همچنین زمین مقسومست بچهار قسم بدو دایره: یکی را دایرۀ الآفاق خوانند، دُدیگر را خط الاستوا خوانند.

    اما دایرۀ الآفاق از ناحیت مشرق برود بآخر آبادانی که بر قطب جنوب بگذرد و بر ناحیت مغرب بگذرد تا باز مشرق رسد، و این دایره آنست که جدا کند این نیمۀ ظاهر آبادان از زمین، از آن نیمۀ پوشیده کاندر زیر ماست.

  و خط الاستوا دایره یی است کی از حد مشرق برود و بر میانۀ زمین بگذرد و بر دورترین جایی از هردو قطب باز بمغرب رسد و هم چنین همی رود تا باز بمشرق رسد. و آبادانی اندر چهاریک شمالیست ازین نیمه کی بخط استوا پیوسته؛ و مقدار این آبادانی کاندر شمالست، پهنا شست و سه درجه است اندر دراز تا صد و هشتاد درجه، ازانک دایرۀ مهترین کی گرد زمین برگردد و سیصد و شست درجه باشد. و مقدار آبادانی کاندر ناحیت جنوبست، هفده درجه و کسریست اندر صد و هشتاد درجه، و مقدار مساحت این هردو نُه یک همه زمینست، همه شهرهای جهان و پادشاییهای مختلف  و دریا و کوهها و رودها و هرجایی که جانور اندرو مأوی دارد اندرین نُه یک زمینست که یاد کردیم ….»

     چنانچه گفته آمدیم و نمونه های مختصری از آثار قدیم کتب دری را مورد مطالعه قرار دادیم، به این نتیجه میتوان دست یازید که زبان دری زبانی نبوده که یک و یک باره در قرن چهارم هجری به وجود آمده باشد و اینچنین آثار گرانبها و پربار را با این پختگی و صلابت از خود بجا گذارده باشد؛ بل راههای دور و درازی را در دل دهه ها و سده ها و شاید هم هزاره ها طی کرده تا به این حد نضج و پختگی رسیده، که شاهد این ادعا پختگی همین نمونه هایی است که در بالا ذکر کردیم. اما نکتۀ دیگری که درخور تأمل میتواند بود اینست که به کار گرفتن واژه های عربی در زبان دری شاید اندکی پیشتر ازین زمان آغاز یافته؛ چه دیده میشود که واژه های عربی درین نمونه هایی که ذکر کردیم، کم و بیش به کار گرفته شده که امکان دارد راهیابی این واژه ها در زبان دری از همین زمان و یا اندکی پیشتر ازین آغاز یافته و امروز به گونۀ خیلی زیاد در زبان و ادبیات ما راه یافته و گاهی هم مشکلاتی را ببار آورده، که علت آن همانا انکشاف زبان عربی به حیث زبان دینی، علمی و سیاسی پس از ترویج آیین اسلام است. مگر متأسفانه آثار دیگری پیشتر ازینها در دست نداریم که این حدس ما را به واقعیت تبدیل کند.


دوم در بخش شعر:

       تاریخ شعر در زبان فارسی با یک مسألۀ بغرنج و دشوار آغاز مییابد. از دیر زمانی بدینسو سوالاتی مطرح بحث قرار گرفته که نخستین شعر درین زبان در کدام زمان به میان آمد؟ اولین کسی که بدین زبان شعر سرود که بود؟ نخستین مجموعۀ شعری بدین زبان، متعلق به کدام دوره است؟ و سوالاتی دیگر…؛ مگر اینها پرسشهایی اند که هر پژوهنده و دانشمندی نظری درین مورد ارائه نموده و هریک با حدس و تخمین و گفتن شاید و باید آن را به پاسخ گرفته است. از سوی دیگر اثری در دست نداریم که گواهیده قدامت دقیق یک پارچه شعر باشد، تا این همه شایدها و باید ها را کنار گذارده و بر واقعیت امر آگاهی فراهم آوریم. تذکره نگاران هم درین باب توافقی ندارند. یکی یک شاعر را نخستین میداند و دیگری شاعری دیگر را، که از اختلاف آنها نمیتوان نتیجۀ دقیقی را فرا چنگ آورد.

   مؤلف مجهول « تاریخ سیستان » اظهار میدارد که قبل از دورۀ یعقوب لیث هیچ کسی درین زبان شعر نگفته و نخستین کسی که شعر را با واژه های فارسی پیرایه بخشیده و به میان آورد، محمد بن وصیف سگزی بود که در قصیده یی یعقوب را مدح نموده بود.

     درین هیچ جای شک و شبه وجود ندارد که طرح چنین مسأله یی علاوه برانکه درست و دقیق نیست؛ هیچ سودی را از دیدگاه علمی متضمن نتواند بود. در نزد همه اقوام، شعر از هنگامی میتواند آغاز یابد که انسان توانسته باشد عواطف و احساسات درونی خویش را در قالب کلام موزون ارائه نموده باشد. روی این اساس در تاریخ هیچ قومی نمیتوان نخستین کسی را که به شور و هیجان آمده و فریاد سر داده و یا هم به سخن آمده تعیین کرد. همچنان نمیتوان به این مسأله راه پاسخ گشود، که نخستین کسی که روی انگیزه هایی عواطف و احساساتش به شور آمده، آن را در قالب سخن موزون گنجانیده و من حیث شعر به عرصۀ هستی آورده باشد. افسانه یی هم که در ( ج/1 – ص 18 ) « لباب الألباب » آمده و به موجب آن نخستین شعر را آدم (ع) در مرثیۀ هابیل به سرانش گرفته، هرچند جز وهم و پنداری نتواند بود؛ ولی مبین آنست که نخستین شاعر را در میان اولین بشر باید سراغ گرفت.

     به هرصورت، طرز معقول و درستی که میتواند مطرح بحث قرار گیرد، اینست که شعر دری  در قالب عروضی طی کدام زمان به میان آمده و نخستین دیوان یا مجموعه مربوط به که بوده و در کدام عصر ظهور نموده است؟

     ظاهرا شعر فارسی وزن عروضی خود را از عربی به عاریت گرفته؛ ولی در تمام جزئیات ازان تبعیت ننموده است و قبل ازین اگر شعر و یا اشعاری وجود داشته به گونۀ کامل ازین ویژگی برخوردار نبوده است.

    رواج شعر عروضی هم نظر به اطلاعات موجود، ظاهرا از نیمۀ اول قرن سوم هجری بالا نمیرود. در قرون اول و دوم سیطرۀ اسلام و قدرت تازیان، مردمان این سرزمین را مجال نمیداد تا در عرصۀ شعر و ادب چنانکه باید اشتغال میورزیدند. در اواخر عصر طاهریان بود که شعر عروضی درین زبان اندک مجال ظهور یافت و نام حنظلۀ بادغیسی – که میگویند دیوان شعری هم داشته است – از ظهور شعر عروضی درین زمان حکایت میکند. هرچند طاهریان به نسب خویش ( یعنی غیر عرب بودن ) افتخار میکردند؛ مگجر با آنهم در ساحۀ شعر و لغت و فرهنگ چندان توجه درخور ارزشی از خود نشان نمیدادند. حتی آورده اند که عبدالله طاهر کتابی را که حاوی قصۀ وامق و عذرا بود، در آتش افگند و سوخت و گفت این کتاب مجوسان است و اهل قرآن را به کار نمی آید.

    به هر صورت؛ از اشعار دیگرانی که در تذکره ها به عنوان نخستین شاعر ازانها نام برده شده، جز ابیاتی چند در دست نیست. همچنان آنچه از اشعار محمد بن وصیف سگزی، بسام کرد خارجی و محمد بن مخلد که در « تاریخ سیستان » ازان تذکر به عمل آمده نیز چندان افزونی ندارد و قول مؤلف « تاریخ سیستان » که در بارۀ محمد بن وصیف سگزی میگوید: « اول شعر پارسی اندر عجم او گفت و پیش ازو کس نگفته بود. » خالی از مسامحه و مبالغه نیست. ابیات چندی هم که در تذکره ها به شعرای دیگری غیر ازینها نسبت داده شده و غالبا یکدست نیست، نیز دقیق و کاملا قابل باور نیست و احتمال جعل و خلط و تحریف و تصرف درانها بسیار است؛ مگر با این همه اختلافات نمیتوان همه را نادیده گرفت و به باد فراموشی سپرد؛ بل مطالعۀ نظریات دانشمندان پیشین اگر نتواند به کلی گره ازین مشکل بگشاید، حد اقل میتواند مفید فایده یی واقع گردد.

   قبلا اشاره کردیم که اقوال تذکره نگاران پیرامون نخستین شاعر پارسی گوی دارای اختلافات و ناهمگونیهایی هست؛ مثلا: عوفی که یکی از تذکره نگاران بزرگ است، عقیده دارد که مخستین شاعر پارسی گوی بعد از اسلام ابوالعباس مروزی میباشد. از گفتۀ عوفی بر میاید که هنگامی که هارون الرشید، مأمون را در سال ( 183 هـ . ) به حیث حکمران خراسان گماشت، وی تا سال ( 193 هـ . ) به خراسان نیامد، تا آنکه هارون الرشید چشم از جهان پوشید و مأمون رهسپار خراسان گردید. درین هنگام ابوالعباس مروزی قصیده یی را که فراهم آورده بود، به پیشکش مأمون مینماید. آن قصیده چنان بود که:


ای رسانیده به دولت فرق خود تا فـرقـدیـن

گسترانیده به فضل و علـم در عالـم یـدیـن


مر خلافت را تـو شایسته چو مردم دیـده را

دین یزدان را تو بایسته چو رخ را هردو عین


    البته در مصراع اول و دوم این شعر، اندک اختلاف وجود دارد، چنانچه دکتور رضا زاده شفق آن را چنین نقل میکند:


ای رسانیده به دولت فرق خود بر فـرقـدیـن

گسترانیده به جود  و فضل در عالـم یـدیـن


       به هر صورت؛ این ابوالعباس مروزی در قسمتی از قصیدۀ خود میگوید:


کس بر این منوال پیش ازمن چنین شعری نگفت

مـر زبـان فـارسـی را هسـت تـا ایـن نـوع بین


لیک زان گفتم من این مدحـت تـرا تـا ایـن لغـت

گیـرد از مـدح و ثنـای حضـرت تـو زیـب و زیـن


       ازین گفته ها بر میاید که پیش از ابوالعباس مروزی، شاعر و یا شاعرانی وجود داشته و شعر یا شعر هایی سروده اند؛ مگر نه به این شیوه و اسلوبی که ابوالعباس مروزی آن را به سرایش کشیده. از سوی دیگر خلیل بن احمد متوفی ( 175 هـ . ) عروض عربی را چند سال قبل از سرودن این شعر به میان آورده بود و گمان نمیرود در مدت چند سال اندک و مختصر – که در حدود پانزده الی بیست سال شود – عروض عربی از محیط خویش پا فرا نهد و به سراسر سرزمین خراسان راه بگشاید و شعرا هم با استفاده قرار دادن آن به قریحه آزمایی بپردازند، روی این اساس به صورت قطعی نمیتوان این گفتۀ عوفی را مورد تأیید قرار داد و باور داشت که نخستین شاعر پارسی گوی همین ابوالعباس مروزی باشد.

   برخی دیگر از تذکره نگاران معتقدند که نخستین شعر را پسر یعقوب در هنگام چهارمغز بازی سروده و گفته است:


غلطان غلطان همی رود تا لب گور


     یعقوب این مصراع را پسندید و دانشمندان دربار را فراهم آورد، تا به اکمال آن همت گمارند. همان بود که دانشمندان گرد هم آمده و سه مصراع دیگر بران افزودند. و اما در کتاب « شعر و شرع » نوشتۀ محمد حنیف حنیف بلخی، پیرامون واژۀ ( گور ) که در این مصراع سرودۀ پسر یعقوب موجود است، اختلافی به نظر میرسد، یعنی عوض واژۀ ( گور ) واژۀ ( گوی ) به کار رفته، که میشود:


غلطان غلطان همی رود تا لب گوی


       همچنان در کتاب مذکور تذکر داده شده که یعقوب دانشمندان را گرد هم کرد تا به اکمال مصراع مذکور بپردازند و محمد بن وصیف سگزی سه مصراع دیگر بران بیفزود ( نه دانشمندان دیگر ).

   به هر صورت ، صرف نظر ازین اختلاف باید یاد آور شویم که اکمال این شعر توسط کس یا کسان دیگر دلیلیست که نمیتوان آن را به یک شاعر نسبت داد و او را نخستین شاعر پارسی گوی پنداشت، بر علاوه نمیشود آن را نخستین شعر پارسی انگاشت.

   تذکره نگاران دیگری هم حکیم بوحفص سغدی را – که تا اواخر قرن سوم هجری زیست داشته –  من حیث نخستین شاعر  پارسی گوی معرفی میدارند، و به گفتۀ مؤلف کتاب « المعجم فی معاییر أشعار العجم » در نواختن شهرود دست درازی داشته، حتی دکتور رضا زاده شفق را عقیده بران است که جز او کس دیگری از عهدۀ نواختن شهرود بدر نمی آمده است، این بیت ازوست:


آهوی کوهی در دشت چگونه دودا                              یـار نـدارد بـی یار چـگـونـه دودا


( البته در برخی از نوشته های دیگر واژۀ « دودا » به اشکال « دوذا » و « رودا » نیز آمده است. )


       در مورد اینکه این شعر نیز نخستین شعر پارسی نیست؛ نظری موجود است و آن اینکه: به گفتۀ تاریخدانان، عبدالله خجستانی ( فرماندار خراسان ) که در سال ( 268 هـ . ) به قتل رسید، قبل از مرگ خود بیان داشته بود که از اشعار حکیم استفاده نموده؛ پس چگونه امکان پذیر خواهد بود که عبدالله خجستانی سرمشق زندگی خود را از جوانی مایه گیرد که دران وقت اضافه تر از سی سال عمر نداشته است. همچنان مؤرخین عقیده دارند که قبل از وی شعرای دیگری نیز زیست داشته اند که آثارشان در دست است. پس نباید این شعر را نخستین شعر پارسی پنداشت.

   جهت روشن شدن موضوع، نکات چند دیگری نیز قابل تذکر خواهد بود: قبل از وی محمد بن وصیف سگزی زیست داشته که از وی شعر در دست داریم و به گواهی تاریخ، سنوات زیست این شاعر مقدمتر از حکیم است. به همین گونه شاعر دیگری را به نام « حنظلۀ بادغیسی » نام میبرند که وی تا سالهای ( 219 یا 220 هـ . )  زیست داشته و از او هم اشعاری در دست است، به گونۀ نمونه:


مهتری گر به کام شیر در است

رو خطر کن ز کام شیر بجـوی

یا بزرگی و عـز و نعمت و جـاه

یا چـو مردانـت مرگ رویـاروی


همچنان این شعر ازوست:


یارم سپند اگرچه بـه آتش همـی فگنـد

از بـهـر چشم تـا نـرسـد مـر ورا گـزنـد

او را سپنـد و مجمـر نایـد همی بـه کار

با روی همچو آتش و با خال چون سپند


ازین گفته ها بر میاید که قبل از حکیم ابوحفص سغدی، شعرایی موجود بوده اند و شعر هایی را به میان آورده اند که در نتیجه حق اولیت حکیم از میان میرود و نمیتوان او را من حیث نخستین شاعر پارسی گوی قبول کرد.


تاریخ نگاران شعر سه مصراعی دیگری را نیز به عنوان نخستین شعر پارسی آورده اند که از طرف یزید بن مفرغ در بصره سروده شده است، و آن  چنین است:


آبست و نبیذ است        عصارات زبیب است

سمیه روسپیز است


( البته واژۀ « روسپیز » در برخی از کتب، به شکل « روسپی » نیز آمده است. )


   این شعر یا منظومۀ سه مصراعی در سال ( 60 هـ . ) سروده شده است و شاعر آن چندین سال در خراسان و سیستان زیست داشته است.

    انگیزۀ سرودن این شعر را « دکتور شوقی ضیف » در کتاب خود به نام « تاریخ الأدب العربی/ ج2 » چنین ذکر کرده است: هنگامی که یزید بن مفرغ، خانوادۀ عبیدالله بن زیَاد را در بصره هجو کرد و به باد نکوهش گرفت، ابن زیاد بر وی بیاشفت و او را عصیر کشمش بنوشانید و با لباسی ژنده که رنگ آن شبیه پوست گربه و خوک بود، بر سر چهار پایی ( شاید الاغی ) سوار کرد و امر نمود تا وی را بدین حالت تمسخر آمیز در کوچه ها و پسکوچه های شهر بگردانندم  هنگامی که او را با این حالت به کوی و برزن کشیدند، کودکان در اطراف وی جمع شده و همه با زبان فارسی میپرسیدند: این چیست؟ این چیست؟ و یزید بن مفرغ با زبان خودشان در جواب این منظومه را تکرار میکرد:   


آبست و نبیذ است        عصارات زبیب است

سمیه روسپیز است


( نا گفته نباید گذاشت که « سمیه » نام مادر عبیدالله بن زیاد بود. )


       درین شعر یا منظومه از نظر قدامت و ترکیب واژه ها میتوان گفت که به گمان اغلب این نخستین شعر در زبان پارسی باشد.

    دو دیگر منظومه یی هست چهار مصراعی، که به گونۀ ترانۀ اطفال سروده شده و انگیزۀ سروده شدن آن را طبری در دو جای یکی در واقعات سال ( 108 هـ . ) و دیگری در ( 119 هـ . ) در زمان هشام خلیفۀ اموی ( 105 -125 هـ . ) چنین بیان میدارد:

    هنگامی که ابومنذر اسد بن عبدالله قیری به ختلان لشکرکشی نمود، پس از نبردی سنگین از طرف خاقان ترک به شکست مواجه گردید و دوباره عقب نشینی اختیار کرد. زمانی که به سرزمین خراسان رسید، خراسانیان شعری را به گونۀ ذیل سرودند که توسط کودکان شان در کوچه ها زمزمه میشد:


از ختــلان آمدیـد       بـرو تـبـاه آمدیـد

آبـار و بـاز آمـدیـد       خشک و نزار آمدید


( باید تذکر داد که این منظومه در برخی از متون دیگر به این شکل آمده است: )


از ختــلان آمـذیـه      بـرو تـبـاه آمـذیـه

آبـار و بـاز آمـذیـه       خشک و نزار آمذیه


که میتوان این را نیز نخستین شعر در زبان پارسی پنداشت؛ ولی تا جایی که معلوم گردیده و دانشمندان را اندک توافقی بران بوده است، میتوان نخستین شعر عروضی پارسی را از محمد بن وصیف سگزی قبول کرد که در سیستان در عهد یعقوب لیث صفاری سروده شده است، و آن شعر اینست:


ای امیری که امیران جهان خاصه و عام

بنده و چاکـر و مولای و سگ بند وغلام

ازلـی خطـی در لـوح که ملکی بـدهید

به ابی یوسف یـعـقوب بن اللیـث همام

به لتـام آمد رتبیل ولتی خـورد به لنگ

لتره شد لشکر رتبیل و هبا گشت کنام

لمن الملک بخوانـدی تو امیرا به یقیـن

با قلیـل‌الفئـه کن زاد در آن لشکـر کام

عمر عمـار ترا خـواست و زوگشت بـری

تیغ تو کرد میانجـی به میـان دد و دام

عمر او نزد تو آمد که تو چون نوح بزی

در آکـار تـن او سـر او بـاب طـعــــام