سوال هیبت ناک و جواب شتاب آمیز
به اولین بخورد مولانا جلال الدین مولوی شمس تبریزی در بازار پنبه فروشان شهر قونیه بر میگردیم . سوالی که شمس کرده بود نتیجتاٌ سکوت پر آشوبی برای هر دو طرف ایجاد کرده بود و این سوال و جواب مایه هشت مولانا و شمس گردیده بود این سوال داشت آرام آرام ذهن هر دو جانب را بهم پیوند و سرنوشت شانرا بهم گره میزد مولانا که واعظ بزرگ و شهرتمند بود و همواره به سوالات مستمعانش مواجه میشد هر گز یه چنین پرسشی برخورد نکرده بودف سوالی که شریعت را مقابل طریقت بگذارد . و جواب مولانا برای سائل قناعت کننده نبود تردیدی را که در دل او خانه کرده بود برطرف نمیکرد زیرا جواب ظریف اما شتاب آمیز بود که هر واعظ صاحب ذوق بآن خود را از بن بست یک سوال بی جوابی یا بیجا می رهانید اما چیزی را به درستی روشن نمیکرد و فاصلۀ شریعت و طریقت را همچنان در ورطۀ عبور ناپذیر نشان میداد.
مولانا غور مسئله را دریافته بود اما جوابی که داد برای آن بود که در مقابل طالب العلمان بی تجربه و مریدان شیفته یاد کند ، ذهن سائل جسور بی اعتنا به رد و قبول را یک مبالغه مستعار به سکوت را دارد.
چرا بایزید مطابعت رسول (ص) را نکرد؟ چرا بجای سبحانی ...... به پیروی از رسول کریم (ص) سبحانک عرفناک نگفت غور مسئله و رای جواب عجولانه مولانا بود ودرک همین معنی وی را تکان میداد.
آنچه در ورای ظاهر سوال مطرح بود ، آنقدر این جرقه مهیب بود که نویسندگان و واقعه نگاران از آن روز تا امروز این موضوع را با تمام کیفیاتش درج حوادث تاریخی جهان کرده و شاید هزاران سال دیگر نیز ضرورت به کاوش درین مسئله غورآمیز وجود داشته باشد و شامل در جهان بینی تصوف باشد مولانا بر خلاف ظاهر در ذهن خود پرتوی از نوری که وی را احاطه کرده است میدید ، او در پرتوی این روشنایی راه ها و کوره راههای پیچ در پیچی را که پیغامبران الهی در نوردیده بودند میدید او میدید که چیطور موسی کلیک در پرتوی عنایت و رهبری خضر به سفر خود ادامه میدهد و ارشاد اورا می پذیرد. او در حلالتی از تبین در تفکر خود قرار گرفته بود که می باید همه چیز نفی کند تا بکمال راه یابد.
درچنین حال و هوای بود که مولانا بعد از گذشت چنین دهه خود را درمکاشفات جهان کودکی خود در بلخ و خش و سمرقند می یافت که قبلا به ان اشاره کرده بودیم و کمال این کشف در این بود که در همان لحظه مفتی اعظم قونیه به کودک خورد سال بلخ تبدل شده بود و این نقطۀ عطفی در تولدی دو باره مولانا در جهان مکاشفه بود که از همین سوال و جواب از نو آغاز یافته بود . او در سیمای سوال کننده که پیش روی او قرار داشت نشانۀ از عالم غیبان از دنیایی در فرانسوی هقت اقلیم عالم ، از حال و احوال نوع اقلیم هشتم مشاهده کرد غریبۀ گستاخ و آتشین گفتار را از عالم بایزید و عالم خضر ، و عالم ماده بی تکلف یافت . او در این لحظه حساس سیمای کسی را که نوای ما اعظم الشآنی در داده بود با سیمای سائل یکجا باهم می دید این رویداد مهیب و تکاندهنده تمامی مغز مولانا را که حدود چهل سال از عمر خود را گذشتانده بود و در مدرسه های قونیه و بغداد و حلب ودر مباحث بلندی علمی در جمع بزرگی از طالب العلمان و مرید های هوا خواهش شخصیت عالی خود را تبارز داده بود و او منحیث مفتی اعظم ، واعظ بزرگ کسب کرده بود با مواجه شدن با این مرد با کمال ندامت خود را به دنیای چهل سال قبل بازگشت داد، به دنایی کودکی ، به دنیایی اشراق و به دنیای نزدیکی فاصله ها و به دنیای بی رنگی و بدون اسارت میبرد ، همه چیز در نزد مولانا رنگ و ارزش خود را از دست داده بود. شمس یا مرد نو وارد توانسته بود او را مرکب پندارهایش که منتهی به غرور می شد پایان بیاورد او از پندار های که یک عمر زندگی وی را احاطه کرده بود و بر تقدیر و زندگی اش حاکمیت داشت فاصله می گرفت و انرا مایۀ شرم و زبونی میدانست .
مولانا در چنین حالت روحی با شخص نو وارده که در زندگی روحی وی غوغایی عظیمی براه انداخته بود بدون انکه بر مرکب خود سوال شود و با مرکب پر جلال خود حرکت کند بطرف خانه روان شد زیرا برایش مهمانی غیبی از راه رسیده بود . او مقدر بود تا مولانا را از تعلقات مزاحم برهاند آن روز برای مولانا روز کشف و شهود تولدی نو بود از این روز بود که مسیر زندگی مولانا متغیر گشته بود وخود را داخل دنیایی جدیدی میدید.
مولانا فهمیده بود که آنچه بقول بایزید و محمد (ص) مربوط میشد نه از مقولۀ حدیث علم بود و نه حدیث دل بود و لزوم توجه به عالمی که علم حال و قال هر دو حجاب آن محسوب میشد. او میدانست که آنچه با قیل و قال مدرسه حاصل شدنی است انسان را بخدا راه نمی نمایاند و آنکس که طالب راه است خدا است باید اوراق دفتر را بشوید و آتش در کتاب زند . خواجۀ رندان می فرماید:
بشوی اوراق این دفتر اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نگنجد
وپسانترها خود مولانا در دفتر دوم مثنوی شریف در قصه موسی و شبان اعتراف میکند که شباهت با دیدار اولینش با شمس و اینکه بعدا چی می شود میباشد:
گفت ای موسی از آن بگذشته ام
من کنون در خون دال آغشته ام
من ز سِدرۀ منتهی بگذشته ام
صد هزاران ساله زان سو رفته ام
تازیانه برزدی اسپم بگشت
گنبدی کرد وز گردون برگذشت
محرم ناسوت ما لاهّوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حالِ من اکنون برون از گفتنست
آن چه میگویم نه احوال منست
او شمس مولانا را از سر سویدای دلش دگر گون کرد و به وی آموخت که خود را از قید عالم فقهیان از چون و چرا << لم و لانسم >> برهاند. همین قضیه به امام غزالی نیز چندیدن سال قبل پیش شد او نیز نظامیه بغداد را و درس مدرسه و استاد و شاگرد را ترک گفت و متوجه سلوک شده سفر های رادر پیش گرفت و قیل و قال طالب العلمان را در درون خود خاموش شاخت و در برج جامع دمشق مسکن گزید تا توانیست خوشه های جاودانی عرفان را با خود بچیند.
او شمس بوی آموخت که علم حتی زهد و حال آمیخته به تظاهر و رویایی حجاب اوست و تا این حجاب تعلقات را نداراند ملاقات خدا که در کتاب وی ( قران مجید) از ان به لقای رب (۱۸/۱۱۰) تعبیر رفته است برایش ممکن نخواهد بود. ملاقات شمس او را آن قدر آزادگی بخشید که ﮐﻪ ﲤﺎﻡ ﺣﺠﺎبهاﯼ ﺗﻌﻠﻖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ یارای دریدن آن را نداشت پاره نماید . قدرت پرواز را که از کودکی در وی شگفته بود ﻭ ﺑﻌﺪًﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺣﺠﺎﺑﺎﺕ ﻭ ﺭﺳﻮﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ بوی باز گردانده شد. این دیگر گونی و تحول عظیمی در سویدای قلب مولانا ﻭ ﺟﻮﺩ ﺧﺎﮐﯽ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﮥ ﺍز نوﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. در فهم قصه پردازان و عالمان و مترسمان عادی نبود.