اندرز شیخ بیتنی به فرزندش غرغښت
شبه ئی نیست که (اترت) یا بیتن یا (شیخ بیتن) یک سلسله پند های به غرغښت دارد که آنرا (پند نامه) گفته میتوانیم همین قسم اشخاص بزرگ تاریخ به فرزند خود دارند که مفاد اخلاقی آنرا بصورت عمومی بحال جامعه مفید قبول دار شده میتوانیم .
به هنگام رفتن چو ره را بساخت
نشاندش پدر پیش و چندی نواخت
به او گفت هر چند رای بلند
تو داری مرا نیست چاره ز من ز پند
(اترت) پدر غرغښت مردی بود آرام صعت دین دوست و خدا پرستو در روزهای نا امنی و شکست مشغول به خدا مشار الیه به فرزند خود همیشه نصیحت گرا بوده و دانی از ایراد پند و اندرز خود داری نمیکرد.
جوان گر چه دانا دل و پرفسون
بود نزد پیر آزمایش فزون
خرد مند به پیر و یزدان پرست
جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست
وقتیکه شاه شدی :
کنون چون بشاهی رسیدی زبخت
بزرگیت خواهد بر و تاج و تخت
نگه کن که چون کرد باید شهی
بیاموز آئین و راه مهی
چهار چیز در زندگانی بد است :
چوخواهی که شاهی کنی داد باش
بهر کار بادانش و داد باش
دل شاه ایمن برانکس نکوست
که در هر بد و نیک انباز اوست
رفتار با مردم :
نکو دارمر مردم خویش را
همان پارسا مرد رویش را
هر کسی برای کاری :
همه کارساز انت از کم و پیش
نباید که ورزند جز کار خویش
بهر کهتر اندر خورش کن نگاه
سزای هزده و را پایگاه
دروغ گوئی بد است :
دروغ و گزانه مران در سخن
بهر تندیی هر چه خواهی مکن
داوری میان دوتن :
مینان دو تن چون کنی داوری
بارزم کس را مکن یاوری
بادانایان بینشین و از ایشان یاد بگیر :
زادنندگان فیلسوفی گزین
و از پرس هر چه ره با او نشین
به کار بالاتر از قوتشکا مفرما :
مفرمای کاری بدان کارگر
کزان کار نتواند آمد بدر
سخن کوچک کلان میشود :
همان خیره دخواه را گر چه خوار
که کار اژدها گردد از روزگار
بکش آتش خرد پیش زرگزند
که گیتی پوزد چه گردد بلند
بدی دیگران را بگذار و نیکی شان اختیار کن :
مکن هر چه به بینی از دیگران
و گرنیک بینی تو خوکن بران
از پزشکان عاقل و داناکار بگیر :
پزشکان گزین دار و فرزانه رای
بهر درد دانا و درمان نمای
درجه به درجه مردم ارتقا بخش :
چو خواهی کسی راهی کردمد
بزرگیش جز یا به پایه مد
راز خود را بکس مگو :
بکس را از کشای در هر بسیج
بداندیش را خوار شمار هیج
روحانیون یک یک بخواه و ببین :
چوبا موبدان رای خواهی زدن
بهمشان خوان جز جدا تن در تن
زهر یک شنو پس مهین بزگزین
چنان کاین نه اگاه از آن آن ازین
باسپاه هر هفته یکبار ببین :
بکس روی منمای جز گاه گاه
بهر هفته ای بر نشین با سپاه
به نا آزموده دل مده :
بنا از موده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست
با زنان ستیزه منما و راز خود را نگه دار :
با زنان با ستیزه مگوش
ازیشان نهان خویشتن دار توش
فرستادگان را زود نزد خور باربده :
بکشت و بورزکشاورزیان
چنان کن که ناید بکشور زیان
به پیش مردم خند و مزاح مکن :
همان کس ببازی و خنده زبیش
تو نیز این مجوی و سیراب خویش
که خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و با کسبه زودی مخند
چون بکس جای دادی بی علت از وستان :
کسی را که دادی بزرگی و جاه
همان جاه مستان ازو بی گناه
کسی را که بسیار بدگویند شاید دهز در باشد :
کرا با تو گویند بد بیشت
چونبود گنه دان که هستش هنر
رهزنان را به تیغ جواب بده :
همهراهی از رهزنان پاک دار
مدار از در دزد جز تیغ و دار
بزبان مردم چشم مدوز :
ز جفت کسان چشم خود را بپوش
بترس از خداوان جهاندار بگوش
دادخواهی مردم :
در داد بر داد خواهان مبند
ز سوگند مگذر نگه دار پند
به راه و رسم شاهان سلف نگاه و هر چه نیکو بود همان بجا ار :
بیین تاز کردارشاهان پیش
چه به بد همان کن توائین خویش
از سخن چین دوری جوی :
مده نزد خود راه بد گوی را
نه مرد سخن چین دو روی را
سخنان مردان نیکو کار را در مجالس یاد کن :
همه کاموران با داد کن
سخنشان بهر انجمن یاد کن
بر پژوهندگان زمین مساعد دار :
پژوهندگان دار بر راه او
همی داد دان نهان جهان نوبنو
هر که پول بسیار میخواهد دقت کن و پولش مده :
بدان کارده کو بخوید ستم
نه انرا که افزون پذیرد درم
کسی را مقام بسیار بلند مده که پایان او رده نتوانی :
کسی را مکر دان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز
فرستادگان را میخوان روز پیش
بجوی از نهان پس بخوان نزد خویش
با مردم سخن به اندازه گوی بگذار اول آنها چه میگویند :
باندازه کن با همه گفتگوی
بایشان بگفتار پیشی مجوی
گر دشمن به تیرت آید او راز و دمکش در بند نگه دار .
گر آری بکف دشمنی پر گزند
مکش در زمان باز دارش به بند
و گر از نژاد شاه باشد او را در تنگ دستی مگذار :
نژاد شهاناز بند کم مکن
مکن خاندانی که باشد کهن
به اساس پند و نصایح که در بالا ذکر شد معلوم میشود که (اترت) شاه نه تنها شاه بزرگ بوده بلکه قرار اساطیر ملی صاحب سلوک بوده و قراریکه داستان ملی موسم (شیخی) و فلسفی بری (شیخ بیتنی) قائل بوده و هم دانائی و رموز زندگانی برای (اترت) پادشاه معلوم و هویدا بوده است .
حین وفات (اترت) :
همان روزگار اترط سر فراز
به بیماری افتاده و درد و گداز
چوسالش دو صد گشت و هشتاد و پنج
سر آمد برو نا گیتی و رنج
دم زندگانیش کوتاه شد
بجایش جهان پهلوان شاه شد
چنینست مرگ چاره نیست
برجگ او لشکر وباره نیست
بر او یکی داشت جوینده کام
کوی شیر دل بود (کورنگ) نام
همان سال کا (ترط) برفت از جهان
شد او نیز در خاک تاری نهان
از و کودکی ماند مانند اه
چومه لیک نادیده گیتی دو ماه
(نریمان) پدر کرده بد نام اوی
زگیتی همان دلارام روی
مران شاه را نام کورنگ بود
یکی دخترش بود گز دلبری
گزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود
پری را برخ کردی از دل بری بری