اخلاق او
حضرت حکیم وقتی که در حلقۀ عرفا در آمد گویا داخل در یک زندگانی نوینی شد این زندگانی عبارت بود از نوع خواهی دفع رسانیدن بمردمان دستگیری به غربا و محتاجین انزواء و گوشه گیری عشق به حقیقت و بالاخره ازین دنیای مادی گستن و به عالم دیگری ماورای این عالم پیوستن عالمی بقول خود او.
رسته ز ترکیب زمان و مکان
جسته ز ترتیب شهور و سنین
پای نه و چرخ بزیر قدم
دست نه و ملک بزیر نگین
و همین علت بود که عمر عرفان او تماما به انزواء و تجرید گذشت از مدح مخلوق کناره گرفت- زبان جز به حقیقت نه کشود- پای خود را از دربار امرا و شاهان کوتاه کرده برای سلطان ضمیر تاجی از گریبان و سریری از بن دامن تهیه نمود.
ای سائی جهد کن تا بهر سلطان ضمیر
از گریبان تاج ساری و زبن دامن سریر
و در طلب علم حقیقی شد تا او را از او بستاند:
علم کز تو ترانه بستاند
جهل زان علم به بود بسیار
علو همت و عزت نفس را تکیه گاه خویش قرار داد و خواجۀ جان شد و از غلامی تن عار نمود.
ای سنائی خواجۀ جائی غلام تن مباش
خاک را چون دوستداری پاک را دشمن مباش
کار بجائی کشید که بهرام شاه نوۀ محمود غزنوی با آن همه مجد و حشمت خواهر خود را به او میداد و او عذر آورده گفت:
من نه مرد و زن و زرو جا هم
به خدا گر کنم و گر خواهم
گر تو تاجی دهی ز احسانم
به سر تو که تاج نستانم
و در یکی از قصائد خود گفته:
ای زمن خوش مرا مکس ناخوش
که مکافات آن نباشد این
زین و مرکب ترا مرا بگذار
تا شوم ز این پیاده گی فر زین
شهپر و مرکب ترا مرا بگذار
چه کند و جبرئیل مرکب و زین
از ستایش مخلوق و خوش آمد های مر سوم و تملق و چاپلوسی برای تحصیل جاه و معیشت نفرت داشت در خطاپی که به بهرام شاه نموده می فرماید:
نبوم بهر طمع مدحت گوی
این نیابی ز من جز از من جوی
نه کهن خواهم از کس و نی نو
نیک داند ز خوی من خسرو
بندۀ دین و چاکر و رعم
شاعر راست گوی پی طمعم
در عقل نامه گفته است :
مستا بنده را که بد باشد
مدح مخلوق ذم خود باشد
چه کشاید ز بینوائی چند
چه توان خواست از گدائی چند انزواء و قناعت را بر هر چیزی ترجیح می نهاد از صحبت نا اهلان می گریخت و در پیش گاه همت بلند تن این دنیای مادی صورتی می نمود با هیچ برابر.
چنانچه می فرماید:
خلق را جمله صورتی انگار
هیچ از هیچ خلق طمع مدار
زخمت خود ز اهل عصر بکاه
هر چه خواهی زخالق خود خواه (۱)
چون ستانی نوال او خوشتر (۲)
بخشش بی زوال او خوشتر
بخت من زان چنین نژند افتاد
که مرا همت بلند افتاد(۳)
دست در رشتۀ حقایق زن
پای بر صحبت خلائق زن (۴)
سنائی از ریاکاری و علمای ریا کار که علم را مایه پیس برد اغراض شخصی خود و آواز دیگران قراری دادند جدا متآذی بود در یکی از قصائد خود میگوید:
عالمت خفته است و تو خفته
خفته را خفته گی کند بیدار
غول باشد نه عالم آنکه از و
بشنوی گفت و نشنوی کردار
نه بدان لعنت است بر ابلیس
که نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند بعلم نکند کار
و یا در این بیت:
حسرت آنرا کی بود کز دخمه زی دوزخ برند
حسرت آنرا کش بدوزخ از سر منبر برند
و یا در این بیت:
چو علمت است خدمت کن چو دانایانی که زشت آید
گرفته چنیان احرام و خفته مکی در بطحا
سنائی از شعرای اجتماعی حساب میشود زیرا که او همه مسلمانان را با نظر خوش بینی و مساوات نگاه می کرد تمام افراد بشری را بندگان یک داغ و میوۀه یک باغ میدانست و تفرقه انگیزی و دورنگی را با نظر نفرت نگاه میکرد. در عقل نامه میفرماید:
تو کئی گر کس فگندۀ اوست
با همه عیب بنده بندۀ اوست
-----------------------------------------------------------------------
(۱)حدیفه (۲)عقل نامه (۳) کار نامه (۴) طریق التحقیق
چند تفسیر بی بیان کردن
چند تکفیر بندگان کردن
گر دلت را درایتی بودی
از دورنگی فراغتی بودی
همه در بندگی بیک داغند
همه گان میوهای یک باغند
و در حدیقه وقتی از منقبت امام اعظم و امام شافعی رحمت الله علیهما فارغ می شود تابعین هر دو مذهب را به اتحاد دعوت می کند و توصیه می نماید تاجزئیات را مایۀ نفاق و بیگانگی قرار ندهند.
سنائی باین که در حیات سیاسی داخل نبود و بدر بار شهریاران کمتر رفت و آمد داشت همیشه از ضعفاء و مظلومین طرف داری میکرد و امرای عصر خود را به عدل و داد تشویق و تحریص می نمود در حدیقه می فرماید:
خوش بود خاصه از جهانگیران
رحمت طفل و حرمت پیران
هست نزد خدای و خلق ای شاه
شکر نعمت قبول عذر گناه
طالب شاه عادل است جهان
تو عدالت کن و جهان بستان
عدل کن زانکه در ولایت دل
در پیغمبری زند عادل
ای بسا رایت عدو شکنان
ریز ریز از دعای بیوه زنان
انچه یک پیره زن کند به سحر
نکند صد هزار تیر و تبر
و آنچه در نیم شب کند زالی
نکند چون تو خسروی سالی
در نطرسنائی تجمل و حشمت مادی به کلی ناچیز می آمد بلکه او مجد و حشمت را دران میدانست که انسان را فروتن و متواضع سازد و خود پرستی و خود ستائی را از پیرامون خیال آدمی دور گرداند.
دولت آنرا مدان که دادندت
بیش از ابنای جنس استظهار
تا ترا مایه دولت است نه ئی
در جهان خدای دولت یار
چون ترا از تو پاک بستاند
دولت ان دولت است و کار آن کار
ملک دنیای مجوی و حکمت جوی
زانکه این اندک است و آن بسیار
در نظر سنائی رسیدن بشاهراه حقیقت باو سایل ظاهری میسر نمیود و بی دردان را رسیدن به این وادی ممکن نیست بلکه برای وصول این راه درد و سوز و گداز بکار است.
کی توان امد براه حق ز راه حلق و خلق
درد باید خلق سوز و حلق دوز و حق گذار
در عقل نامه وقتی که عرفای حقیقی را تعریف می نماید چنین می گوید:
تا نباشد عاشق جان باز
در میان کی نهند با او راز
سوز دل هاست شمع این مجلس
آه و درد است محرم و مونس
عاشقان از جگر کباب خورند
و زخم دیده خون چو آب خورند
در خرابات عشق مردانند
که زمین چون فلک بگردانند
و این درد باید نهانی و سری باشد نه ظاهری و علنی چنانچه می فرماید:
از برای غیرت معشوق در شهر ضمیر
ای دریغا های خون آلود پنهان داشتن