خطاب به جاوید
(سخنی به نژاد نو)
این سخن آراستن بی حاصل است
بر نیاید انچه در قعر دل است
گر چه من ص نکته گفتم بی حجاب
نکته ئی دار که ناید در کتاب
گر بگویم می شود پیچیده تر
حرف و صوت اورا کند پوشیده تر
سوز اورا از نگاه من بگیر
یا ز آه صبح گاه من بگیر
مادرت درس نخستین با تو داد
غنچه ی تو از نسیم او گشاد
از نسیم او ترا این رنگ و بوست
ای متاع ما بهای تو از وست
دولت جاوید ازو اندوختی
از لب او لا اله اموختی
ای پسر ذوق نگه از من بگیر
سوختن در لا اله از من بگیر
لا اله گوئی بگو از روی جان
تا اندام تو آید بوی جان
مهرومه گردد ز سوز لا اله
دیده ام این سوز را در کوه و که
این دو حرف لا اله گفتار نیست
لا اله جز تیغ بی زنهار نیست
زیستن با سوز او قهاری است
لا اله ضرب است و ضرب کاری است
مؤمن و پیش کسان بستن نطاق(۱)
مؤمن و غداری و فقر و نفاق
با پیشیزی دین و ملت را فروخت
هم متاع خانه و هم خانه سوخت
لا اله اندر نمازش بود و نیست
ناز ها اندر نیازش بود و نیست
نور در صوم وصلوات او نماند
جلوه ئی در کائنات او نماند
آنکه بود الله اورا سازو برگ
فتنه ی او حب مال و ترس مرگ
رفت ازو ان مستی و ذوق و سرور
دین او اندر کتاب و او بگور
صحبتش با عصر حاضر در گرفت
حرف دین را از دو پیغمبر گرفت
آن زایران بود و این هندی نژاد
آن زحج بیگانه و انی از جهاد
تا جهاد و حج نماند از واجبات
رفت جان از پیکر صوم وصلوات
از روح چون رفت از ثلوات و از صیام
فرد ناهمورا و ملت بی نظام
سینه ها از گرمی قرآن تهی
از چنین مردان چه امید بهی
از خودی مرد مسلمان در گذشت
ای خضر دستی که آب از سر گذشت
سجده ئی کزویز زمین لرزیده است
بر مرادش مهرومه گردیده است
سنگ اگر گیرد نشان آن سجود
در هوا آشفته گردد همچو دود
این زمان جز سر بزیری هیچ نیست
اندر و جز ضعف پیری هیچ نیست
آن شکوه ربی الاعی کجاست
این گناه اوست با تقصیری ماست
هر کسی برجاده ی خود تندرو
ناقه ی ما بی زمام و هرزه دو
صاحب قرآن و بی ذوق طلب
العجب ثم العجب ثم العجب
گر خدا سازد ترا صاحب نظر
روزگاری را که می آید نگر
عقلها بی باک و دلها بی گداز
چشمها بی شرم و غرق اندر مجاز
علم و فن , دین وسیاست , عقل و دل
زوج زوج اندر طواف آب وگل
آسیا ان مزر و بوم آفتاب
غیر بین از خویشتن اندر حجاب
قلب او بی واردات نو بنو
حاصلش را کس نگیرد بادو جو
روز گارش اندرین دیرینه دیر
صید ملایان و نخچیر ملوک
اهوی اندیشه ی او لنگ و لوک
عقل و دین دانش و ناموس و ننگ
بسته ی فتراک لردان فرنگ
تاختم بر عالم عالم افکار او
بر دریدم پرده یا اسرار او
در میان سینه دل خون کرده ام
تا جهانش را دگر گون کرده ام
من بطبع عصر خود گفتم دو حرف
کرده ام بحرین را اندر دو ظرف
حرف پیچا پیچ (۱) و حرف نیش دار
تا کنم عقل و دل مردان شکار
حرف ته داری بانداز فرنگ
نا له ی مستانه ئی از تار چنگ
علم و حکم از رقض جان آید بدست
هم زمین هم آسمان آید بدست
فرد از وی صاحب جذب کلیم
ملت از وی وارث ملک عظیم
رقص جان اموختن کاری بود
غیر حق را سوختن کاری بود
تا زنار حرص و غم سوزد جگر
جان برقص اندر نیاید ای پسر
ضعف ایمان است و دلگیری است غم
نو جوانا نیمه پیری (۱) است غم
می شناسی حرص فقر حاضر (۲) است
من غلام آنکه بر خود قاهر است
ای مرا تسکین خان نا شکیب
تو اگر از رقص جان گیری نصیب
سردین مصطفی گویم ترا
هم بقبر اندر دعا گویم ترا