138

خواجه قوام جامی

از کتاب: آثار هرات ، فصل شانزدهم ، بخش ق

یکی از شعرای قرن اخیر هرات و دارای طبع بلندی است. تقریباً ده سال پیش از این فوت نموده و در حوض کرباس که مهد پرورش و جای تولد او

بوده دفن گردیده است. قصاید و غزلیات خوبی دارد ولی دیوان او نشده است. این چند سطر از یک بیاض خطی نقل گردید.


نهاده از آن تاج بر سر شکوفه

که شد هدهد نامه آور شکوفه

به پرواز آرد پیام پیاپی 

معلق زنان چون کبوتر شکوفه

بهار از پی فتح ملک زمستان

کشیده است لشکر سرافسر شکوفه 

نیرک بر سرک صف کشیده درختان

علم داده بر دست عرعر شکوفه 

چو زردشتیان و چو آذرفروشان

فروزان نموده است آذر شکوفه 

شده منهزم ز آن زمستان که هر سو 

ز سوسن کشیده است خنجر شکوفه 

ورق پهن کرده چو گنجیفه بازان 

شده خم چو پیر معمّر شکوفه

به هر سال تقویم نو مینماید 

به اعلان هر خیر و هر شر شکوفه 

عروسی است مستور و زیبا و دلکش 

به سر در کشیده است معجر شکوفه 

دَوَد، گاه بر سر فتد گاه بر رو 

چو طفلان گم کرده مادر شکوفه

عصا بر کف دست و عمامه بر سر 

چو واعظ به بالای منبر شکوفه

وفا ناید هرگز ز بالابلندان

که دیده به سرو و صنوبر شکوفه

نه این شد نه آن شد نهاده است رخ را

به پای شه ذره پرور شکوفه

چو طفل دبستان صحایفِ به دستش

کند مدحت شاه از بر شکوفه

چو صیت جلال شه هفت کشور 

گرفته است هم خشک و هم تر شکوفه

درم فرش کرده به هر بوم و برزن 

چو جودی امیر فلک فر شکوفه 

رواج شریعت چنان است به عهدش 

که افکنده از دست ساغر شکوفه 

عدوی تو افتان و خیزان خدیوا 

چو از صدمه باد صرصر شکوفه

كف نایب شهریار است گویی 

درم بذل کرده به معبر شکوفه 

چو خُلق خوش آصف اعظم اینک

هری را نموده معطر شکوفه

غزل

ای ناگهان خیال تو آمد به سر مرا

گرداند در به در چو نسیم سحر مرا 

تر دامنم ز اشک و لبم از فراق خشک 

این شد نصیب در ازل از خشک و تر مرا 

ز ابروی خود به قبله اشارت چه میکنی؟ 

دیگر مساز قبله من در به در مرا 

از پا فکنده درد فراقت قوام را 

آئی کی آن زمان که نبینی اثر مرا

دل در آن دام سر زلف و که بازش گیرد

هم چو گنجشک که از پنجه بازش گیرد 

میکند جلوه به آیینه به عکس رخ خود 

کی نیاز دل ما دامن نازش گیرد

سر صاحب نظران پست شده در قدمش 

دست کوتاه کجا زلف درازش گیرد

بوسهای گر ،بدهد جان به عوض بستاند

همچو طفلی که همی بخشد و بازش گیرد 

زاهد خشک که با دامن تر شد به نماز

شده مغرور خدا هم به نمازش گیرد 

جای آب و خضر و زمزم و کوثر گردد 

زهر محمود که از دست ایازش گیرد

خود به خود جنگ کند یار غیور است قوام

دل چو طرف از نگه عربده بازش گیرد