111

قسمت ششم

از کتاب: سپید اندام
21 January 1966

سلیمان قیافهٔ کودکانه به خود گرفته بود ، دهنش به خنده باز بود.

چشمانش نور نشاط پاشید ، در حالیکه با لای دو زانو نشسته بود دستش را به سر برهنه اش کشیدهگفت : راستی رشید ؟ رشید آبروهایش را چین داد ، تاری از شف دستارش جدا کرد و آنچنانکه به کشیدن ریشه های کوشت از درز دندانهایش مشغول شد به خشم اوف کشید و گویی مهم ترین رازی را میخواست بگوید، گوشۀ دستر خوان راقات کرده جلو تر نشست و سرش را نزديک آورده کمی آهسته تر گفت: " باور میکردی که من اینجا بیایم ؟ به خواب هم نمی دیدی ، همچنانکه گفتم. من د شمن تو شدم و باز دوست تو گردیدم. حالا دوست تو هستم . سلیمان سه روز می شد که از عسکری آمده بود و شبیکه به شهر رسید حیران ماند کجا برود. نمی شد که سرراست سوی خانه جیلان جادوگر روان شود هنوز گرمی دست جیلان را که هنگام وداع دستش ر ا فشرد احساس میکرد، هنوز بوسۀ او بر پیشانیش گرم بود و هنوز جمله امید بخش او که گفت : " دخترم را به تو میدهم " به گوشش طنین میانداخت این جمله در دو سال خدمت عسکری بازویش را گرفته بود، بی پولی بی کسی و همه درد و رنجش را از یاد برده به سوى يک روشنى، يک امید بال میکشود و روزیکه ترخیصش را گرفت با دوسه صد افغانی که توسط گلکاری در روزهای جمعه بدست آورد بود يک جوره زیر گوشی برنجی ، یک خال بيني ، يک دانه پیرهن و دومتر دا که برای آیدن ، يک لنگی سندی آبی و يک چین برای جیلان جادوکر و چند متر چیت برای زنش خریده بود.

در تاریکی شب خورجین کالایش را کنار عرابه مو تر گذاشت و با خود اندشید کجا برود؟ با تصور خانه جیلان شرمش گرفت. خیلی برایش گران تمام خیلی برایش گران تمام میشد که درخانه نامزدش، خسرش و خشویش برود. در روز گار نامزدی می بایست دختر و پسر هر دو بشرمند. هر دو پنهان باشند ، مثلیکه گناهی را مرتکب شده باشند و از رسوایی بترسند...

سوی خانه نعیم کلانتر نیز دلش کش نمی کرد . نا چار به دروازه مامایش روی آورد هر چند دلش نمیخواست این مامایش هیچگاهی به دردش نخورده بود خسیس بود. پولش را از هر چه وهر که بیشتر دوست میداشت با آنهم سليمان دل و نا دل آن راه پیمود و تادهن در تصمیمی نگرفته بود که  برود یانه !

فردا همینکه چشمش از خواب باز شد ناظر نعیم کلانتر با همان بروتهای دم موشی وجثه کوچکش دم در را گرفته بود و پیامی از کلانتر داشت، که سلیمان باشنیدن آن سخت تکان خورد. اويک سال در زمینهای کلان تر با دل پاک عرق ریخته بود و دانه، دانه حاصل گندمش را جمع کرده بود چطور میشد که هنوز عرق پایش خشک نشده کلانتر پیام بفرستد که: "دیگر ترا کار ندارم " هیچ به یادش نیامد که چه گناهی کرده بود دوروز بعد که هنوز آن تشویش در مغزش بیدار بود سلیمان خواست خانه نامزدش برود و ره آوردش را ببرد که مشت های گران رشید در را کوفت.

همان رشید مغرور ماجراجو ، همان کاکه و او باش ، یک جاهل به تمام معنی که با هر قدمش از زمین شکرگزاری می خواست، پیش روی سلیمان فزون دوستانه نشست دوتایی با هم نان چاشت را خوردند و بعد از نان او گفت که : " سلیمان ! من دشمن تو شدم و باز دوستت شدم.

حالا دوستت استم . دوست صمیمی ات." سلیمان گفت که راستی رشید ؟ او میخواست دلیلش را بپرسد که گویی رشید این پرسش را از چشمان سلیمان خواند گوشه. دستر خوان راقات کرده جلوتر نشست و گفت : باور می کردی که من اینجا بیایم؟ به خواب هم نمی دیدی همچنانکه گفتم، حالا دوست تو استم بر من اعتماد کن ، اگر من خبر نداشتم که آیدن نامزد توست ، کلانتر که آگاه بود او به مامایم خدا بیامرز... سلیمان که از آمدن رشید تا آندم هجوم پر سش ها را در مغزش احساس میکردو رشید چرا به خانه اش آمد این دوست شدن و دشمن شدن چه معنی داشت ؟ از نعیم کلانتر چرا صحبت شد...  ازین قبیل هزارها چرای دیگر چون شام گرم و تاثر انگیزی او را فرا گرفته بود که قلبش يک باره فشرده شد و پرسش از زبانش جهید : " مگر مامایت مرد؟ "

- هان ! پشتش نگرد. هر کس پیر میشود و می میرد . هیچکس بوریای قیامت را جمع نمی کند هر کس خضر نیست . همین جوان شدن است، پیر شدن است و مردن ما و شما جلوش را گرفته نمی توانیم . سلیمان در حالیکه لبانش را حرکت میداد و قیافه مظلومی به خود گرفته بود چشمانش را به سقف دوخت و نفس سردی از سینهاش کشیده گفت : رشید ! میدانی که از موضوع نامزدی من و آیدن به جز مامایت، زنش و همین کلانتر کسی خبر نداشت، این وعده را مامایت داده بود و حالاکه او رفته، تازن مامایت خودش بر زبان نیارد ( لام تا کلام ) نخواهم گفت . میشود که او مرا نخواهد . در حال تا هستم خدمت شان را با ید بکنم و آیدن هم البته خواهر من خواهد بود و با او مانند يک برادر رفتار می کنم.

تبسم استهزا آمیزی روی لبان رشید شنا کرد ، سلیمان گفت: " والله رشید، دروغ نمیگویم. رشید گفت: میدانم راست میگویی اما بگزار من سخنم را تمام بکنم آنگاه متوجه میشوی که چرند گفته ای و سخنانت یاوه یاوه بوده ، خنده می آورده . " وادامه داد : " نعیم کلانتر همین خسیس که ترا هم مانند يک سگ راند ، چخ کرد، به مامایم چند هزار افغانی كمک كرده بود و همینکه ماما یم در گذشت، گریبان زن و دخترش را گرفت . مجبور شدند آیدن را در بدل قرض به او بدهند سلیمان تصور کرد گوشهایش درست کار نمی دهند كله اش را بعد از تکان خفیفی نزدیکتر کرد و دستش را بر شانه رشید گذاشته گفت: " حالا آیدن در خانه کلانتر است یا در خانه خودش ؟ " 

- در خانه کلانتردرست دوماه میشود که آغوش کلانتر را گرم کرده است . سلیمان بقچه را که بر آن تکیه کرده بود از زیر آرنجش کشیده به شدت به دیوار زد. بقچه باز شد و تکه چیت، زیر گوشی ، لنگی... همه محتویات آن تیت شد.

رشید، نرم نرم، خندید و گفت: " تمامش همین بود ؟" سلیمان سرش را تکان داد، اشک در چشمانش جو شید و با آواز خشکی گفت: " خیر چه کنم؟"

من با تو استم سلیمان تو تنها نیستی دستت را بده ! 

- سلیمان دستش را به سوی او دراز کرد. رشید ، در حالیکه دست سلیمان را می فشرد گفت : خود را آماده بساز برای يک انتقام - يک انتقام خونین.

- چه میکنی ، میخواهی کلانتر را بکشی؟ 

- خیر ، چه کنم ؟

 سلیمان مکثی کرد و با آواز ملایمی گفت: " اگر آیدن باوی خوش باشد، او را دوست داشته باشد، من هیچگاه چنین کاری نمی خواهم بکنم.

- من یقین دارم که آیدن چنین روزی را از خدا می خواهد و من سوگند می خورم که خاص برای تو این کار را می کنم بیا ! يک كار دیگر . از آیدن هم می پرسم. قول میدهم که از او بپرسم خاطر جمع باش. سلیمان خاموش بود رشیدهم خاموش بود هر دو به زمین می نگریستند البته هر کس در برابر تصمیم بزرگی قرار گیرد لحظه ای خاموش میماند لحظه ای می اندیشد اما مردمان ترسو به اندوه شکست خود فرو میروند و مردمان دلیر لذت پیروزی را احساس می کنند ، کیف می کنند و دلیر تر می شوند . آن دو هم لحظه ای اندیشیدند ، سقف خانه مامای سلیمان دود آلود بود و نور آفتاب ، همراه گرد و غبار از شگاف کوچکی که به دیوار غربی خانه گذاشته بودند داخل میشد و روی گلیم را چون پینۀ زردی روشن میکرد . سلیمان همه آرزوهایش را بر باد شده می دید. آنوقت کاملا تنها بود به خانه مامایش هم وجود او سنگینی می کرد دو ، سه روزی بیش نمیتوانست آن جا با شد . او تنها رشید را داشت ، كه يک حادثه ، يک غم ، هم بستگی اساس شان را استوار تر می ساخت، رشته های پیوندشان را دولا و سه لا میکرد، بازوهایشان را به هم پیچید و نگاه شان را در يک نقطه گره میزد زیر چشمی به سوی رشید دید . مانند گرگی جسور و وحشی بود . بروت های سیاهش را تاب میداد نگاهش گویی در نقشهای گلیم فرو می رفت.

شانه عریض و پهنش ، سینه فراخش ، چینی که میان دو ابرویش انداخته بود ابروهای نازک و راستش ، روی استخوانیش با بینی بلند، هیچ شکی را نمی پذیرفت. خیلی با ایمان و با اراده معلوم میشد. سلیمان احساس جرئت کرد گویی میخواست از همان لحظه دست به دست شوند و به راه بیفتند.

جلوتر لغزید و در حالیکه برقی از يک تصمیم در چشمانش می لرزید پرسید :

خوب رشید، چه وقت به من احوال میدهی ؟

- فردا ، اما تو دیگر میندیش. موضوع همین جا باشد تا فردا بعد از پیشین. من میزوم هوش کن به كسى يک حرف هم چیزی درین باره نگویی سلیمان نمیتوانست از رفیقش خواهش شب باش کند، زیرا رشید هم میدانست که او خودش در آن خانه به سختی میگنجید و مامایش قدم اورا برهستی و داراییش شوم می پنداشت و شب و روز به اندیشه بربادی غصه میخورد و می گفت: " به دنیا آمدن سلیمان همان بود و مرگ پدر و مادرش همان، دیگر از او چه خیری میشود چشم داشت ؟ " بعد از خدا حافظی گرمی که سکوت ژرف و اندیشه زایی در دنبال داشت، کره خر خاکستری رشید گوشهای نرم و پر مویش را جنبانده به راه افتاد و چندین قدم نگاههای آشفته و غم آگین سلیمان را همراهش برد.