طایری از تشنگی بیتاب بود

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

طایری از تشنگی بیتاب بود

در تن او دم مثال موج دود

ریزه ی الماس در گلزار دید

تشنگی نظاره ی آب آفرید

از فریب ریزه ی خورشید تاب

مرغ نادان سنگ را پنداشت آب

مایه اندوز نم از گوهر نشد

زد برو منقار و کامش تر نشد

گفت الماس ای گرفتار هوس

تیز برمن کرده منقار هوس


قطره ی آبی نیم ساقی نیم

من برای دیگران باقی نیم

قصد آزارم کنی دیوانه ئی

از حیات خود نما بیگانه ئی

آب من منقار مرغان بشکند

ادمی را گوهر جان بشکند

طایر از الماس کام دل نیافت

روی خویش از ریزه ی تابنده تافت

حسرت اندر سینه اش آباد گشت

در گلوی او نوا فریاد گشت

قطره ی شبنم سر شاخ گلی

تافت مثل اشگ چشم بلبلی 

تاب او محو سپاس آفتاب

لرزه برتن از هراس آفتاب

کوکب رم خوی گردون زاده ئی

یکدم از ذوق نمود تساده ئی

صد فریب از غنچه و گل خوردئی

بهره ئی از زندگی نابرد ئی 

مثل اشک عاشق دلداده ئی

زیب مژگانی چکید اماده ئی

مرغ مضطر زیر ککاخ گل رسید

در دهانش قطره ی شبنم چکید

ای که می خواهی ز دشمن جان بری

از تو پرسم قطره ئی یا گوهری؟

چون ز سوز تشنگی طایر گداخت

از حیات دیگری سرمایه ساخت

قطره سخت اندام و گوهر خونبود

ریزه ی المالس بود و او نبود

غافل از حفظ خودی یک دم مشو

ریزه ی الماس بود و او نبود

غافل  از حفظ خودی یک دم مشو

ریز ی الماس شو شبنم مشو

پخته فطرت صورت کهسار باش

حامل صد ابر دریا بار باش

خویش را دریاب از ایجاب خویش 

شیم شو از بستن سیماب خویش 

نغمه ئی پیدا کن از تار خودی

آشکارا ساز اسرار خودی