138

باران خون

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

ای دل تو خون بیار که در دیده نم نماند

وی سینه چاک شوکه به غمخانه ی حیات

جز نقش اشک و خون ز حوادث رقم نماند

ای گوش راه سمع فرو بند کز جهان 

حرفی به جز فسانه ی رنج و الم نماند 

از کاروان رفته به دل های دوستان

نقش دگر به غیر نشان قدم نماند

بیرون فگن ز بزم ادب ساغر نشاط

چون در پیاله قسمت ما غیرسم نماند

هان ای قلم بسوز در آتش که بعد ازین 

آن سرور سخنور صاحب قلم نماند

از آسمان فضل نهان گشت اختری

صاحبدلی دقیقه شناسی، سخنوری

جز از لب ذوق  و ادب ناشنیده به

بی تو به گلستان معانی نرفته باد

بی تو بوستان  معارف ندیده به

شاخ گلی که بلیل  گویا وی پرید

ساقی چو رفت محفل احباب گو مباش

صهبا چو ریخت جام تهی نا چشیده به

بی دوستان همدل  طومار زندگی 

صدرش به خون کشیده و ذیلش دریده به 

یار سخن شناس چو بر بست لب ز نطق

هم از غزل بریدن و هم از قصیده به 

مرغان نغمه سنج چو بستند لب کنون

زاغ وزغن چو من زگلستان پریده به 

تا چند در عزای عزیزان زنی رقم 

ای خامه ی سیاه زبانت بریده به 

این حرف جا نگداز خدا را دگر مزن 

ناخن به زخم  سینه ی من بیشتر مزن 

گویند مدتی است دل از ما گرفته ای 

یکبار پاز کوی احبا گرفته ای 

گویا ملول شد دلت از بزم دوستان 

کاینک وطن به گوشه ی تنها گرفته ای 

دنیا نبود در خور پرواز فکرتت 

پرواز سوی عالم بالا گرفته ای 

زان سوی عالم بالا گرفته ای 

چون داغها که بر جگرت ماند روزگار

چون لاله جا به دامن  صحرا گرفته ی 

از خاکدان مادی ما رخت گرفته ای

هان ای لحد بناز که امروز چون صدف

از بحر شعر گوهر یکتا گرفته ای 

ای سنگ خاره سهل مدان این سخن که به تو 

بر روی گنج ذوق و ادب جا گرفته ای 

بر خاک وی چو بگذری ای ابر نو بهار

اشکی به یاد من به سر تربتش ببار

آنگاه پرس از جگر داغدار وی

از رنجهای خاطر امیدواروی

ان نو سفر که راه عدم کرد اختیار

تا خود چه راز هاست در این اختیار وی 

مردی که غمگساری دل بود کار تو

غیر از ساره نیست کنون غمگسار وی

زین پس به روشنایی بزم که سر زنند

یاران نکته سنج عقیدت شعاروی 

دیگر حدیث مهر و وفا از که بشنوند

چون ماند از سخن لب گوهر نثار وی

شمعی که بود روشن از او بزم دوستان

سوزم کنون به حسرت شبهای تاروی 

با سروری گزید  چو درویش گوشه ای

ای جان فدای همت درویش وار وی

گویا من انیس  دل داغدار من

رحمی نکرد برمن و شبهای تار من

واحسرتا ز طرح جهان و میانیش 

زین خانه ای که ساخته از رنج بانیش

در داست و حسرت است و غم است و گداز و سوز

این لمجه ای که نام کنی زندگانیش

گلگون بود به خون عزیزان دقایقش 

مقرون بود به ماتم یاران ثوانیش 

پیری رسید و خون شد و لغزید از مژه

آبی که خورده ایم به فصل جوانیش

این آسیای دهر نگردید جز به خون

در گردش است تا حجر آسمانیش 

صید افگن زمانه نیا سودیک نفس

نفرین به تیر افگنی و شخ کمانیش

جز ذکر غم به صفحه ی خاطر نمانده است 

از آنچه خوانده ایم ز لفظ و معانیش 

چون در زمانه محرم بزم سخن نماند

زین پس مجال شعر سرودن به من نماند