111

قسمت هفتم

از کتاب: سپید اندام
21 January 1966

آفتاب روز چهار شنبه بر پیشانی تپه ها بوسه میداد و گرم گرم بر سراسر دشت دامن میکشید. هنوز روز با همه شور و حرکتش بنانشده بود اما قطار زنان ، از دهکده های دور و نزديک به سوی گوری که بالای تپه بلندی قرار داشت و بالای آن درخت پشه خانه تنهایی سایه می انداخت راه می پیمودند. زنان برادر کلانتر نیز با آیدن زیارت می رفتند ، غوریهای حلوا وقتلمه را بر سرهای شان گذاشته بودند . يک بزغاله لاغر را هم چوپان بچه یی از دنبال شان به شانه می برد.

بع بع بزغاله دور از مادر ، خنده و صحبت بلند بلندو روستا ییانه زنان و گریۀ اطفال عقب مانده ، شور و هنگامه دريک كوشۀ خاموش دشت بر پا کرده بود .

آیدن یگانه کسی بود در آن میان کمتر می گفت و کمتر می خندید سراسیمه به اطرافش میدید و اندوهگین خاموش می ماند زیرا او همینکه از خانه بر آمد حس میکرد مردی آنانرا تعقیب میکند به فکر آنکه شاید و هم یا تصوری باشد ، دم بر نیاورد، مگر باری هم از عقب دیواری شکسته سایه یی نظرش را جلب کرده بود. دیگر مطمین شده بود که راستی کسی دنبال آنان است نمی توانست چیزی بگوید ، زیرا بی آنهم چندان نام نیکی نداشت و اگر شاید کسی می بود او را نیز ایورزنها لونده آیدن می شمردند و بد نامش میکردند به هر حال خموشانه راه و هر آن به انتظار يک حمله ناگهانی و یک پیش آمدوخیم ووحشت ناک بود .

گمان می کرد سلیمان را از عروسی او خبر کرده اندواو با خشمی جنون آمیز قصد جانش کرده است. گاهی دلش میشد که همین حدسش به جا باشد و به زودی دهقان نیرومندی از يک جویچه بجهد و چون شهبازی درجمع شان حمله ور شود و با کارد زنگ آلودی سینه او را جمع بشکافد چشمانش جاودانه به هم آید و دیگر صداها ی زهر آگین کلانتر و سخنان نیش دارش را نشنود. دیگر در آن خانه زنده باز نگردد و آن حرکات تحقیر آمیز و آن رنگهای نفرت آور را نبیند می خواست که دیگر اصلا بویی به مشامش نرسد، دیگر به یاد نیاورد ولو اگر گذشته هایش صحنه های جانبخش باشد. دیگر نیندیشد تصمیم نگیرد، نخورد، نخوابد و تا ابد از میان زندگان رختش را بیرون کشد، اما آن تشویش و آن نگرانی باز هم ادامه می یافت و به پایان نمیرسید . دقیقه ها گویی از پای مانده بودند. شل شده بودند، نمیرفتند ، نمیگذشتند و راه زیارت نیز دراز و دراز تر می شد.

اگر چه نه آواز پای می آمد و نه سایه یی به نظر میخورد. مگر آیدن وجود يک مرد ناشناس را در آن حوالی به درستی احساس کرد و اندیشهٔ قدمهای گران جان او را با همه و می و هم انگیزی بر قلب درد اندودش بر می داشت . هیچ نمی توانست بگوید او يک زن بد نام بود. روز گارش بد گذشته بود ، حتی اگر يک گنجشک نر بالای پلوانی چرق چرق می کرد و دمش را میجنباند ، ایور زنها به سوی او میدیدند وطعنه آمیز می خندیدند

خون سرخ بزغاله پهلوی گور کوچکی را رنگین ساخت و تف گرمی از آن خاست کمی حلوا وقتلمه بالای زنان خمیده و پیر و فر توت کودکان پا و سر برهنه لاغر و جسور ، تقسیم شد . بعضی دوبار گرفت و به بعضی يک بارهم نرسید . آوازهای خشک و لرزان به هوا محو شد و چندین دست خالی به زیر چادریهای پینه، پینه باز گشت . بدنهای لرزان کمزور دور تر رفتند و به تماشای زنان زیارت چی که آواز روپیه هاییکه به گردن آویخته بودند و آواز خش خش لباس شان بگوش مردگان سرود آسایش میخواند نشستند . آن زنان لاغر و مریض ، آن کودکان استخوانی خاک آلود ، گویی تازه از قبرها خاسته بودند. مردگان چندین ساله بودند بر زیرا بیگانه وار میدیدند ، به هم پس پس می کردند شد و گاهیکه تصور می باید خوش شوند و بخندند غمگین میشدند ، خاموش می ماندند و زمانیکه می بایست آرام و خاموش باشند ، بق بق میخندیدند و جست و خیز می زدند

حلوا وقتلمه را ،زود زود بلعیدند و دست هایشان را به دامن و گوشه های چادریهایشان پاک کردند . آیدن در حالیکه رشته یی از روپیه از شانه تا کمرش افتاده بود و دو چوتی موی خرمایی تا بالای سرینش میرسید ، آرام و خاموش بالای فرش سبزه که بر همه تپه ها و دشت ها هموار بود قدمهایش را گذاشتن گرفت شکمش کمی بزرگ شده بود و رنکش با رنگ گلهای زرد خوردیکه دانه دانه می کند و به بینیش نزدیک میکرد بی شباهت نبود نگاهش مرموز بود و از رفتارش میشد حدس زد که می خواهد پنهانی جایی برود، راهش را در میان بلندی های قبرها پیچ و تاب خورده دنبال میکرد توقف کرد جنبش دست مردانه یی جلوترش خواند، باز پیشتر رفت از میان قبر فرو رفته کله رشید نمودار شد و در حالیکه لبخند وحشت آوری روی لبش نقش شده بود آهسته گفت : " آیدن ! از آمدن سلیمان که خبر داری ؟ " آیدن با بستن پلکهایش وانمود که " هان!"

- مرا سلیمان فرستاده ، بگو ! دیگر تو با کلانتر را ضی هستی ؟

- اگر نباشم چه؟ با یاس سوزانی نظری به اطرافش انداخت

- اگر نباشی از غم خلاصت میکنم ، این جمله را چنان با جنبش كله وتكان مخصوصی ادا کرد که آیدن فوراً به مطلبش پی برد. پرسید:

"مگر کلانتر را میکشی؟"

- فقط مردم را از شرش نجات می دهم .

- نه ، نه ، رشید جان .... نه لحاظ خدا ، اما خودش خوب میدانست که بیهوده ممانعت می کند. رشید گاهی از عزمش گشت يک جمله کوتاه دیگر به گوشهای آیدن فرو رفت : " تو با کلانتر در همان بالا خانه می خوابی هان ؟ " چون غیر شرفۀ پای باد ملایم بهاری که سبزه سینه گور هارا پریشان می کرد آوازی بر نخاست ، با قدم های نرم وبی آواز خمیده خمیده در سراشیبی تپه ناپدید گردید آیدن مدتی نشست و دستهای عرق کرده و سردش را به هم فشرد. با آنکه ایور زنهایش به کباب کردن و خنده و تفریح خود سر گرم بودند و کسی متوجه او نشده بود ،

احساس میکرد با نگاههای شان او را تهدید می کنند. همه از موضوع آگاهند و هر چه میگویند کنایه است و معنای دیگری دارد. آن روز تا دیگر مرتب آن نوشیدن و چلم کشید. بالای زیارت دعا خواند و پنهانی گریست دلش به ترکیدن رسیده بود و ناچار به مادر خیرو که یگانه همرازش بود قصه کرد. مادر خیرو دایۀ میانه سالی بود که گاهگاهی در خانه کلانتر می آمد و بیش از دیگران به آیدن دوست بود و با ساعت ها می نشست و ازین در و آن در صحبت میکرد آنقدر گرم و از دل سخن می گفت که آیدن در افسانه های کهنه او غرق می شد و لذت می برد ، لبان پرده مانندش که دورادور حفره دهنش چین میخورد و می جنبید هنگام سخن گفتن موسیقی پرباد و پریشانی می ساخت. هف هف کرد پف پف میکرد ... و هیچ حرفی از زیر بیره های می سرخش جان به سلامت برده نمی توانست.

شب شد . نعیم کلانتر خلاف عادت به خانه نیامد و پیغام فرستاد که میخواهد در سراچه بخوابد. چهار نفر مزدورش را صدا کرد. دستور داد که تا صبح بیدار بمانند. آیدن که شنید به نرمی لبش را گزید و با خود گفت: مادر خیرو را فریب دادند. رازش را از سینه اش کشیدند... زن که پیر شد، عقلش را از دست می دهد... طفل میشود کاش که به او نگفته بودم در کام سکوت رسوا و سردی فرورفت هک و يک ماند ، قلبش فشرده شد دو نفر از مزدورها همینکه از مهمان خانه آمدند بر راست سوی اتاقک سياهشان روان شدند که تا صبح آرام بخوابند. آرام آرام گام مینهادند ، در راه غم غم میکردند از ماندگی و خستگی شکایت داشتند می گفتند: " جان کلانتر جان است جان ما بادنجان است. او نمیرد ما بميريم . خدا کند امشب این باغچه را آتش بزنند... کدام پدر لعنت است که از جایش می جنبد خدا حکیم است...

مگر نمیشد به جای ما سنگی هست کند صبح تا شام بیل زدن و شام تاصبح يک چشم نخفتن ... از دست ما که پوره نیست. آوازشان به بنگ بنگ نا مفهومی بدل شد و رفته رفته با سیاهی های تنه شان که چون دوسایه ، در آغوش تیرگی خورد شده می رفت در دورترین گوشۀ باغچه نابود شد

با به درویش ناظر، پیر تقریباً شصت ساله یی بود ریش کوسه و چشمان شاریده داشت. قامتش کمی خمیده و کوتاه بود. به استخوانهای قدیم می نازیدوزور پیران و همسالانش را زور ایمان می دانست همه جوانان در نظرش بودنه صورتی می آمدند ، هر چه گفتند بات و بروت بود و عقیده داشت که اگر يک روز وی در خانه کلانتر نمی بود کلانتر و تمام هستیش را آب میبرد. یگان دهقان شاه زور پر کاری که نظرش را جلب میکرد نامش را از هیچ بهتر می گذاشت . هر کاری را باجوش و خروش آغاز می کرد اما زود سرد می شد آن شب ، قاسم را که جوانی ،سرخه میانه قد و کم گپ بود. به ضعف و ناتوانی متهم ساخت گفت: " اگر می خواهی برو ، بخواب خودم به تنهایی تا صبح پا سبانی می کنم. "

قاسم با چشمان خون دمه کرده اش نگاهی به وی انداخت و بازویش را کشیده گفت: " یا الله، بهادر ، قهر مان روی زمین! تا صبح بیدار میمانیم، میدانم که بیهوده است این مرد احمق، این کلانتر را ترسانده اند . یقین دارم هیچ واقع نمیشود. برویم هرد و سگ را ایله کنیم با به درویش میان درختها به قدم زدن پرداخت . قاسم رفت ، قپلان و بویناق دوسگ بزرگ و خونخوار کلانتر را که هر کدام به دو زنجیر بسته بود، رها کرد و تفنگش را به شانه کرده بیخ بیخ دیوار باغچه مانند گزمه های چرسی خاموش و متفكر ، شروع کرد به رفت و آمد.

در نخستین دقایق شب، بابه درویش جزیی ترین شرفه را با ضربه محکم چوبش به درختی پاسخ می گفت و با زرنگی و دقت مخصوص به سوی سایههای درختها پیش می رفت. گاهی باشنیدن آواز پای قاسم نیز سراسیمه می شد و به پشت درختی کمین میگرفت پاسی از شب گذشت و هیچ واقع نشد . بابه درویش پنهان از چشم قاسم ، عقب تنۀ ضخیم درختی نشسته به خواب رفته بود کله اش مانند خریطه چکه آویزان شده بود و آواز جر و فاصله داری از سینه اش بر می خاست . قاسم رفته بود که چلم بکشد و خوابش را بپراند. هر دو سگ بزرگ عف عف می کردند و دیوار به دیوار می جهیدند . آیدن در میان بستر گرمش عرق کرده بود و با رویای شوم وحشتناکی دست و گریبان بود با تلاش آخر ینی از چنگال مرگ می گریخت ، گونه هایش می لرزید و آهسته و لرزان نالید ، جویده ، جویده چیزی می نفسهای خفه شده ضجه مانندی میکشید لحظه ها بیدار ماند و باز گویی بیجانی سنگینی از راه چشمها به تمام بدنش نوم ، نرم جریان می کرد و پلکهایش را به هم مــی دوخت خوابش می برد. شب از نیمه گذشته بود که هر دو سگ با سر و صدای زیادی به سوی دورترین نقطهٔ باغچه دویدند . درمیان درختان انبوه آواز ، عف عف شان را تیرگی سهمگین شب بلعید ناپدید شدند و باز نیامدند. چند قدم دور تر از بالای خانه، رشید و سلیمان از دیوار پایین شدند و مردیک دهن و بینیش را با شف دستارش پیچیده بود بالای دیوار ماند. جنبش مرموزی تا پای دیوار تنش را کشید و آن جا دو سیاهی هول انگیز و سراسیمه روی هم شدند و ستون سیاه درازی از زمین تا ارسی بالاخانه به پا ایستاد. از میانه دونیم شد. نیم پایینی جابه جا نشست و نیم بالایی بردیوا چسپید ، پیچ و تابی خورد و درون خانه سرازیر شد. نور ضیف چراغ دستی در میان بالاخانه رقصید و آیدن سردی بیحال کننده میله تفنگچه یی را بر شقیقه اش احساس کرد .

- کلانتر کو ؟ نشان بده !

- آه رشید جان ! برای خدا . . . 

- باجزئی ترین حرکت خود را ضایع خواهی ساخت زود بگو کجاست ؟

جز نفسهای طولانی لرزان خفه چیزی به پاسخش نشنید نظری به اطراف خانه انداخت و همینکه می خواست از ارسی خم شد به سلیمان چیزی بگوید آواز بابه درویش بالا شد. وی در حالیکه از جایش نمی جنبید با تتلگی و گنگی، فریادهای وحشت ناکی میکشید چیغ هاییکه از حلقش بر می آمد در سکوت انده آگین شب تا نقاط دور میگریخت . قاسم از کفشکن گرفت و می اتاقش فیرهوایی .کرد آواز سگها نزدیک شده می رفت رشید و سلیمان و آن کس دیگر که بالای دیوار نشسته بود گویی مانند گنجشک پرید ند و ناپدید شدند . پرید ، مزدور هایش، برادرش ، زنان برا در ش کلانتر همه میان باغچه ریختند . باسرهای برهنه ، مو های جرو پریشان و کلاههای سفید شب پوش ، بلند بلند بی نوبت هیجان گپ میزدند. آیدن هم به دهن ارسی آمده بود اما صدایش را نمی کشید اطفال از ترس میگریستند سگها عف عف میکردند و بابه درویش ته و بالا می رفت گفت : چند نفر بودند ، چه هیکلهای مهیبی داشتند چطور مسلح بودند و او چه حمله یی کرده و چسان با آن چوب نا خراش و ناتراشش که خود آنرا تیاق می گفت به شانه یکی کوفته است. آیدن آن همه لافها و دروغهارا شنید و خموشانه مینگریست و بر جرت وفرت آن کوسه یی لافوک كه خود را "بنیاد پهلوان دوم" ساخته بود و گمان می کرد از آن بروتهای دم موشی ماش و برنج آویزا نش هم خون می چکد مانند چوچۀ خروسی رگهای گر دن خود را سیخ میکرد وقع قغ کنان کته میگفت و نمک حلالی خود را نشان میداد. خندهاش میگرفت و در دلش می گفت که . گاهی سادگی و راستی هم دردسر بار می آورد . شاید اگر مادر خیرو میدانست که اینچنین رسوایی به بار می آید حتمی این راز را فاش نمی ساخت.

آن شب همچنان صبح شد. کسی یک چشم نخوابید و با طلوع سپیده همه گرد آمدند. همسایه ها جمع شدند و باهم  مذاکره کردند اگر به علاقه دار اطلاع می دادند، او هم کاری نمی کرد جز آنکه چند نفر دهقان نیرومندشان را می برد، زیر چوب میانداخت، بندی می کرد و چند ماه خورد و بزرگ ده می رفتند تحقیق میدادند و آخر سخن به ارباب واگذاشته میشد و خودشان بین خود به اصطلاح "ولسی" فیصله میکردند اندامهای بی موازنۀ زنان و مردان خواب آلود با تشویش های شان درهم می آمیخت.

نعیم کلانتر چون مادیان گرسنه گردنش را دراز کرد ، سینهاش را پیش آورد با آواز خشکی گفت : نه دزد بودند و نه به قصد کشتن کسی آمده بودند فقط با آیدن رابطه داشتند. بودن این فاحشه در این خانه نحس است، بدبختی که می آرود هرسو که میرود خدایارش  از جانب من ، یک ، دو ، سه طلاق است !

در زیر آفتاب آغاز روز ، کلانتر قیافهٔ نا مردانه به خود گرفته بود و در حالیکه بالای صفۀ میان باغچه می خواست بنشیند آواز (.... وی ...وی ) و (از برای خدا) های زنان گوشهای یکه مانندش را پر کرد رنگش پریده بود دوسه بار تف کرد اما هیچ لعابی در دهنش وجود نداشت که بیفتد. چند بار دستش بسوی پیشانیش رفت و دوباره بالای زانویش قرار گرفت. نگاهش گویی بر صورت دیگران یخمالک میزد نه گرمی، نه نفوذ و نه معنایی در آن بود بادتر می سایه شاخه درختی را برشانه اش می جنباند . آواز گریه مادر آیدن از درز تخته های ارسی بالا خانه به بیرون می ریخت و در کوچه ییکه چون فیته سفید در کنار باغچه پیچ و تاب خورده بود یگان رهرو پیشانی ترش برهنه پارا دقیقه ها از رفتار باز میداشت.