138

دختر گلفروش جوانمرد و شرق

از کتاب: درسایه های خیبر

سرو بالای به سیمای چو ماه

روی گندم گون و چشمان سیاه

با تبسم شور محشر ریخته

با حیا برق نگه آمیخته

از دایش سیرت شرق آشکار 

وز وقارش راز عفت جلوه دار 

دیده در لیل ونهار زندگی 

بیست گل از نوبهار زندگی 

سالها شد لاله وگل می فروخت 

سوسن و نسرین و سنبل می فروخت 

همچو پروانه بردوش مشتری 

تا ستاند گل زدست آن پری 

گردمی گشتند مشتاقان او

هر یکی از جان ودل خواهان او 

عرضه می کردند نزدش زر و سیم 

کاخ و بستانی چو جناب نعیم 

پیش چشم همت آن دلنواز 

خاک را از زر نبودی امتیاز 

روز ها در کلبۀ تنهای خود 

ساختی با قیمت گلهای خود 

شامگاهی همچو شبهای دگر 

می نمود از کوچه تاری گذر 

ناگهان آواز طفلی راشنید 

سوی آن آواز غم افزادوید 

دید نوزادی بخون غلطیده است 

در میان جانۀ ئی پیچیده است 

جست زد بگرفت او رادر کنار 

برد سوی کلبه با صداضطرار 

کلبه شد از شمع چون افروخته 

دید بر قنداق کاغذ دوخته 

چند سطری روی آن پهلوی هم

با خطی نا آشنا گشته رقم

کای رونده چون ازین جابگذری 

سوی این طفلک بخواری  ننگری 

مادر این طفل پاک بیگناه 

جان سپرده اندرین شام سیاه

رحم بر احوال این کودک کنی 

بر پریشان حال وی رحمت کنی 

زین سخن شد قلب دختر در پیش 

جذبۀ انسانیش شد در کشش

طفل را بگزید چون فرزند خود

آرزوی قلب حاجتمند خود 

داد مهدش را بصدر کلبه جا 

کرد از آغوش گرمش متکا

بهر وی از جان ودل غمخوار شد 

هم پدر هم مادر وهم یار شد 

کرد وقت خویش را وقف سه کار 

طفل را بودن همیشه غمگسار 

گل فروشی خانه خانه کوبکو

سعی کردن در قبال  آبرو 

خود چو می گردید از خانه بدر 

بانوی در بان گرفتی زوخبر 

خانه ازوی شد چو فردوس برین 

شادی افزا روح پرورشکرین

مدتی نگذشت کان پیمانه ریخت 

آسمان پیوند آن عشرت گسیخت

چرخ گردان گونۀ دیگر گرفت 

کینۀ دیرینه را ازسر گرفت 

بر در آن کلبه مهجور تار 

نا گهان شد طلعت مرگ آشکار 

از قضا آن طفل زیبای ظریف 

دم بدم شد زرد و بیمار وضعیف 

خون بجسم ناز کش افسرده شد 

غنچۀ نشگفته اش پژمرده شد 

شد لب گلفام شادابش کبود 

بررخ گلبرگ وی زدحلقه دور 

گلفروش از درد وی بیتاب شد 

از تب آتش وش وی آب شد 

نیم شب  بود ودران طوفان سرد 

کلبه ماندو کودک بیمار ودرد

نی نشانی از طبیب واز دوا 

نی سراغی از ذغال واز غذا 

ماند دختر از دوسودر آزمون 

آزمونی عقل در دستش زبون 

یک طرف طفل هلاک جان او 

سوی دیگر پاکی دامان او 

از سوی آن طفل زار بیگناه 

آنکه آغوش وی باشد پناه 

از سوی کردن فدا ناموس وننگ

تا بیارد مشت دیناری بچنگ

گوهر خود رابزر سودا کند 

مصرف آن کودک زیبا کند 

مهر مادر عاقبت سبقت نمود 

زیر پا گنجینۀ عفت نمود 

گلفروش آمد برون طاووس وار

کرد در کوی هوسبازان گذار 

درز دو سالون عشرت باز کرد 

عشوه وناز وادا آغاز کرد

گفت امشب کودک بکدانه ام 

بی دوا مانده میان خانه ام

گرکسی باشد که غمخوار کند 

در علاج وی بمن یاری کند 

هر که می بخشد بمن پول زیاد 

خاطرش را میکنم من نیز شاد

میدهم کام دلش را تا سحر 

میکشم  اورا بجای دل ببر

هر یکی سیم وزری نمبود پیش

تا نماید عرض حال شوق خویش

عاقبت آنرا که افزون بود زر 

برد میدان زار یاران دگر

آنکه میدان راربود ازآن واین

نوجوانی بود ازشرق زمین

گلفروش وگل ستان یکجاشدند 

هردوسوی خانه ره پیماشدند 

کرد درره گلفروش از وی سوال 

تاروند ازراه دکان ذغال

شدپذیرا خواهش دلدارا 

کرد پاس خاطر بیماررا

دختر آمدوام کرد اندک ذغال 

گفت پولش را دهم قبل ازوال 

هر دو مانند دو آهوی جوان 

جانب مقصد کنار هم روان

کلبۀ دختر میان راه بود

گوییا وی زین سخن آگاه بود 

کرد خواهش تا بردوی انتظار 

کوخبر گیر دازان طفل نزار 

تا نماید حال طفلش جست وجو

بازن در بان نماید گفت وگو 

یافت مادر کودک خود رابخواب 

بوسه زد برچشم در ویش باشتاب 

همچو جان خود در آغوشش گرفت 

بوسه ها نیز از برودوشش گرفت 

با شتاب از کلبه اش آمد بدر 

دید آنجا از کسی نبود اثر 

بانوی در بان بگفت آن مرد رفت 

آن جوان خوش گل خون سر درفت

نامۀ سر بسه در دستم نهاد 

گفت من رفتم خدا حفظش کناد

گلفروش از فرط حیرت ماند مات

بار دیگر شد اسیر حادثات

کودکش بیمار ماند وبی دوا 

کرد نیت نقض پیمان با خدا

از تلاش خویش بهبودی نبرد 

و ز شکست عهد هم سودی نبرد 

نامه را چون باز کردآن ناتوان 

پانصد دینار بود اندر میان