محاوره مابین حکیم فرانسوی او گرست گفت و مرد مزدور

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

حکیم :

«بنی آدم اعضای یکدیگر اند»

همان نخل را شاخ و برگ و بر اند

دماغ ارخردز است از فطرت است

اگر پازمین ساست از فطرت است

یکی کار فرما یکی کارساز

نیاید ز محمود کار ایاز

نه بینی که ازقسمت کارزیست

سراپاچمن می شود خار زیست ؟


مرد مزدور :

فریبی بحکمت مرا ای حکیم 

که نتوان شکست این طلسم قدیم

مس خام رااززر اندوده ئی

مراخوی تسلیم فرموده ئی؟

کند بحر راآب نایم اسیر

زخارابرد تیشه ام جوی شیر

حق کوهکن دادی ای نکته سنج

به پرویز پرکارونابرده رنج؟

خطا رابحکمت مگردان صواب

خضر رانگیری بدام سراب

بدوش زمین بار سرمایه دار

ندارد گذشت ازخوروخواب وکار

جهان راست بهروزی ازدست مزد

ندانی که این هیچ کار است دزد

پی جرم اوپوزش آورده ئی؟

باین عقل ودانش فسون خورده ئی؟