111

مردی که پاهای سنگی داشت

از کتاب: درکوچه های سرخ شفق ، معاصر

يک شبی بود

و من از پنجره بیرون را می دیدم 

شب و تنهایی آن را

در يک ساحت

باسكوت جبری شان

جشنی بود.


و من از پنجره بیرون را میدیدم

لحظه یی چشمانم را بستم من

- این قرنی طولانی بود -

چونکه وقتی بگشودم

دفعتاً در فکرم آمد

که درختان دم پنجره ی ما می میرند



من در آن پاییزی شب

عضلاتم گریی چو بی بود

و صدایم

در چنان چاهی گم گشته

که فضایی اصلا در ذهنش نی .


می توان گفت در آن پاییزی شب

دست مسخی همه ی تنهایی ها را

در درون دل من می رویاند.

شاید از شدت بیماری بیداری هایم

در آن لحظات

من به سوی همه ی خاطره هایم بر می گشتم .


و من از پنجره بیرون را می دیدم 

شیشه در زیر فشار نفس گرم من 

عرق آلوده به کدری رو می آورد

لختی بعد ،


عرق شیشه انگشت مرا پاک نمود 

چشم م پیشترک رفت

تا ز خطی که سر انگشتم در یشیه کشید

کوچه را بیند و یابد چه در آنست؟

.  .  .  .  .  .  .

تیره گی بود و سکوتی سنگین

در کوچه

و درختان

بسمل آسا به تپش ها شان بودند

شایدم ذهن من این را تنها حس میکرد

آخر آن شب، شب پاییزیی بود

و به هنگام خزان

آنقدر برگ جدا گشته زشاخ 

چشم هایت را می آزارند 

که به فکرت گاهی این می آید

که درختان دم پنجره ات – حتی -

روز دگر

بر زمین فرش شوند.



و من از پنجره بیرون را می دیدم 

آن چنان دلتنگی قلبم را می افشرد

که شب و روز برایم یکسان بود.

ناگهان یادم آمد

مرد همسایه ی ما در آن پاییزی شب

ساعتی پیشتر از آن که دهد جان

ورقی چند به دستم داد

که تو گویی آن ورق ها میرائش بودند .

از پس پنجره رفتم بسوی بستر خویش

برق را روشن کردم

وزروی بستر

آن ورقها را بگرفتم.

مکث کوتاهی کردم

و به خواندن

اینسان کردم آغار :


نوجوانی من امروز

آنقدر در یادم نیست 

فقط اینقدر به یادم می آید

ما در آن تجربه که بودیم 

پیر مدی ، پاهایی سنگی داشت.

همه ی اهل قریه

مسخره ش میکردند :

" به چسان پاهایت سنگی گردیدند؟"

او و قارش پا برجا

در سکوتش همه ی اهل قريه

سر در گم .

حرکت هیچ نمی کرد

چونکه با هایش

سنگی بودند.

ظهر يک روز زمستانی

او را ديدم من

که به سوی تپه ای کز آن قریه

اندکی آنسو تر بود

با تمامی توان پای سنگیش


گامها را بر می داشت 

و از آن نیز گذشت

- مقصودم آن تپه ست -

من که در مورد پاهای سنگیش

آتش سوزانی

- مدتها -

در جانم بود


رفتنش را به سوی آن تپه

نتوانستم ساکت بنشینم

با تلاشی که توان بود

دویدم تا آن تپه .

در پس تپه چنارستانی بود

و در آنجا

چونکه انبوه درختان

سدپر و از نگاهم می گردید

نتوانستم پیدا اورا من

جای پاهای سنگی اش


- اما -

پیدا بود . 

رفتم این سو

گشتم آن سو

تا آنــکه

دیدمش کارام ، آرام

با چناری

- مثل يک آدم -

چیزهایی میگوید .

من چنان ترسیدم ، وای ،

که هو ایکه تنفس میکردم

گفتی مرگم بود.

لحظاتی

ساعاتی

در یادم نیست

من به لبهای وی

- آنسان -

بودم خیره


که تمامی حیا تم چشمانم بود.

پیشتر رفت تنم

- پای هایم در فرمانم نی - 

درسکونی بود

- پیکرش را میگویم -

که به چشمت همه ی پیکر او

سنگی می آمد .

ناگهان اینها را بشنیدم :

(همگی میپرسند

که چرا پاهایم سنگی شده اند

قصه یی دیرینه است

روزگاری ، آتشین مرد بزرگی

که توان فکر نمود

آشنا بود مرا

در زمستانی صبحی سرد، این مرد

خانه ام آمد و نالید که بایست ز آنسوی قریه 

هیزم آورد و مقداری نان .

من چنان گرسنگی در رگهایم بد جاری


من چنان پاهایم بد از سردی 

که هماندم به سوی قریه ی دیگر رفتم با او .

قریه ی آنسو تر

 - که در آن نان و در آن هیزم بود -

دو شب و روز ز ما فاصله داشت.

روز اول را - تاشب -

با آرامی پیمودیم

شب چو شد - اما ۔

حمله ور گشت به ما راهزنی

خنجری در دستش نی

در عوض – اما - آن رهزن میخندید.

ناگهان نعره کشید :

- دشت از جیغ وی اندوه مراسخت فشرد -

باز هم خندید

و به ما گفت که هر چند دو مردید شما

ليكن من

از پس هر دوی تان بر می آیم

چون مرا اهر يمن


قدرتی جادویی او را بخشیده است

من به چشمانش تا دیدم

در آن تاریکی دانستم کاهریمن

قدرتی جادویی او را بخشیده است

من شقاوت را

در آن تاریکی

در چشمانش دیدم

مرگ در نی نی چشمانش زندانیی بود.

آن سپس گفت :

رهزنم لیک

خود شما اینرا میدانید

رهزنم لیک

نه چنان راهزنان دیگر

من به هر راهزنی

باید سازم قلبی را مثل سنگ 

و اگر میخواهید، شما نیز 

کزین معرکه بیرون بجهید


دل تانرا - باید -

با همان قوت جادویی خود

سازم مثل سنگ

و نخواهید اگر اینرا آنگاهان

پای تان سنگی خواهد شد

مکث کوتاهی کرد و گفت

خود بگویید کدامین را سنگی میخواهید

دل تان یا پاها تانرا ؟

من چنان ساکت بودم در آن احوال

که تو گویی ذهنم سنگی شده بود .

آشنای من ، آتشین مرد

لحظاتی خاموش

سر خود را پایین افگند

دفعتاً سر را بالا کرد

و چنین گفت 

" در توانایی من نیست ، عزیز !

طاقت داشتن پای سنگی."


من چنان ساکت بودم در آن احوال که تو گفتی ذهنم سنگی شده بود


ناگهان نعره کشیدم، گفتم :

" این مرگیست

من دلم را نه توانم بینم مثل سنگ . "


پای هایم سنگی اینسان گردیدند .


راهزن رفت

پای من ليكن

سنگی شده بود

پای سنگی مرا

آتشین مرد رفیقم تا دید

آن چنان تند دوید

که تبارش گویی توفان بود.

وقت برگشتن هم او را دیدم من

بار هیزم در پشتش بود

و به دستش قرص نان


من همانجا سا كن

مثل کوه . ) ]


صفحه یی دیگر را بگشودم

این چنین خواندم در آن :

" و سکوت تو همان خنجر زهر آگینی است

- گوش هایم میدانند

کادمی در شفق قلب خودش

چهره ی آنرا می بیند

و به اندوه خودش

معنی آنرا می فهماند.

ای سکوت تو

هزا را نم دشمن

من چسان ذهنم را کاکنون 

از شب دوری تو لبریز است 

چون سحرگه ، به تکاپو بسپارم 

به چسان طرح کنم تنهایی را 

من کنون چهره ی تو در یادم نیست


و ازین می ترسم که :

غصه هايکه مرا ساخته اند

آنقدر در شب تنهایی من رخنه کنند

که فراموش شوند

- وین فراموشی مرگی خواهد بود. -

پیش از این دشت سکوت

چشم من - میدانی - پر ز تصویر صدا بود

- باورش رویش و آب -

و چنان ذهن بهاریی داشت

که همه راهگذار فردا ها را

در مسیری همه جا سبز ترین پیمایش میکرد

در شب دوری تو

- اينک -

وای

خواب افسانه سر است

من در آن بیمم که

باور پلک مرا خواب زمن بستاند

ای سکوت تو تباهی را پیغام


توز ميعاد تباهى وسكوت

خبرت هست

ای سکوت تو چنان عایق ذهن

من همان كوه

همان کوه

همان کوهم کوه

تشنه ی آوازت من

تو درون دره ی خاطر من بار دگر جیغ بکش

و صلابت را پاسخ گوی. "


خواندن را

- لحظاتی -

بس کردم


به سوی پنجره رفتم

در آن لحظات

باد در ماتم تنهایی آن کوچه ی سرد

نوحه خوانی میکرد.

به سوی بستر خود برگشتم


صفحه یی دیگر را بگشودم

با خطوطى - تقريباً - ناخوانا

آن اینها بنوشته :

"ابرها

تنها يک شب

ما را

تا به مهمانی باران ها بردند

ما عطش را گم کردیم.

آن فقط مهمانیی بود

ما عطش را در يک مهمانی گم کردیم."

در دوسه صفحه ی دیگر دیدم

چیزهایی اند

که گهگاه زدل بر می خیزند

قصه هایکه تسلسل

- در ظاهر -

در آنها نیست

آن چنان حادثه هایی ناهمگون


- امـا پیهم -

در بطن حیات .

این دو سه قصه ی ناهمگون از آنهاست :

"من که یک برگ 

سحر گاه

به شبنم از کم آبی می گوید :

میل فریاد زدن می بینم

تو به تنهايي یک كوه نمی اندیشی ، اما ."

"گل سرخ 

من ندانم گل سرخ

چقدر دست ترا بوئیده است

ليک ازین حادثه در باغ

داستانها جاریست

و گل سرخ

اعتبار دگری یافته است ."

" من به اندازه ی اندوه تمام شبها می اندیشم


که تو کمبود ترین حادثه ای

لحظه های همه شبهایم این را می گویند."


"تو به چشمم دیدی ؛ گفتی :

درد

من به چشمان تو دیدم ، گفتم:

شب

و تو خندیدی

خنده ات اما -

بوی باران ها را با خود داشت

دیر پایی دقایق در آن پاییزی شب

همه ذرات تنت را

وحشت می آموخت

می شد از عمق جنون تنهایی

در آن پاییزی شب اندیشید:

آسمان نام زمین از یادش رفته

و آفتابی که تمامی سخاوت در مشتش بود


بر جهان خشما گین است 

و نیاز و تب رویش ها را، 

با خشونت می خواهد پاسخ گفت


من ورق را برگرداندم

قصه ی تشنه گي یک ذره

این چنین نقش بر آن :

" لب یک ذره

درون دل يک سنگ

باز شد از هم و فریاد زد:

آب

تا به لب تشنه گی ذره پیامی بدهد

دانه برفی به سر سنگ نشست

و بگوید تا :

آبم نوشت باد

استخوان هاش به هم کوفته شد

ذره اما میدانست :

بهمنی خوهد آمد.


و درون دل او

سنگ فریاد رهایی را خواهد آموخت."


من درین وقت به مردی میاندیشیدم

که به يک لحظه خودش را

از تنهایی بیرون کرد

در خیابانی که

مزدحم بود تمام اوقات

ظهر روزی، این مرد

آمد و رفت همه موتر ها را

متوقف ساخت

و سپس جیغ کشید :

" من که عمریست به تنهایی خود سر کردم

هیچ کس نیست مرا یاد کند ؟

من توانایی دیدن دارم

می فهمم

گوش هایم شنو است

دستها هایم آنسان پاکیزه ست

که چنان دست گره خورده ی يک نوزاد

با چنین حال

من که عمریست به تنهایی خود سر کردم


هیچ کس نیست مرا یاد کند ؟"

در خیابان آوازش آن سان من پیچید

که گمان رعدی می غرید

عابرين ـ امــا - روی شانرا حتى

سوی او دور ندادند و کسی

لبی هم جنب نه داد.

مرد آنگه با خود گفت :

" بازهم تنهایی ؟ "

و ز جيبش خنجری را بیرون کرد

و به يک دم سر يک مرد دگر را

ز تنش کرد جدا.

خون فواره کشید

دست بی تجربه ی مرد ،

به خون پیمانش را بست

عابر ین سرها را برگردانند



گرد او حلقه زدند...

این چنین مرد ز تنهایی خود گشت برون

بعد از آن

تا به زمانهای دراز

یاد این مرد

ذهن مردم در چنگالش بود .


به سوی پنجره ام برگشتم:

کوچه - چون مار - مرا افسونی میکرد

آن چنان چشمم

در آن تاریکی

در کوچه دوید

که تو گویی منتظر بود

که چیزی را

حتما

خواهد دید

در همین حال که قلبم متلاشی شده بود


ناگهان دختر همسایه ی ماجیغ کشید :

" كاش من حنجره یی می بودم

که به جای همه ی حنجره های خاموش

گوش فریاد زدن را کر میکردم ."

جیغش از کوچه برون رفت و در شهر رسید.

 ذهن من ، اما، در این لحظات

یک زنی را در یادم آورد

که دو چشمش - حتى - اکنون

در شب هایم خفته ست.

من به این زن، یک وقتی

اینها را بنوشتم:

" روزگاریست 

روز گاریست فراموش خودم ، من

روزگاری اما

رنگ چشمان توجاریست به رگ های غمم.

من به چشمان تو می اندیشم

- امشب باز-


من به چشمان شب آلوده ی تو

مثل یک حادثه می اندیشم 

چشم تو قصه ی شب را می گوید

اما

از دلم غصه ی شب را بر می دارد

 با نگاهش چشمت، قصه هایی میگوید :

شب به آخر نزدیک است.

حالت طرز نگه کردن تو

مثل یک صبح بهار يست 

پی یک شب دى

مثل این است که میگوید :

فردا

روز خوبی خواهد بود ."


کابل - ۱۳۵۶