سوسن و پیلسم نقشه افراسیاب

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

رو گردانیدن "برزو" و پیوند شدن او به رستم نقشه ی افراسیاب را به کلی عوض کرد و در صدد پیدا کردن راه جدید برای سرکوبی دشمن افتاد به این فکر بود که زن رامشگری که از قدیم با او آشنائی داشت به نزدش آمد در حقیقت این زن رامشگر که افراسیاب را در این روزها غمگین یافته بود نزدش آمد تا کمی از اندوه شاه بکاهد و چون زن بسیار حیله کار و هوشیار بود شاه را کم کم از غصه و فکر زیاد بیرون آورد و گفت:

 نگردد ز یک قطره کم رود نیل

چه سنجد همی پشه در پیش پیل

حالا اگر شاه مرا یاری دهد و طوری که دلم میخواهد اسباب و وسایل کار مرا فراهم نماید من چارۀ کار را میکنم.

چو دیوانه دربند بسته چو یوز

بیارم به پیش تو از نیمروز

سوسن گفت من سپاه و لشکر نمیخواهم فقط برای من یک مرد جنگی یک پهلوان جنگ دیده و نبرد آزمای عنایت شود.

ولیکن یکی مرد خواهم دلیر

که در جنگ باشد یکی تندشیر

چو سوسن چنین گفت افراسیاب

بدو گفت ای همچو در خوشاب

اگر آنچه گفتی به جای آوری

بداندیش را زیر پا آوری

شوی بانوی بانوانم همه 

شبان باشی و بانوانم رمه

سوسن گفت که آن یک نفر پهلوان را که میشناسید به من معرفی کنید که همیشه با من باشد و هر چه گویم به حرفم کار کند.

بدو گفت افراسیاب زمان

که دارم سواری بدین سان دمان

ببالا بلند و به باز و قوی

بسینه چو شیر و بتن پهلوی

بدو گفت سوسن که این شهریار

بفرمای تا آید آن نامدار

بیامد هم اندر زمان جنگجو

نگه کرد سوسن به بالای او

یکی بود همچون که بیستون

دو بازویشان چون دوران هیون

این سوار قوی هیکل و تنومند که نامش پیلسم بود حاضر شده برای هر امری به سوسن رامشگر وعده داد.

به سوسن چنین گفت پس نامدار

جهان پهلوان را منم خواستار

اگر بیند او را جهان بین من

به بینی به کین جستن آئین من

چنانش بدوزم به پیکان جگر

که سیمرغ گردد بر او نوحه گر

پس اشتران حاضر کردند و از خوردنیها مرغ و بره و اقسام خوردنیهای خوشمزه با تمام آلات جنگ و خیمه و سراپرده ی شاهانه با خود گرفته و همه بر اشتران بار نمودند و از شنگان دره به سواری پیل ده روزه راه زدند تا به سیستان در حوالی نیمروز رسیدند.

بر آن باره تا سوی ایران شویم

 سوی آن دلیران و شیران شویم

تا به رباطی رسیدند.

رباطی در آن راه و یک چشمه آب

همه جای شادی و آرام و خواب

به نزدیک آن چشمه افگند رخت

بدان ساربان گفت ای نیکبخت

سوسن به ساربان ها گفت خیمه و خرگاهشان را در اطراف آن چشمه سار بر پا کنند و سفره را براندازند و چند خیک شراب که با خود آورده ام بمن بسپارید آنگاه به پیلسم امر کرد تا سلاح جنگی بپوشد و اسپ خود را از این خیمه گاه دور کند که کس آن را نبیند و منتظر امر باشد.

سوسن زن مرد آزمای پخته کار در خیمۀ شاهانه تنها نشست که ناگاه یک تن از پهلوانان ایران که توس نام داشت گورخری را تعقیب می نموده کم کم هوا تاریک شد که از دور خیمه و خرگاه شاهانه نظر او را جلب کرد.

همه میخ و استون او سیم ناب

ز ابریشم خام او را طناب

یکی چنگ و بربط نهاده بروی

کنیزی در او همچو خورشید روی

به دل گفت گویی که این زان کیست؟

بدان جای این خیمه از بهر چیست؟

بایستاد از دور آواز کرد

چنان چون بود ساز مردان مرد

چو بشنید سوسن بیامد بدر

بدو گفت ای مهره ی پرهنر

خلاصه سوسن رامشگر عشوه گر توس را از اسپ پیاده نمود و درون خرگاه برد و بعد از خوردن مرغ و بره به او شراب داد و توس آن قدر شراب خورد که دست و پای خود را گم کرد. آنگاه پیلسم پهلوان را صدا کرد و این پهلوان کهنه کار ایرانی را دست و پا بسته به خیمه دیگر انداخت و بدین سان و افسون پهلوانان زبردست ایرانی را یکی پشت دیگر مانند: "گیو" گستهم و (بیژن) اسیر شدند و ولوله در میان لشکر ایران افتاد و "فرامرز" با دو هزار لشکر ایرانی در تجسس ایشان برآمد و چون این خیمه و خرگاه را دید به حیرت رفت، زیرا سوسن به پیلسم نگفته بود که در میدان جنگ بگوید که لشکر بی شمار با وی است و همه دورتر در قفا ایستاده اند.


فرامرز چون بشنوید این از او

فروراند خون از دو دیده به رو

سپس زال و رستم با لشکر ده هزار نفری به میدان جنگ آمدند. زال بسیار پیر و زمین گیر شده بود رستم پیشتر به میدان آمده پهلوان نو پیدا و نو کار روبروی وی قرار گرفت و نام و نشان پهلوان را جویا شد.

هم آورد را گفت کای بدنشان

ندیدم چو تو من ز گردن کشان

نژادت کدام است و شهرت کجاست؟

 که چون تو دلاور به توران نخاست

برستم چنین گفت ای بی هنر

کجا دیده ای جنگ شیران نر

تو جز دود ز آتش ندیدی هنوز

به بینی کنون آتش مرد سوز

بر مرز سقلاب جای است و بوم

به فرمان من سربه سر مرز روم

همان "پیلسم" نام کردم پدر

بدرم جگرگاه شیران نر

کنون چون شنیدی تو نام درست

ترا دست از جان ببایست شست

بزد بر بر رخش آن پهلوان

ز جوشن گذر کرد تا استخوان

ز یکدیگر باز گشته بدرد

همان پهلوان و همان شیر مرد

کار بدین جا رسیده که فردا سپاه گران با لشکر توران به یاری پیلسم رسید و خود افراسیاب با عسکر و لشکر فراوان از دور پیدا شدند و فرامرز به "برزو" خطاب کرد و گفت:

فرامرز را گفت برزوی شیر

اگر چند شد نامدار و دلیر

همان خوی برزیگری داردش

به آخر یکی روز یاد آردش

بگیرندش اکنون بسان زنان

برندش به توران به سر بر زنان

فرامرز به "برزو" گفت که اینک افراسیاب با سپاه و پهلوانان خود در رسید و "برزو" سیستان را خیال شغنان کرده و بوی خانه ی اصلی به دماغش رسیده و روزی یاد وطن خواهد کرد. "برزو" در جواب چیزی بگفت و به دل کشتار رستم و قتل پدرش سهراب و نزد یک کشته شدن خود را یاد میکرد.


افراسیاب رسید:

درفش سیه پیکرش اژدها

که گفتی بخواهد کشیدن هوا

یکی پیل و تختی برو بربزر

ز هرگونه بسته بگردش کمر 

جهان جوی افراسیاب دلیر

به پیش سپه در به کردار شیر


 در این وقت چشمش به برزو می افتد:

بدان جای برزوی دستان بدید

دلش گفتی از تن بباید پرید

سپهدار هومان بیامد چو باد

بنزدیک برزو زبان برگشاد

"ببرزو" چنین گفت کای نامور

چنین است آیین پرخاشخر

ز توران چرا روی برگاشتی

چونین جایگاه خوار بگذشتی

جه جویی از این تخم بی پاوسر

نیایی بنزدیک مرزت دگر

ندانی که او نیست از پشت سام

ز بی بچگی آورید از کنام

پذیرفتش او را ز بی بچگی

ز پری و نادانی و غرچگی

چو بشنید (برزو) ز هومان چنین

ز کینه بجوشید از پشت زین

بزد دست و برداشت گرز گران

برآورد چون پتک آهنگران


برزو و هومان بسیار سخت جنگیدند و هومان ساعتی خود را کنار کشید تا نزد افراسیاب آمد و ماجرا را یک به یک بیان کرد درین وقت میدان جنگ تازه گرم شده از سوی فغفور افراسیاب (پیلسم) و از جانب ایران فرامرز پیش شد و بسیار سخت پهلوان تورانی و ایرانی جنگ نمودند اینجا دو نفر از پهلوانان توران (شیده) و پیلسم به میدان آمدند و در مقابل دو تن از مبارزان ایران (برزو) و رستم پیش شدند و بالآخره "پیلسم" پهلوان را از کار میاندازند.

 و بدست رستم کشته میشود آخر نبرد بسیار سخت میان "برزو" و افراسیاب در میگیرد و در نتیجه "برزو" فاتح میشود و "توس" و گودرز و دیگر پهلوانان ایرانی که در جنگ سابق اسیر شده بودند رهائی یافته و آزاد می شوند و افراسیاب از میدان جنگ شکست خورده پس پا میشود و به توران برمی گردد. 

سراپرده بر دشت زابل نماند

خود و سرکشان سوی توران براند