138

مادر گلگون کفنان

از کتاب: ماتمسرا

بر روان شهید ناکام تورن عبدالرحمان صارم



دوش در داغ جگر می سوختم 

سوختن از شمع می آموختم


آه در سینه بخود پیچان چو دود 

آتش افتاده بملک هست و بود


خرمن پندارها رفته بیاد 

دفتر تذکارها رفته زیاد


عقل را چشم جهانبین گشته کور

عینک پارینه را افگنده دور


زورق دل غرقه در دریای خون

آسمانی بادبانش واژگون


غلط غلطان درمیان موجها 

گه شکنها گاه کرده اوجها


تر بخون دل شده کالای عشق 

سُرخ گشته دامن لیلای عشق



سوختم از شصت پا تا فرق سر 

ای خدا کی میشود این شب سحر


سوختم کس نشنود آوای من 

وای من ای وای من صد وای من


مرغ آمین را مگر پر بسته اند؟ 

روزن اُمید را در بسته اند


ای خدا تا چند این بیچارگی 

زندگی در خواری و آوارگی!


بی وطن بی آبرو بی خان و مان 

سر گران از ما زمین و آسمان


این خیانت پیشگان این ملتان 

این به میثاق خدایی خاینان


تا یکی لاف خداوندی زنند

نوبت بی مثل و مانندی زنند


تا کجا در دام این صیادها 

کشته نیرنگ این شیادها



دوستان غمگین و دشمن سرفراز

تا بکی ای بی نیاز ای بی نیاز! 


سوختم از صحنه سازیهای تو 

زین همه دشمن نوازیهای تو


سوختم ز اسرار نا پیدای تو 

خسته گشتم از معماهای تو


تا بکی پایان نیابد این درام 

ای خدا الانتقام الانتقام


تا کجا تا چند این بمباردها 

در گلوی کودک ما کاردها


آب ما تا کی بزهر آمیخته 

سیل آتش بر سر ر ما ریخته


موج خون تا چند جوشد از زمین 

جای نسرین و گلاب و یاسمین


این مسلمان زادگان این دختران 

این حیا پروردگان سیمین بران


تا یکی در خاک و خون غلطان شوند 

از طناب ظلم آویزان شوند


تا کجا آن مادران داغدار 

بر سر گور پسر گریند زار


تا بکی آن کودک بی سر پناه 

بسته زنجیر باشد بی گناه


شمع سان سوز و تن لرزان وی 

شعله جای اشک بر مژگان وی


ای خدا آن نو عروس سیمتن 

مرده اش تا چند ماند بی کفن


ای بسا مسجد که ویران گشته است 

خانه تو کافرستان گشته است


ای بسا مصحف که شد پامال کفر 

زیر پای لشکر دجال کفر


پاسبان عزت قرآن تویی 

مالک آن خانه ویران تویی


دوستان ما خدایا کر شدند 

حال ما دیدند و غافل تر شدند


مؤمنان غرقند در اغراض خواص

هر یکی در بستر امراض خویش


هیچ کس با ما ز دل یاری نکرد 

کس بما از جان وفاداری نکرد


من درین غم های خونین اشکریز 

آمد آوازی بگوش دل که خیز!


چشم مالیدم بخود باز آمدم 

جانب گردون نظر باز آمدم


ناگهان آمد بچشم من ز دور

تابشی بر آسمان چون خط نور


تابشی از کهکشان دیگری 

ز اختران و آسمان دیگری


تابشی از پرتو شمشیرها 

جرقه ئی از برق چشم شیرها


جرقه ها از سنگر آزادگان 

شیر مردان عاشقان دلدارگان



ملتی آزاد چون سرو سهی 

فاتح پیکار با دست تهی


در جبینش کوکب حق آشکار 

برق چشمش آتش دشمن شکار


سنگرش ایمان و توحید و ثبات

خم نگشتن پیش غیر اندر حیات


نی بپای دشمنان گشته فرود

نی به وصف دوستان خوانده سرود


باز دیدم با خط روشن تری

در دل آن نور نور دیگری


پرتوی دیدم فزون از ماه و مهر

روشن از وی حبیب و دامان سپهر


روشن از وی دشت ها و دره 

ها در نهاد خاک، رقصان دره ها


روشن از وی چشم ظلمت بار من 

کلبه خاموش و شام تار من


باز موجی نو زد آن دریای نور

صورت دیگر پدید آمد ز دور

مادری دیدم بپا برخاسته 

با فروغ ایزدی آراسته


آفتابی آفتاب آنرا غلام 

خاکبوس راه، او ماه تمام


در جلالش فریزدان آشکار 

از نگاهش هیبت حق شعله کار


چادرش چون صبح صادق نور بیز 

گیسوی سیمینش مروارید ریز


طلعتش نور ازل را مظهری

دامنش آیات حق را دفتری


بر فراز قلب پاکش داغ خون 

چون یکی اختر که باشد لعلگون


اختری خون شهادت را گواه

اندران ،مکتوب، حرف لا اله


هیبت آن لحظه مد هوشم نمود

ملک هستی را فراموشم نمود


دل درون سینه من آب شد

قطره شد لرزید چون سیماب شد


مادر فرخ رخ گردون سریر

نامه نی بر دستش از روشن حریر


اشک حسرت حلقه بر مژگان وی

خامه نوری در انگشتان وی


گفت پیغام شهیدانست این

سر نوشت روز میدانست این


با جماعت دست توفیق خداست 

این سخن بیشک حدیث مصطفى ست


آنچه می بخشد ظفر روز جهاد

اتحاد است اتحاد است اتحاد