امیر حسينى سادات رحمة الله علیه
در نفحات ذکر جمیلشان در سلک اولیای هرات اختصاص یافته نامشان حسین و نام پدرشان حسن است اصلشان ازغور میباشد و درهرات تربیه یافته از مریدان شیخ بهاءالدین زکریا میباشند. مصنّفات زیادی دارند کتاب کنز الرموز و زاد المسافرین را در سلک نظم کشیده وكتاب روح الارواح و صراط المستقیم را تألیف فرموده است. مولانا جامی در نفحات بر پایه معرفت روحانی او معترف و دیوانش را هم به طور غرایی تمجید مینماید صاحب آتشکده مینویسد که میر حسینی غوری از مریدان شیخ شهاب الدین سهروردی است با شیخ اوحدی کرمانی و شیخ عراقی مصاحبت نموده است. محمود شبستری گلشن راز را به مقابل میر حسینی رحمة الله علیه انشاد کرده است. به قول اصیل الدین واعظ صاحب رسالۀ مزارات (قسمت اول) كتاب طرب المجالس نیز از مؤلفات میر حسینی سادات است. در سال ۷۱۸ هجری در هرات وفات نموده اند و این قطعه برای تاریخ وفات شان سراییده شده است.
ده و شش از مه شوال هفتصد و هژده
نموده واقعۀ افتخار آل محمد
روان سید سادات عصر مير حسينى
شد از سراچۀ دنیا به دار ملک مخلد
قبرشان در درون زیارت حضرت سید عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر طیار است. صاحب پایۀ بلند و طبع ارجمندی بوده در عصر خود مرجع خواص و عوام و مهبط آمال انام بوده اند آتشکده این چند سطر را
از آثار ادبیشان نقل مینماید.
از مثنوی زادالمسافرین
این طرفه حکایت است بنگر
روزی از قضا مگر سکندر
می رفت و همه سپاه با او
و آن ان حشمت و مال و جاه با او
ناگه به خرابه ای گذر کرد
پیری ز خرابه سر بدر کرد
پیری نه که آفتاب پرنور
در چشم سکندر آمد از دور
پرسید که این چه شاید آخر
این کیست که مینماید آخر
در گوشه این مغاک دلگیر
بیهوده نباشد این چنین پیر
آمد بر آن مغاک پرنور
پیر از سر وقت خود نشد دور
چون باز نکرد سوی او چشم
پرسید سکندرش به صد خشم
گفت ای شده غول این گذرگاه
غافل چه نشستهای در این راه
بهر چه نکردی احترامم
آخر نه سکندر است نامم
دانی که منم به بختِ فیروز
پشت همه روی عالم افروز
دریادل و آفتاب رایم
فرق فلک است زیر پایم
پیر از سر وقت بانگ برزد
گفت این همه نیم جو نیرزد
نه پشت و نه روی عالمی تو
یک دانه ز کشت آدمی تو
دوران فلک که بیشمار است
هر ساعتش از تو صد هزار است
نه غول و نه غافلم در این کوی
هشیارتر از توام به صد روی
از روز پسین چو آگهم من
چون منتظران در این رهم من
غافل تویی کز برای بیشی
مغرور دوروزه عمر خویشی
آخر کارها جدایی است
با خلق مرا چه آشنایی است
دو بنده من که حرص و آزند
بر تو همه روز سر فرازند
با من چه برابری کنی تو
چون بنده بنده منی تو
گریان شد از این سخن سکندر
بفکند کلاه شاهی از سر
از خجلت خود نفیر میزد
سر بر کف پای پیر میزد
پیر از سر حال ره نمودش
کاندر همه وقت یار بودش
بيت:
به خدا که دردمندم زغم فراق یارا
نه خلاف گوید آن کس که حکم کند خدا را
رباعی:
ای سایه تو مرد صحبت نورنۀ
رو ماتم خود گیر کز این سورنۀ
اندیشه وصل آفتابت نرسد
می ساز به این قدر کزو دورنۀ