32

حکایت عجیب

از کتاب: طبقات ناصری (جلد ۱/۲) ، فصل طبقه ۲۳ ، بخش خروج مغل
01 January 1280

 روایت ازخواجه مقول القول، که او را رشيد الدين حکیم بلخی گفتندی سماع افتاده است درسنه ثمان واربعين وستمانه که ازخراسان بهندو دندان تجارت آمده بود،و باکاتب این طبقات منهاج سراج درسفرملتان همراه بود، برین (۳) موضع آورده شد،تا منظورنظرسلطان سلاطین اسلام گردد

این خواجه رشيدالدين حکیم چنين و يغفرپرکرد که یکی ازمهتران مغل که خیلی وخدم ومال ( و حشم ) بسیار داشت،در زمین قراقرم مغل بدوزخ رفت  بجهت دفن آن مدهون موضی بغایت با تکلف مرتب شتردانیدند وخواستند، که درست ترين کمان او را با او دفن کنند وسلاح ومال وافروفرش واوانی بسیار(که) با او (بود) بنهادند و تخت آراسته [و] مهیا گردانیدند و(خواستند که دوست ترین کسان اورا با او دفن کنند رای زدند که از خدم او کدام کس را دفن کنند تامونس اوباشد جوانی بود از حدود ترمذ و خراسان درطفولیت اسیرآن گبرمغل شده بود دراوایل واقعه خراسان (و) ببلوغ رسید و برناومرد شد و بمرتبه رجولیت برآمد بغایت جلد وزیرک بود و کاردان وبا کفایت گشت چنانچه تمامت کلی و جزوی ان ملعون درتصرف اوآمد واو را چون پسرخوانده بود(بدین سبب) همه اموال[آن مغل] و مواشی و آنچه درملک اوبود (در) ضبط کرده بود وجمله خدم و تبع آن مغل در تحت فرمان او بودند که هیچ یکی را بی اجازت آن جوان برهیچ چیزآن ملعون دست تصرف نه بودی درین وقت همه باتفاق گفتند و هلاک آن جوان را میان بربستند که آن مغل دفن باید کرد عرض ایشان آن بود تا اورا هلاک کنند و انتصام فرماندهی از بازخواهند برین معنی جمله اتفاق کردند(و) آن جوان مسلمان میان آن حادثه متحیربماند و دل برمرگ نهاد چون دید که هیچ مفری ودست آویزی ندارد جزغیاث المستغیثین دست تضرع درحبل امن یجیب المضطراذادعاه (۴) زد وغسل پاک بیاورد وجامه

 (۱) مط ومب: استان (۲) مرطوب و بدينجا (۳) مط و مب بدين (۴) قرآن، النحل ۹۲





(۱۷۸)                                                               طبقه۲۳                                             خروج مغل

پاك پوشيد،وپای درآن مطموره نهاد،چون آن موضع را(به) پوشیدند آن مسکین درگوشه آن موضع روی بقبله آورد ودو رکعت نمازبگزارد وبذکرکلمه شهادت مشغول شد،ناگاه گوشه (ازآن موضع بشگافت،و دوشخص بامهابت که صد هزار شیررا، ازمنظرایشان زهره آب گردد درامدند، باحربه آتشین چنا نچه شعله آتش از در بهاءایشان گرد برگرد تخت مغل درامد و يك شرر از آن شراره آتش بقدر سر سوزنی بررخسار آن جوان افتاد و بسوخت و جراحت کرد، از آن دو شخص یکی گفت: که در این موضع مسلمانی می نماید، آن دیگری روی بدان جوان کرد، که تو کیستی؟ جوان می گوید، من گفتم عاجزی (و) اسیری(و) ضدیفی بدست این مغل گرفتار، گفتند: تو از کجائی؟ من گفتم:ازترمذ سرحربه خود بر(۱) گوشه آن خانه زدند (۲) گوشه آن خانه بشتافت، به مقداردری،مراگفتند بیرون رو،من پای بیرون نها دم،خود را درزمین ترمذ دیدم(۴) وازآنجا که قراقرم مغل است،تا ترمذ قریب شش ماهه راه زیادت باشد، تا باین وقت آن جوان درحدود ترمذ بر سراملاك واسباب خود ساکن است وهرمرهم که( برسر)جراحت آن شرارآتش را می کند به هیچ وجه مندمل نمی گردد (و) هم چنان( برقراربقدر) سرسوزنی می تراود و ترشح می کند بده دانه(۴) الممدرمایشا«ملك (۵) تعالی سلطان اسلام را برسریرسلطنت ومملکت باقی و پاینده داراد[ آمین] » (۶)