حسن (یا هراتی شیرین سخن)
در سنه ۱۳۱۰ قمری تولد یافته در باغ نظرگاه سکونت دارد در طریقت از خلفای حضرت کرخ و در شاعری از نویسندگان به سبک عصر حاضر است. گویا شاعری است قدیمی که طبعی جوان دارد و شعری روان اقتضای محیط و وضعیات دنیای امروزه مؤید روحیات ادبی او گردیده، قلم آقای هراتی را تا یک اندازه نقاد و شعر او را آزاد ساخته است به طوری که حسن خامه خود را از نگارش صورت خط و خال گل و بلبل و زلف کاکل آن هم به یک محبوب و همی خسته یافته و میخواهد عوض رخساره و لاله عارض وطن گوید و شاهد مملکت نویسد. به جای صوت هزار سرود آزادی ملت و ترانه های حصول سعادت و مدنیت سراید این است که حسن ما به تازگی در این شیوه شوق و شعف فوق العاده پیدا کرده و با وجود همین حدوث و تازگی طبع روانش به آن قدرت یافته و تا جایی که توانسته احساسات وطن خواهی و شرف نوع پرستی را در قالب شعر گنجانیده است. ما امیدواریم آقای حسن به این اقدام مسعود خود موفق آمده و سرمشق برای ادبیات آینده این محیط فراهم نماید. از اینجاست که طلبکاران ترقی ادبیات هرات، مانند مدیر روزنامه اتفاق اسلام آقای جویا و غیره او را (شیرین سخن) نامیده و همه می خواهند اسباب تشویقی برای حصول این مطلب حسن به حسن فراهم نموده باشند حسن چندی قبل که هنوز داخل این سبک نشده بود بنام تخلّص میکرد اما بعد از ادخال به طرز موجوده، هراتی تخلّص میکند. این آثار از اوست.
هر کس که خورد از دم شمشیر آب سرخ
در عرصه وجود کند انقلاب سرخ
روز مصاف از دهن توپ آتشین
دانم که میدهد به مخالف جواب سرخ
جانم فدای آن که به شهر سخن کشد
از نوک خامه یک رقمی پیچ و تاب سرخ
از بس که دشمنان وطن گشته شور چشم
بالا نمی توان ز رخ این دم نقاب سرخ
هر صبحدم به جای عرق دست روزگار
باشد به روی دختر دهقان، گلاب سرخ
روزی قضا به گردن رشوت ستان کند
از عکس خون بیگنهانش طناب سرخ
مَنْعَم مکن ز باده هراتی به آشکار
نوشد به یاد روی وطن از شراب سرخ
ای نامه های مقصد ما را جواب کن
پای مراد عالمیاندر رکاب کن
تاکی به باغ ناله کشد بلبل حزین
ای غنچه یک مراتبه ترک نقاب کن
بر شاخ گل میان چمن چهره برفروز
از پرتو جمال جهان آفتاب کن
بیکارگی و کاهلی و تنبلی و ضعف
یک سو گذار در پی صنعت شتاب کن
نه ترس از خدا و نه شرم از خلایق است
ای دزد روز خانه مردم خراب کن
رشوت مگیر از کس و ناکس به مکر و فن
از مال مردمان تو بسی اجتناب کن
هر دم کند مبارزه با صنف رشوه خوار
جانم فدای شاعرک انقلاب کن
بیدار گشته است چو موسی تمام خلق
پندم هراتیا بشنو ترک خواب کن
(مشاعره ای که با این عاجز نموده)
از طبع شکسته من نسبت به فوت پدر
او صبا که این فلک حقه باز پر نیرنگ
کند عذار افق را به خون خود گلرنگ
سپاه صبح فرازد علم به کشور زنگ
نوای مرغ سحر پر شود به صد آهنگ
کشد ز مقدم خورشید ناله های انین
نسیم صبح سعادت وزد ز طرف چمن
درد ز شوق گل سرخ حیب تا دامن
فتد ز بلبل افسرده در چمن شیون
صدای گریه آب آید از سوی گلشن
به باغ لرزه در افتد ز شور آن و این
الا نسیم سحر پیک پی خجسته من
انیس خاطر ناشاد و روح خسته من
به جویبار امل نونهال رسته من
صفای این دل محنت کش شکسته من
تو ای مسیح که بخشی مرا حیات نوین
برو به باغ نظرگاه ببر پیام مرا
رسان به شاعر شیرین سخن کلام مرا
ببر به انجمن دوستان تو نام مرا
سپس به حضرت او عرضه ده سلام مرا
بگوی عرض ارادت ز خاک تا پروین
که ای یگانه سخن سنج نکته زای هرات
ادیب فاضل و دانشور رسای هرات
تویی که گشته مضاعف ز تو بهای هرات
تویی که طبع بلند تو در فضای هرات
گشاده بال چو طیاره بر سپهر برین
نه درخور تو بودای تو صدر بزم سخن
که همچو صبح کشیدی از دوستان دامن
گرفته ای چو یتیمان به کنج خانه وطن
برای مرگ پدر همنشین رنج و محن
شدی شکسته و افسرده و نزار انین
ز نظم دلکش نغزت دماغ ما تركن
بیا و باز حکایات دوستی سر کن
ز در درآ و شبستان ما منوّر کن
دماغ مجلس روحانیان معطر کن
به لطفِ طبع بكن كام تلخ ما شیرین
گهی به عشق بتان یاد جام و باده بکن
گهی سخن ز رفیقان شوخ ساده بکن
گهی وظیفه خود را از این زیاده بکن
برای مملکتت خدمتی اراده بکن
به عهد شاه فلک قدر آسمان تمکین
بیا که از می وحدت زنیم جامی چند
به شاهراه محبت دویم گامی چند
به صبح وصل مبدل کنیم شامی چند
کنیم با قلم خویش اهتمامی چند
مگر چو شعله زنیم آتشی به چرخ برین
بیا که ما و تو از آب و خاک افغانیم
چو مرغکان بهشتی ز یک گلستانیم
دو سر کشیده در آغوش یک گریبانیم
دو یار همدل و هم مذهب و سخندانیم
تو پیر زنده دل و من جوانک غمگین
بیا که ما و تو جویا شویم جویا را
مساعدت بکنیم آن جوان دانا را
نهیم بر کف خود خامۀ توانا را
برای خدمت ملت زبان گویا را
چنان کشیم که لرزد ز ما زمان و زمین
(جواب حسن هراتی )
شبی سیاه و معنبر چو طرۀ شبرنگ
فلک به نجم درخشان چو خانه ارژنگ
گرفته کشور گردون ز شاه خطهٔ زنگ
نشانده ثابت و سیار هر کجا سرهنگ
کشیده کوکب مریخ لشکر خونین
سپیده دم که فرازد به کوه دشت کمر
صبا که خیمه بر افراشت خسرو خاور
گرفته شکل زمرد چو گنبد اخضر
ز خواب ناز برآورد سر تمام بشر
شود ز خون جوانان ما وطن رنگین
ورق ورق بجهد برگ لاله سیراب
دهد ز نور معارف خبر به شیخ و به شاب دار
رسد بزمزه مخلوق فکرت و آداب
بداند آن که نداند طریق راه صواب
ز درس و بحث فروزد فروغ دین مبین
گهی طواف جوانان نیک زاده کنم
گهی زیارت گلچهرگان ساده کنم
گهی ستاده شوم خدمت فتاده کنم
گهی که تشنه شوم میل جام و باده کنم
هزار جام بنوشم به هر شبی تخمین
تمام روی زمین چون ز یک پدر باشند
ز نسل آدم و حوا همه بشر باشند
چرا به کینه و بر ضد یکدگر باشند
ز بس که در پی آشوب منتشر باشند
دلم گرفته ز اوضاع شور روی زمین
دمی که در همه جا دین و لفظ یکسان شد
ستاره های درخشنده ای نمایان شد
بنای ظلم به شمشیر عدل ویران شد
تمام روی زمین سربه سر مسلمان شد
شود خروج شه صاحب الزمان تعیین
دهان دشمن دین تا به گوش پاره کند
به هر طرف که به چشم بصر نظاره کند
به جای میش بسی گرگ در قناره کند
به خائنان وطن یک به یک اشاره کند
که این سزای شما نیست بدتر است از این
به اوج محفل صنعت چو من اداره کنم
جهان کهنه فرسود را عماره کنم
به طرح دلکش مرغوب برج و باره کنم
از این محیط پر از یاس غم کناره کنم
بساط ظلم کنم جمع از یسار و یمین
برو به یار (خلیلی) سلام ما برسان
که ای ادیب سخن سنج شاعر افغان
منم به خدمت تو بنده آشکار و نهان
به سان سوسن آزاده با هزار زبان
دهان به مدح و ثنای تو کرده ام شیرین
ندیده ام به جهان چون تو عارف الکن
خصوص که تو تو تو میگویی حه حه حه حسن
قه قند یا شه شکر یا گشاده د دهن
هه هی هلا به بیا باش دلبر مه مه من
له لكنه دهنت هست عقده پروین
اگر چه شعله زد آتش نخست بر جانم
میان نار محبت نموده بریانم
به راه دوست خلیلم نموده قربانم
ز درفشانی این دوستان نمیدانم
که در جواب چه گویم برای آن و به این
یکی گرفته ز جانم یکی ربوده نفس
یکی فکنده به دامم یکی نهاده قفس
یکی نشسته به پیشم یکی ستاده به پس
من ار به خانه سلامت روم ز دست دو کس
به زور قوت بازوی خود کنم تحسین
هزار شکر که ما از نژاد انسانیم
ز پود و تار محبت به عشقه پیچانیم
به جویبار حقیقت چو آب جریانیم
به فکر ملت مظلوم خویش گریانیم
به سان ابر بهاری به فصل فروردین
اگر که سرور جویاز ما نشد جویا
زنیم چنگ به دامان عروة الوثقى
کنیم انجمن عارفانه ای بر پا
که جز خرد نبود هیچ اندر آنجا جا
به هم مشاعره سازیم شعرهای متین
هراتی کرد چو از شعر و شاعری توبه
به شاعران زبر دست همسری توبه
به نزد مردم دانا سخنوری توبه
به هیچ کس ننمایم برابری توبه
که شعر بنده ندارد تلازمی چندین