زنده رود رخصت می شود از فردوس برین و تقاضای حوران بهشتی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

شیشه ی صبر و سکونم ریز ریز

پیر رومی گفت در گوشم که خیز

آن حدیث شوق و آن جذب و یقین

آه آن ایوان و ان کاخ برین

با دل پر خون رسیدم بر درش

یک هجوم حور دیدم بر درش


بر لب شان زنده رود ای زنده رود

زنده رود ای صاحب سوز و سرود

شور و غوغا از یسار و از یمین

یکدو دم با ما نشین با ما نشین



زنده رود

راهرو کو داند اسرار سفر

ترسد از منزل ز رهزن بیشتر 

عشق در هجر ووصال آسوده نیست

بیجمال لایزال آسوده نیست

ابتدا پیش بتان افتادگی

انتها از دلبران آزادگی

عشق بر پروا و هردم در رحیل 

در مکان و لا مکان این السبیل

کیش ما مانند موج تیز گام

اختیار جاده و ترک مقام



حوران بهشت

شیوه ها داری مثال روزگار

یک نوای خوش دریغ از مامدار



غزل زنده رود

بآدمی نرسیدی خدا چه می جوئی 

زخود گریخته ئی آشنا چه میجوئی

دگر بشاخ گل آویزو آب و نم درکش

پریده رنگ ز باد صبا چه میجوئی

دو قطره خون دل  است آنچه مشک مینامند

تو ای غزال حرم درختا چه میجوئی

عیار فقر ز سلطانی و جهانگیری است

 سریر جم بطلب بوریا چه میجوئی

سراغ او زخیابان لاله میگیرند

نوای خون شده ی ما زما چه میجوئی 

نظر ز صحبت روشندلان بیفزاید

ز درد کم بصری توتیا چه میجوئی

قلندرم و کرامات ما جهان بینی است

زما نگاه طلب کیمیا چه می چوئی 



حضور

گر چه جنت از تجلی ای اوست

جان نیاساید بجز دیدار دوست

ما ز اصل خویشتن در پرده ایم

طائریم و آشیان گم کرده ایم

علم اگر کج فطرت و بد گوهر است

پیش چشم ما حجاب اکبر است

علم را مقصود اگر باشد نظر

می شود هم جاده و هم راهبر 

می نهد پیش تو از قشر وجود

تا تو پرسی چیست راز این نمود

جاده را هموار سازد این چنین

شوق را بیدار سازد این چنین

درد و داغ و تاب و تب بخشد ترا

گریه های نیم شب بشخد ترا

علم تفسیر جهان رنگ و بو

دیده و دل پرورش گیرد ازو

بر مقام جذب  و شوق  آرد ترا

باز چون جبریل بگذارد ترا

عشق کس را کی بخلوت می برد

او زچشم خویش غیرت می برد

اول او هم رفیق و هم طریق

آخر او راه رفتن بی رفیق

در گذشتم زان همه حور و قصور

زورق جان باختم در بحر زور

غرق بودم در تماشای جمال

هر زمان در انقلاب لایزال

گم شدم اندر ضمیر کائنات

چون رباب (۱) آمد بچشم من حیات

آنکه هر تارش رباب دیگری

هر نوا از دیگری خونین تری

ما همه یک دودمان نار و نور

آدم و مهر و مه و جبریل و حور

پیش جان آئینه ئی آویختند

حیرتی را با یقین آمیختند

صبح امروزی که نورش ظاهر است

در حضورش دوش و فردا حاضر است

حق هویدا با همه اسرار خویش

با نگاه من کند دیدار خویش

دیدنش افزودن بی کاستن

دیدنش از قبر تن بر خاستن

عبد و مولا در کمین یک دگر

هر دو بی تاب اند از ذوق نظر

زندگی هر جا که باشد جستجو است

حل نشد این نکته من صیدم که اوست


عشق جان را لذت دیدار داد

با زبانم جرأت گفتار داد

ای دو عالم از تو بانور و نظر

اندکی آن خاکدانی را نگر

بنده ی آزاد را نا سازگار

برد مد از سنبل او نیش خار

غالبان غرق اند در عیش و طرب

کار مغلوبان شمار روز و شب

از ملوکیت جهان تو خراب

تیره شب در آستین آفتاب

دانش افرنگیان غارت گری

دیرها خیبر شد از بی حیدری

آنکه گوید لا اله بیچاره ایست

فکر از بی مر کزی آواره ایست

چار مرگ اندر پی این دیر میر

سود خوار و والی و ملا و پیر

این چنین عالم کجا شایان تست

آب و گل داغی که بردامان تست



ندای جمال

کلک حق از نقشهای خوب و زشت

هر چه ما را سازگار امد نوشت

چیست بودن دانی ای مرد نجیب؟

از جمال ذات حق بردن نصیب

آفریدن جستجوی دلبری

وانمودن خویش را بر دیگری

این همه هنگامه های هست وبود

بی جمال ما نیاید در وجود

زندگی هم فانی و هم باقی است

این همه خلاقی و مشتاقی است

زنده ئی مشتاق شو خلاق شو

همچو ما گیرنده ی آفاق شو

درشکن آنرا که ناید سازگار

از ضمیر خود دگر عالم بیار

هر که آزاد را آید گران

زیستن اندر جهان دیگران

هر که اورا قوت تخلیق نیست

پیش ما جز کافرو زندیق نیست

از جمال ما نصیب خود نبرد

از نخیل زندگانی بر نخورد

مرد حق برنده چون شمشیر باش

خود جهان خویش را تقدیر باش



زنده رود

چیست آئین جهان رنگ و بو

جز که آب رفته می ناید بجو

زندگانی را سر تکرار نیست

فطرت او خو گر تکرار نیست

زیر گردون رجعت او ناروست

چون ز پا افتاد قومی بر نخاست

ملیتی چون مرد کم خیزد زقبر

چاره ی او چیست غیر از قبر و صبر



ندای جمال

زندگانی نیست تکرار نفس

اصل او از حی و قیوم است وبس

قرب جان با آنکه گفت انی قریب

از حیات جاودان بردن نصیب

فردا از توحید لا هوتی شود

ملت از توحید جبروتی شود

با یزید و شبلی و بوذر ازوست

امتان را طغر و سنجر ازوست 

هر دو از توحید می گیرد کمال

زندگی اینرا جلال آنرا جمال

این سلیمانی است آن سلمانی است

آن شراپا فقر و این سلطانی است

آن یکی را بیند این گردد یکی

در جهان با آن نشین با این بزی

چیست ملت ای که گوئی لا اله

با هزارن چشم بودن یک نگه

اهل حق را حجت و دعوی یکی است

خیمه های(۲) ما حدادلها یکی است

ذره ها از یک نگاهی آفتاب

یک نگه شو تا شود حق بیحجاب

یک نگاهی را بچشم کم مبین

از تجلی توحید است این

ملتی چون می شود توحید مست

قوت و جبروت  می آید بدست


روح ملت را وجود از انجمن

روح ملت نیست محتاج بدن

تا وجودش را نمودار صحبت است

مرد چون شیرازه وی صحبت شکست

مرده ئی از یک نگاهی زنده شو

بگذر از بی مرکز ی پاینده شو

وحدت افکار و کردار آفرین

تا شوی اندر جهان صاحب نگین



زنده رود

من کیم تو کیستی عالم کجاست؟

در میان ما و تو دوری چرا است؟

من چرا در بند تقدیرم بگوی 

تو نمیری من چرا میرم بگوی



ندای جمال

بوده ئی اندر جهان چارسو

هر که گنجد اندر و میرد درو

زندگی خواهی خودی را پیش کن

چارسو را غرق اندر خویش کن

با بینی م کیم تو کیستی

ئر جهان چون مردی و چون زیستی



زنده رود

پوزش این مرد نادان در پذیر

پرده را از چهره ی تقدیر گیر

انقلاب روس و آلمان دیده ام

شور در جان مسلمان دیده ام

دیده ام تدبیر های غرب و شرق

وانما تقدیر های غرب و شرق



افتادن تجلی جلال

ناگهان دیدم جهان خویش را

ان زمین و آسمان خویش را

غرق دیدم جهان دیدمش

سرخ مانند طبر خون دیدمش

زان تجلی ها که در جانم شکست

چون کلیم اله فتادم جلوه مست

نور او هر پردگی را وانمود

تاب گفتار از زبان من ربود

از ضمیر عالم بی چند و چون

یک نوای سوز ناک امد برون

بگذر از خاور و افسونی فرنگ مشو

که نیرزد بجوی این همه دیرینه و نو

ان نگینی که تو با اهرمنان باخته ئی

هم بجبریل امینی نتوان کرد گرو

زندگی انجمن آرا او نگهدار خود است

ای که در قافله ئی بی همه شو با همه رو

چون پر کاه که در رهگذر باد افتاد 

رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو

از تنگ جامی تو میکده رسوا گردید

شیشه ئی گیر و حکیمانه بیا شام و برو