138

جنون و جاه

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

جوانی تهی مغز را درعجم 

به ناگاه شد حال اصلی دژم 

سبک مغز را نور جان خیره شد 

به کانون فکرش جنون چیره شد

چنان خویشتن را فراموش کرد

که بر چشم آمدش دست بر جای پا

زمین آمدی در نگاهش سما

ز بستر رمیدی چو آتش ز آب

به آب آرمیدی چو کودک بخواب

بهر جا که دانشوری یافتند

عزیزان پی چاره بشتافتند

عزیزان پی چاره بشتافتند

سفر کرد آخر به دنیا غرب

که جوید دوا از مداوای غرب

سر انجام بعد از زمان دراز

بیامد سوی کشور خویش باز 

شد از دور پارینه مغرور تر

زآیین انسانیت دورتر

گهی خویشتن را نمودی حساب

ارسطوی دانا دل نکته یاب

بگفتا که در فیلسوفان پیش

نبوده کس آن صدر دانشوران

سزد بیکن آن صدر دانشوران

زمن باز جوید فنون زمان

سپنسر بنازد به شاگردیم

برد بهر از حکمت  عالیم

اگر هگل باشد اگر پاسکال

زمن باز جویند راز مآل

سیه باطن زشت تر از کلاغ

فن خویشرا دید طاووس باغ

یکی از رفیقان عهد قدیم

بپرسید کای راز دان ای حکیم

ترا این کرامت چسان شد نصیب

حبیبان نپوشند راز از حبیب

سر انگشت بنهاد بر طرف سر

بگفت این سرین است مهد هنر

بخندید آن یار فرخنده یی

که ای کرده طومار تحقیق طی

به حرف تو دارم ازین پس یقین

که اینک ندانی سرت از سرین