یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنه

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنه

یا درین فرسوده پیکر تازه جانی آفرین


یا چنانکن یا چنین

برهمن را بفرمانو خداوندی تراش (۱)

یا خود اندر سینه ی زناریان خلوت گزین

یا چنانکن یا چنین

یاد گر آدم که از ابلیس باشد کمترک

یاد گر ابلیس بهر امتحان عقل و دین

یا چنانکن یا چنین

یا جهانی تازه ئی یا امتحانی تازه ئی

می کنی تا چند با ما آنچه کردی پیش ازین

یا چنانکن یا چنین

فقر بخشی با شکوه خسرو پرویز بخش

یا عطا فرما خرد با فطرت روح الامین

یا چنانکن یا چنین

یا بکش (۲) در سینه یمن آرزوی انقلاب 

یاد گر گون کن نهاد این زمان و این زمین

یا چنانکن یا چنین


*** 


عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست

لیکن این بیچاره را آن جرآت رندانه نیست

گر چه می دانم خیال منزل ایجاد من است

در سفر از پا نشستن همت مردانه نیست

هر زمان یک تازه جولانگاه میخواهم ازو

تا جنون فرمای من گویدد گرویرانه نیست

با چنین زور جنون پاس گریبان داشتم

در جنون از خود نرفتن کار هر دیوانه نیست

هم بهوای جلوه ئی پاره کنم حجاب را

هم بنگاه نارسا پرده کشم بروی تو

من بتلاش تو روم بتلاش خود روم

عقل و دل و نظر همه گم شد گان کوی تو

از چمن تو رسته ام قطره ی شبنمی به بخش

خاطر غنچه واشود کم نشود زجوی تو


درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی

ندیمی کو که در جامش فرورریزم می باقی

کسی کو زهر شیرین میخورد از جام زرینی

می تلخ از سفال من کجا گیرد به تریاقی

مکدر کرد مغرب چشمه های علم و عرفانرا 

جهان را تیره تر سازد چه مشائی (!) چه اشراقی 

دل گیتی انا المسموم انا المسموم فریادش

خرد نالان که ماعند بتریاق و لاراقی

چه ملائی چه درویشی چه سلطانی چه دربانی

فروغ کار می جوید بسالوسی و زراقی

ببازاری که چشم صیرفی شور است و کم نور

نگینم خوار تر گردد چو افزاید به براقی

ساقیا بر جگرم شعله ینمناک انداز

دگر آشبو قیامت بکف خاک انداز

او بیک دانه گندم بزمینم انداخت

تو بیک جرعه یآب آنسوی افلاک انداز

عشق را باده ی مردا افکن و پر زور بده

لای این باده به پیمانه ی ادراک انداز

حکمت و فلسفه کرد است گران خیز مرا

خضر من از سرم این بار گران پاک انداز

خرد از گرمی صهبا بگدازی نرسید

چاره ی کار بآن غمزه ی چالاک انداز

بزم در کشمکش بیم و امید است هنوز

همه را بی خبر از گردش افلاک انداز

میتوان ریخت در آغوش خزان لاله و گل 

خیزو بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز

از آن آبی که درمن لاله کاردساتگینی ده

کف خاک مرا ساقی بباد فروددینی ده

زمینائیکه خوردم در فرنگ اندیشه تاریک است

سفر ورزیده ی خود را نگاه راه بینی ده

چو خس از موج هر بادی که میآید زجار فتم

دل من از گمانهای در خروش امدیقینی ده

بجانم آرزو ها بود و نابود شرر دارد 

شبم را کوکبی از آرزوی دل نشینی ده

بدستم خامه ئی دادی که نقش خسروی بندد

رقم کش این چنینم کرده ئی لوح جبینی ده


ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک می ایم

گدای معنی پاکم تهی ادراک می آیم

گهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشد

من از درس خردمندان گرببان چاک میآیم

نه اینجا چشمک ساقی نه آنجا حرف مشتاقی

زبزم صوفی و ملا بسی غمناک می آیم

رسد وقتی که خاصان ترا با من فتد کاری

که من صحرائیم پیش ملک بیباک می ایم

دلی بی قید من با نور ایمان کافری کرده

حرم را سجده آورده بتان را چا کری کرده

متاع طاعت خود را تراز بی برافرازد

ببازار قیامت با خدا سوداگری کرده 

زمین و آسمان را بر مراد خیش می خواهد

غبار راه و با تقدیر یزدان داوری کرده 

گهی با حق در آمیزد گهی با حق در آویزد

زمانی حیدری کرده زمانی خیبری کرده

باین بی رنگی جوهر ازو نیرنگ میریزد

کلیمی بین که هم پیغمبری هم ساحری کرده

نگاهش عقل دور اندیش را ذوق جنون داده

ولیکن با جنون فتنه سامان نشتری کرده

بخود کی می سرد این راه پیمای تن آسائی

هزاران سال منزل در مقام آزری کرده

ز شاعر ناله ی مستانه در محشر چه می خواهی 

تو خود هنگامه ئی هنگامه ی دیگر چه میخواهی 

همه افکار من از تست چه در دل چه بلب

گهر از بحر بر آری نه بر آری از تست

من همان مشت غبارم که بجائی نرسد

لاله از تست و نم ابر بهاری از تست

نقش پرداز توئی ما قلم (۱)افشانیم

حاضر آرائی و اینده نگاری از تست

گله ها داشتم از دل بزبانم نرسید

مهر و بی مهری و عیاری و یاری از تست

خوشتر ز هزار پارسائی

گامی بطریق اشنائی

مارا زمقام ما خبر کن

مائیم کجا و تو کجائی ؟

آن چشمک محرمانه یاد آر

تا کی بتغافل آزمائی

دی ماه تمام گفت با من

در ساز بداغ نارسائی

خوش گفت ولی حرام کردند

در مذهب عاشقان جدائی 

پیش تو نهاده ام دل خویش

شاید که این گره گشائی 

بر جهان دل من تاختش را نگرید

کشتن و سوخن و ساختنش را نگرید

روشن از پر تو آن ماه دلی نیست که نیست

با هزار آینه پرداختنش را نگرید

آنکه یکدست برد ملک سلیمانی چند

با فقیران دو جهان باختنش را نگرید

آنکه شبخون بدل و دیده دانیان ریخت

پیش نادان سپر انداختنش را نگرید

مرا براه طلب بار در کل است هنوز

که دل بقافله و رخت و منزل است هنوز

کجاست برق نگاهی که خانمان سوزد

مرا معامله با کشت و حاصل است هنوز

یکی سفینه ی این خام را بطوفان ده

ز ترس موج نگاهم بساحل است هنوز 

تپیدن ونرسیدن چه عالمی دارد

خوشا کسی که بدنبال محمل است هنوز


کسیکه ازدوجهان خویش ابرون نشناخت

فریب خورده ی این نقش باطل است هنوز

نگاه شوق تسلی بجلوه ئی نشود

کجا برم خلشی را که در دل است هنوز

حضور یار حکایت دراز تر گردید

چنانکه این همه ناگفته در دل است هنوز

زمستان را سر آمد روز گاران

نواها زنده شد در شاخساران

گلان را رنگ و نم بخشد هواها

که می آید ز طرف جویباران 

چراغ لاله اندر دشت و صحرا

شود روشن تر از باد بهاران

دلم افسرده تر در صحبت گل

گریزد این غزال از مرغزاران

دمی آسوده با درد و غم خویش

دمی نالان چو جوی کوهساران

زبیم این که ذوقش کم نگردد

نگویم حال دل بار ازداران

هوای خانه و منزل ندارم

سر راهم غریب هر دیارم

سحر می گفت خاکستر صبارا

فسرد از باد این صحرا شرارم

گذر نرمک پریشانم مگردان

زسوز کاروانی یاد گارم

زچشم اشگ چون شبنم فروریخت

که من هم خاکم و در رهگذارم

بگوش من رسید ازدل سرودی

که جوی روزگار ازچشمه سارم

ازل تاب وتب پیشینه ی من

ابد ازذوق وشوق انتظارم

میندیش از کف خاکی میندیش

بجان تو که من پایان ندارم

از چشم ساقی مست شرابم


بی می خرابم بی می خرابم

شوقم فزون تراز بی حجابی

بینم نه بینم در پیچ وتابم

چون رشته ی شمع آتش بگیرد

اززخمه ی من تار ربابم

از من برون نیست منزلگه من

من بی نصیبم راهی نیایم

تا آفتابی خیزد زخاور

مانند انجم بستند خوابم 

شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی

توبطلعت آفتابی سزد این که بی حجابی

تو بدردمن رسیدی بضمیرم آرمیدی

زنگاه من رمیدی بچنین گران رکابی

تو عیارکم عیاران تو قراربی قراران

تودوای دل فکاران مگراین که دیریابی

غم عشق ولذت اواثردوگونه دارد

گه سوزودردمندی گه مستی وخرابی

زحکایت دل من توبگوکه خوب دانی

دل من کجا که اورابکنارمن نیابی

بجلال تو که دردل دگر آرزو ندارم

بجز این دعاکه بخشی بکبوتر ان عقابی

درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر

که من شاید نخستین آدمم از عالمی دیگر

دمی این پیکر فرسوده راسازی کف خاکی

فشانی آب وازخاک آتش انگیزی دمی دیگر

بیار آن دولت بیدار و آن جام جهان بین را

عجم راداده ئی هنگامه ی بزم جمی دیگر

بجهان دردمندان تو بگو چکاره داری؟

تب و تابی ماشناسی دل بی قرار داری؟

چه خبر ترازاشگی که فرو چکدرچشمی

توبه برگ گل زشبنم درشاهوارداری

چه بگویمت زجانی که نفس نفس شمارد

دم مستعار داری غم روزگارداری؟

اگرنظاره ازخودرفتگی آردحجاب اولی

نگیرد بامن این سودابهاازبس گران خواهی

سخن بی پرده گوباماشدآن روزکم آمیزی

که می گفتند تو ماراچنین خواهی چنان خواهی

نگاه بی ادب زدرخنه هادر چرخ مینائی

دگر عالم بناکن گرحجابی درمیان خواهی


چنان خودرانگه داری که بااین بی نیازی ها

شهادت بروجودخودزخون دوستان خواهی