138

خطابه دوم در سالگرۀ حضرت مولینا جلال الدین بلخی

از کتاب: نی نامه

از بلخ تا قونیه و اثر استاد خلیل الله خلیلی بمناسبت توامیت بلخ و قونیه زادگاه وتربت مولانا جلال الدین بلخی که رشته ناگسستنی مودت و محبت را بین ملل افغان و ترک برای همیشه محکم و استوار نگه میدارد



مقدمه


این فر زند بی همتای بلخ که الفبای زندگانی را در خانقاه ابراهیم ادهم، شقیق و احمد خضرویه و دیگر عرفای بلخ آموخته آتش در همه سو ختگان جهان زده است.

سلطان العلماء پدر بزرگوار مولینا معارف خود را در ام البلاد اندوخته و این اندوختۀ آسمانی همواره فرزند وی را در سفر آفاق وانفس طریق و مشعل عرفان و تحقیق بوده است.

اقدام یونسکو، از ناحیه احترام بیکی از شخصیت های بزرگ عرفانی شرق مشکوة فروزانی میباشد که در پرتو آن عقوال واذ هان بشری بهم نزدیک میگردد دلها بهم می پیوندد و نجات جهان بشریت در فروغ مکارم اخلاق و عرفان و فلسفه و تصوف سراغ میشود. 

بعقیده ماسخن سرای سرمدی بلخ را هر قدر جهانی تر و فلسفه او را وسیع تر معرفی کنیم به مشرب وی نزدیک تر میشویم . 

این مردم، منسوب بملت عشقند، اینها راز دان اسرار آفرینشند.

بانگ جرس این کاروان از جای دیگر میآید جائیکه از تنگنای احاطۀ عقول وادراک ما بالاتر است.

ملت عاشق زملتها جداست 

عاشقان را ملت و مذهب خداست 

پیر بلخی پیرو حکیم الهی ابوالمجد مجدود سنائی غزنویست وی اختلاف زبان و مکان را در قلمر وحق موثر نمی داند.


سخن کز بهر حق گوئی چه عبرانی چه سریانی

مکان کز بهردین جوئی چه جا بلسان چه جابلقا !

صدای شهیر این مرغ ملکوت که از سینه هندو کوه پرواز نموده و در صحرای قونیه آشیان بسته از جهان آب و گل فرا تر رفته و پایه پایه تا آسمان شده.

کتاب مثنوی که مولینا آنرا نردبان آسمان می خواند و موسیقی دلنواز روح می دانست میخواست فرزندان ره گم کرده آدمی دنبال آهنگ شور انگیز آن خارستان خطیر زندگی را آسان بپایان رسانند. اکنون که صاحبدلان بشر برانند که حقیقت بر او هام چیره شود و طلسم تعصب و غرور شکسته گردد چه مسرتی بهتر از آنست که باز نوای آن از گنون روح بخش، روشنضمیران خاور و باختر را بخود متوجه گرداند و این سرود آسمانی بار دیگر کاروان بشر را به منزل مقصود رهنمونی کند. 

چشمه از بلخ روزی سر کشید

بحر شد چون رخت آنسو تر کشید

بحر شد آشفته شد بیتاب شد

جوش زد مواج شد سیلاب شد

اندر این جا بانگ نائی شد بلند

رفت آنجا شور صد محشر فگند

نی صدای شهپر جبریل شد

شورر ستا خیز اسرافیل شد

دور و نزدیکی ندارد آفتاب

آفتابا هر کجا خواهی بتاب !

هر کجا عشق است آن جا جای تست 

هر کجا دل می تپد ماو ای تست


شمع و پروانه


شامگاهی در کنار بوستان 

گشت بر پا مجمع پر وانگان 

هر یکی از گوشه گردید جمع 

در هوای سوختن در پای شمع 

ناگهان زنبور سرخی شد پدید 

در صف پروانگان ما وای گزید 

نغمه محزون خود را ساز کرد 

پر زد و پروانه گی آغاز کرد 

آن یکی گفتا که این آواز چیست 

جز سکوت مرگ مارا سازچیست؟ 

از حریم عشق مهجورش کنید 

از صف دلدادگان دورش کنید 

آن دگر گفتا که باید راز جست 

حکم بر تخمین نمی آید درست 

در رۀ عشق آزمونش می کنیم 

گر نشد ثابت برونش می کنیم 

گفت ای پروانه بکشا بال و پر 

بازده از شمع یاران را خبر 

گر بود روشن بشهر اندر چراغ 

باز آچون باد یکسر سوی باغ 

رفت آن نا آشنای راز عشق 

بی خبر از درد و سوز و ساز عشق 

دید در هر خانه شمعی روشن است 

پر فروغ شمع کوی و برزن است 

شد شتابان شاد و خرم سوی باغ 

گفت روشن بود در هر جا چراغ 

یکسره گفتند تو عاشق نه ئی

در صف پروانگان لایق نه ئی 

گر تو درس عشق می آموختی 

شمع را میدیدی و می سوختی

ای خوشا عشق و خو شاسلطان عشق

ای خوشافر مانده و فرمان عشق

ای خوشا عشق و خو شا سودای شعیق

داستان درد جان افزای عشق

پادشاه عشق در ام البلاد

سکه بر نام جلال الدین نهاد

عشق باشد آفتاب معنوی

تافته از قلب پاک مولوی

بانوای نی سرود آسمان

دمبدم خواند بگوش خاکیان

بشنو از نی چون حکایت می کند

و ز جدائیها شکایت می کند

نی حدیث عشق پر خون می کند

قصه های سوز مجنون می کند

شاد باش ای بلخ وای فرزند بلخ

ای مهین فرزند بی مانند بلخ

شاد باش ای قونیه ای خاک عشق

کز تو تابد آفتاب پاک عشق

باز گو از عشق و از دنیای عشق

باز گو از عشق و از مولای عشق

چند پوشی آفتابی را بخاک ؟

ماه را پنهان نمائی در مغاک

چند پوشی آسمان را برزمین ؟

دست موسی را بر ار از آستین

بحر را در کوزه پنهان میکنی

مهر را تا چند کتمان می کنی

"گر بریزی بحر را در کوزه ئی

چند گنجد قسمت یکر زه ئی"

ای دل شوریده مست از جام تو

پنج نوبت عشق را بر نام تو

چون جهان من تو باشی بی گمان

شد زیاد تو فراموشم جهان

از جهان خویش چون جویم فرار

جزجهان تو کجا گیرم قرار ؟

"در جهانی و ز جهان و الاتری

در زمینی ز آسمان بالا تری"

ای جهان وای جهان آرای ما

ای توهم پنهان و هم پیدای ما ؟

طبع تو بحر گهر زای دلست

جوشش طوفان دریای دلست

جذبه و جوش و جلال است و جمال

شور و عشق و مستی و وجد است و حال

داستان عشق را تعبیر نیست

این معانی در خور تفسیر نیست

ملک دل را نیست روز و ماه و سال

هست خورشیدش مبری از زوال

آسمانش زین فلک بالاتراست

کهکشانش را مدار دیگر است

اختر انش جمله سعد و خوب چهر

هر یکی زیبا تر اند از ماه و مهر

خانۀ دل خانقاه کبر یاست 

باد شاه کشور د ل ها خداست

رازهای عشق در ایمای تست

شعلۀ جانسوز دل در نای تست

"آتشست این با نگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد"

هم تو آتش هم تو تو خر من سوخته 

این دو رسم بوالعجب آموخته ؟ 

بس شگفتی ها بو در کار تو 

گفتگو لا لست از اسرار تو 

عقل را آتش زنی پا تا سرش 

عشق را می سازی از خاکسترش

شاد باش ای عقل سوز عشق ساز 

ای حکیم روح بخش دلنواز 

“شادباش ای عشق خوش سودای ما 

ای طبیب جمله علتهای ما" 

ای دوای نخوت و ناموس ما 

ای تو افلاطون و جالینوس ما 

آنچه میجوئی تو از انوار دل 

عقل جوید از مغاک آب و گل 

او فرومانده در استار حجاب 

"میکند چون گنگ تعبیری زخواب" 

آدمی سر گشته تعبیر اوست 

بی گنه محکوم از تقصیر اوست 

او برون پرده محروم وصال 

تو درون خانه باوی در سوال

تو بقلب آسمانها در شدی 

پر زدی و ز چرخ آ نسو ترشدی 

رازهای آن جهان بشگافتی 

آنچه می جستند آنجا یافتی 

"یک دهان داری به بهناک فلک

فاش گوئی رازها رایک بیک

تادل مومن حریم کبر یاست 

بلخ را با قونیه پیوند هاست 

این دو گلشن خورده از یک چشمه آب 

هر دو خرم گشته از یک آفتاب 

ترک وافغان راز دار آن همند 

باستانی غمگساران همند 

چشمه ئی کز بلخ روزی سر کشید 

بحر شد چون رخت این سوتر کشید 

بحر شد آشفته شد بیتاب شد 

جوش زد مواج شد سیلاب شد 

آندرانجا بانگ نای شد بلند 

آمد اینجا شور صد محشر فگند 

چون صدای شهپر جبریل شد 

شور رستاخیز اسرا فیل شد

دور و نز دیکی ندارد آفتاب 

آفتابا! هر کجا خواهی بتاب! 

هر کجا عشق است آنجا جای تست 

هر کجا دل می تپد ما وای تست

ای بهار فیض را فرخنده باغ 

خانقاه عشق را روشن چراغ 

ارمغان آورده ام از کوی تو 

این گل سر خی که دارد بوی تو 

این شقایق رسته از خاک شقیق 

کاروان سالار مردان طریق 

گشته اندر دا من صحرا پدید 

یاد گاری مانده از خون شهید

دیده شاهنشاه بی دیهیم را 

میر ملک عشق ابراهیم را 

صبح بلخ و نو بهارش دیده است 

شب بروی ماه آن خندیده است 

از غزالی گشته مشکین بوی آن 

اشک جامی شسته گرد از روی آن 

از حکیم غزنوی دارد سلام 

از الهی نامه می خواند پیام 

بشنو از وی شــور الا الله را 

ناله های پیر گازر گاه را

ای شده از جام وحدت مست حق 

دست بیرون کن که بوسم دست حق 

زنده گشتم از نسیم کوی تو 

پرده بگشا تا ببینم روی تو 

چشم بیدار تو تاکی مست خواب؟ 

آفتاب من برون شو از حجاب !