لبنان
چنان دل برد از کف مهر لبنانی و لبنانش
که از شعرم دمد مستی چو لبنان است عنوانش
وزش های نسیمش حرفها گوید نهان در گوش
خوشا گوشی که باشد آشنا با حرف پنهانش
تجلی میکند صد صبح از هر موج خندانش
جمال آفرینش را توان دیدن به هر رنگی
چه در دره چه در دریا چه در دشت و بیابانش
بکهسارش اگر سدر و صنوبر میکند جلوه
خیابان جلوه ها دارد ز بس سرو خرامانش
به صیدا صید گردد دل به صورش جان شود محضور
چو خاطر یاد آرد جلوه ی جان بخش خوبانش
د موروز حله هر دم حالتی دیگر پدید آرد
یکی با ما خندانش یکی با ابر گریانش
زمین حکمت آمیزش کتاب شعر را ماند
که جوشد چشمه ی الهام هر دم از گریبانش
زمین حکمت آمیزش کتاب شعر را ماند
که جوشد چشمه ی الهام هر دم از گریبانش
در آن فرخ زمین آمیخته فرهنگ رق و غرب
شباب دانش انگیزش شیوخ مصلحت دانش
در این گلشن مسافر را زغربت نیست اندوهی
که گیرد تنگ آغوش طبیعت همچو مهمانش
طبیعت هر کجا زیباست باشد مهربان مادر
چو مادر مهربان شد طفل می خسپد بدامانش
غم پنهان خود را با طبیعت میتوان گفت
که وی داند دوای کودک بیمار و درمانش
پریشان خاطر ما خود بود چون بر گل نازک
نمیدانم چرا گردون کند دیگر پریشانش
خداوند مگیر از ما جمال آفرینش را
که بی منت به آزادی کشیده خوان الوانش
نه چون کاخ سیاست کز درو بامش فزاید غم
نه چون ایوان قدرت تا هر اسد دل زدربانش
سخن از شور و مستی رفت در جایی که بوی خون
دمد بر جای بوی گل زبالین شهیدانش
بیا ساقی بسوز این خارهای غم که تا یکدم
بر آسایم زدنیای که بر خون است بنیانش
من و آن دختر لبنانی و لبهای مرجانش
پی دل گیرم و کاری که وی گوید دهم انجام
زهی ملکی که باشد کار فرما دل چو سلطانش