مشایخی که بیدل درچار عنصر از آنها یاد کرده
بزرگانی که خضر طریق و رهنمای بیدل بوده و بیدل از محضر شریف ایشان کسب فضایل نموده و برخوردار بها دیده اینها میباشند.
شیخ کمال - شاه قاسم هو اللهی - شاه فاضل - شاه کابلی - شاه ملوک شایکه آزاد . در کتاب چار عنصر داستانهای مفصلی از این بزرگان مندرج میباشد و این داستانها همه ذکر روابطی است که بیدل را باین زرگان بود و کراما نیست که بیدل از آنها مشاهده فرموده . . .
شرح زندگانی و تاریخ تولد و وفات و موطن و مدفن آنها در چار عنصر مذکور نشده بیدل نیز به آئین مورخان در این باره سخن رانده و ازین جاست که نمیتوان از خواندن چار عنصر به شرح احوال خانهواده و نام و نسب و تاریخ زندگانی آنها درست بیبر د خاصه که دو سه تن از آنها مجذوب و وارسته بوده اند و در خرابه ها سر و پا برهنه بسر می بردند تنها یک نقطه در باره این وارستگان بدست می آید که چون بیدل آنها را شاه لقب داده سید بوده اند چنانکه اکنون هم در بعضی از نقاط دیار ما و هم در پاکستان سید را شاه و پادشاه می خواند .
شیخ کمال
شیخ کمال نخستین کیست که بیدل در چار عنصر از وی ستایش می کند . هم چنان اول کسیست که بیدل از وی استفاده نمود .
این شیخ کمال از علمای عصر و از مشایخ طریقۀ قادریه بود و در قصبۀ (رانی ساکر) که از روستاهای (بهار) بود سکونت داشت . پدر بیدل نیز به وی اخلاص داشت بیدل رابطۀ خود را با شیخ کمال چنین شرح میدهد : تلتین والد فقیر از روح مقدس حضرت غوث الاعظم (رضی الله عنه) بوسلطت آن ذات تقدس آیات بود . میرزا قلندر عم بیدل با شیخ کمال نسبت هم خرقه گی داشت گویا هر دو بیک مرشد ارادت داشته اند . شیخ کمال به وارستگی و بی خانمانی بسر می برد و به تغییر بیدل تارک عرش سایش از جامه خانه ظهور به نمدین کلاهی پرداخته و از ملبوسات تعین چون صبح صادق به ردای سفیدی ساخته بود همیشه چشمش نم آلود و سینه اش پر آه بود در بدایت حال با ساده رویان سر و کار داشت در ظاهر آنها را به تعویذ و عزیمت بسوی خود متوجه میگردانید و در حقیقت بدین وسیله ، آنها را به راه راست هدایت میکرد و ارشاد میفرمود چنانکه در سرزمین بهار بفیض صحبت وی جمعی بهدایت مقرون کشتند و در این راه تا آنجا مشهور گردید که جوانان بی باک از حضور وی می گریختند و میترسیدند مبادا بتاثیر صحبت او از عیاشی و فجور محروم گردند .
چنانکه پیشتر نگاشتیم هنگامیکه بیدل هنوز کودک بود در اثنای صحبت شیخ با میرزا قلندر دعای از زبان شیخ شنیده وزنی را بدان وسیله علاج نموده بود . چون این خبر به شیخ کمال رسید بیدل را بحضور خویش خواست و کتابی در این فن بوی بخشید که بیدل همیشه ازان مستفید میشد . بیدل درباره استفاده خود از شیخ کمال گوید :
شمنم از خور شید فیض عالم بالا شود
قطره گر دریا شود از صحبت دریا شود
مایۀ رنگینی اندوزد ز ابر نوبهار
تا کف خاکی چمن پرداز خوبیها شود
و این استفاده را تنها به فیض شیخ و مرشد منحصر نمیداند قابلیت و استعداد خود طالب را نیز در ان سهیم می شمارد.
فانوس شمعهای اثر قابلیت است
بیرنگ هیچ جلوه مصور نمیشود
ساحل که اصل طینتش از جوش تشنگیست
دریاست در کنار و لبش تر نمی شود
آئینه آب دارد و نم آشکار نیست
در سنگ آتشست و منور نمی شود
صدیق وار فیض ازل را نتیجه هاست
بو جهل راز دار پیمبر نمی شود
تا از زکام پاک نباشد دماغ شوق
گر جمله نافه است معطر نمی شود
آنجا که اعتبار وضو جا که از نیست
آلوده دامنی که بخون تر نمی شود
در انجا که بیدل از ار تباط خود با یکی از شوریدگان مسمى یا ملقب به ( شاه ملوک ) سخن می راند، باز از شیخ کمال ذکر میکند و ازان بر می آید که شیخ آئین شوریدگان برهنه را نمی پسندید و آنرا باکرامت نفس انسانی منافی میدانست و مردم را از پیروی این طایفه نهی میکرد و می گفت اگر برهنه گی معقول باشد حیوانات باید افضل مخلوقات شمرده می شدند و اگر هنگام گفتار کف بدهان آوردن فضیلت شمرده شود باید شتر بر همگان برتری می داشت صاحب احسن تقویم را رسوائی نزیبد و خداوند معنی کرمنا (انسان) باید باین کراهت لب نگشاید .
گر جنون رسم هدایت میداشت
جذبه در خلق سرایت میداشت
اگر این شیوه بقانون می بود
همه کس امت مجنون می بود
نیست در عالم دانش مرغوب
صورت وحشت وتالیف قلوب
چون شیخ کمال با آن شوریده عریان تصادف مینمود آن بهار بیرنگی که مانند بوی گل از پیراهن جدا می نشست از دیدار مولینا خود را بمرقع میپیچید و بصد دلتنگی مانند غنچه مقیم پرده سکوت میشد و چون شیخ کمال می رفت دوباره عریان می نشست و بی باک سخن می گفت و گاهی نیز از خلال کلماتش طعن بر اصحاب شیخ کمال شنیده می شد و شیخ نیز در ملامت آنها هیچ کوتاهی نمیکرد و می گفت این طایفه :
به سها نا رسانده ظرف فروغ
طشت خورشید و ساغر ماهند
همچو فرزین بکنج خرامی جهل
همعنان عزیمت شاهند
تان گردند خاک جاده شرع
گر همه منزلند گمراهند
اما بیدل در میان این دو عقیده مخالف از صلح کل پیروی میکرد و وسعت مشر بش آن دو نغمه را از یک مضراب میشنید و آند و دریا را از یک سرچشمه میدید و بران بود که تصادم این طبایع چون بهم خوردن مضراب و تار است که اران زمزمه آشنائی بر می خیزد و بر روی هم شکستن آنها مانند شکنهای زلف است که بر حسن و جمال آن می افزاید سرانجام در این مبحث میگوید . خواه گرمی را طبیعت آتش دانند و خواه آتش را لباس گرمی پوشانند چون حاصل بر هم زدن دو دست یک صداست و نتیجۀ تحریک دو لب یک مدعا دماغ معنی سراغ بیدل از گردش این دو ساغر یک نشه دو بالا گردانید و طبیعت تحقیق مایل بمطالمه این دو نسخه یک سبق به تکرار رسانید .
از جنگ دو سنگ آتشم مطلوب است
منظور اگر توئی همه محبوب است
شاه قاسم هو اللهى
بیدل در سال ۱۰۷۱ هجری هلالی برهنمای مامای عارف و المش میرزا ظریف بخدمت این سید بزرگوار در اوریسه مشرف شد و سه سال از محضر آن خضر راه تحقیق استفاده نمود و بقول خودش در ان محفل قدم در عالم دیگر گذاشت و چمن ها بر سرزد .
خاک بودیم از بهار جلوۀ ساغر زدیم
دیگران گلچین شدند و ما چمن بر سر زدیم
غافلان از گفتگو رفتند تا موج و حباب
ماچه غواص از تامل بر سر گوهر زدیم
عم چو شمع آخر غبار ما به بیرنگی رسید
در همین محفل قدم در عالم دیگر زدیم
بیدل چندان مفتون جمال معنوی و پایه معرفت این سید گردید که حتی دیوانه وار گفت :
قبله خوانم یا پیمبر یا خدا یا کعبه ات
اصطلاح شوق بسیار است و من دیوانه ام
و می گفت این سید ما را از مار بوده است آئینه معنی ما زنگی چون سایه داشت به پرتو خورشید التفات وی از خود زدوده گشتیم از گفتار بیدل پدیدار است که شاه قاسم هو اللهی هم چنا که صوفی و عارف و از رسیدکان بارگاه قدس بود بعلوم رسمی نیز دسترسی تمام داشت و حتی گاهی شعر هم می گفت بیدل این رباعی را از وی ثبت نموده .
در کوی دلارام گذر باید کرد
فعل بد خویش را بدر باید کرد
آئینه شوق را صفا باید داشت
در وی رخ یار را نظر باید کرد
و از عبارات بیدل بتامل بر می آید که باید دست ارادت بوی داده و تلقین طریقت از حضرت او گرفته باشد شاه نیز بیدل را دوست میداشت و همواره او را می شود و بسلوک و عرفان تشویق می کرد بیدل نخستین بار لذتی را که از دیدار شاه قاسم برداشته معلوم میشود که در ان ایام هفده سال از سنین عمرش میگذشت زیرا تاریخ تولد بیدل سال ١٠٥٤ و تاریخ این ملاقات سال ۱۰۷۱ بود و این در وقتی بود که بیدل در آتش شوق میسوخت و درد طالب اور امضطرب می داشت و چنانکه نگاشتیم همیشه انیس آه و قرین ناله و رفیق اشک میبود و این راز را از نا محرمان پوشیده میداشت و می گفت :
در قافلة شوق دل حیرت کیش
آئینه تصویر جرس داشت به پیش
میرفتم و از خودم برون راه نبود
می نالیدم لیک همان در دل خوش
تا در همین احوال در بلدۀ گنگ که پای تخت محال اوریسه بود روزی در کنار دریا با میرزا ظرف نشسته و به تفسیر قرآن حکیم مشغول بود که درویشی از منسوبان شاه آمده آنها را از ورودشاه آگاه نمود میرزا ظریف و بیدل هر دو بمحضر شاه شرفیاب شدند.
بیدل می گوید من در خدمت بسا از اهل جذبه وسلوک رسیده ام اما حال و لذت و جذبی که در محضر او مرا دست داد در هیچ جا به وقوع نه پیوسته بود . هنگامیکه میرزا ظریف و بیدل بمحضر شاه رسیدند نخستین حرفی که از زبان شاه شنیدند این بود الحمد الله ما و شما در این شهر با هم رسیده ایم فرصتها صفت شوق است و صحبتها غنیمت ذوق بعد از آن همان آیت را که در محفل سابق تفسیر می کردند از حضور شاه پرسیدند شاه دران مورد چندان معارف مواجید و دقایق و رقایق گفتن گرفت که میرزا ظریف با وصف تبحری که داشت بی اختیار سر در قدم وی مهاد و زبان بمرحبا گشود و گفت چهل سال تتبع ثقات مدرسه فضل کرده ام و از چندین تفاسیر سند تحقیق بدست آورده ام اگر سعی این است آه از اوقاتی که به کسب بی تمیزی گذشت و حیف عمری که بهرزه مشقیهای غفلت مصروف گشت :
در این غفلت سرا عرفان ما هم تازگی دارد
سراپا مغز دانش گفتن و چیزی نفهمیدن
شاه در اسرار بطون حضرت قرآن و اعجاز آن کلام قدرت انتظام سخنها گفت و در آخر فرمود علم مدرسه حال از ابجد دبستان قیل و قال منزه و رموز خلوتگه یقین از حرف وصوت محفل و هم و گمان مبرا میباشد و سخنانی دربارۀ تفسیر قرآن گفت که از آن بوی سخنان سنائی می آید :
عروس حضرت قرآن نقاب آنکه براندازد
که در الملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نعیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نه بیند چشم نابینا
بیدل در این معنی میگوید :
همین بزم است کز عرض فریب و هم وظن اینجا
نگاه بلهوس اغیار و عاشق یار می بیند
همان آبی که می بینی طراوت مایۀ گلها
چو بر آئینه پاشی کلفت زنگار میبیند
تو هم سامان حیرت کن که در وحشت گه فرصت
خیال آئینه ها می آرد و دیدار می بیند
نگاه شوق پیدا کن تماشا کن تماشا کن
دو عالم جلوه است و بی بصر دشوار می بیند
چون این محفل به پایان رسید میرزا ظریف قدمی چند مشایعت کرد و بیدل سایه وار از مقدم وی جدا نشد آخر شاه متوجه گردید و بیدل را فهمانید که از درد نهان و سوز باطن وی آگاهست باید از حوصله کار کرد و آنگاه در حق بیدل دعا کرد و او را رخصت فرمود .
ازان پس در صحبت باز گردید و بیدل پوسته در محفل شاه میرفت و از انفاس گرم وی برخور داریها می یافت. روزی میرزا ظریف در حضور شاه از بیدل شکانت نمود و بعرض رسانید که افسوس است بیدل فرصت را از دست میدهد و با وجود موجودیت محفل حضرت شاه با بی معرفتی چند که مقلدان محضند می نشیند و وقت عزیز را ضایع می گرداند شاه به سخنان میرزا ظریف اعتنا نکرد و بیدل را ستایش نمود و این امور را از مقتضیات جوانی واندود کرد و آینده فروزان او را گوشزد میرزا نمود و چون میرزا برخاست به تسلیت بیدل پرداخت . هم چنین روزی میر عبد السلام برادر شاه از بیدل ستایش کرد و یک گونه سفارش نمود تا شاه به تربیت بیدل توجه کند و استعداد او را ضایع نگذارد شاه قاسم تبسم نمود و گفت بیدل از کسانیست که در ازل با فیض حقیقت جوشیده و تا ابد احوال شان در تتق انوار غیب پوشیده می باشد باطن اسرار نبوت به تربیت وی می پردارد و حقیقت انوار ولایت آنها را هدایت می کند ما از هم دگر استفاده میکنیم و آنچه را به ما به ودیعت سپرده اند به مدگر می سپاریم و هم دگر را بسوی کمال رهنمائی می کنیم بیدل کمال تربیت خرد را از فیض حضور او می داند و میگوید این نا کس به یمن نگاه گرم او رتبۀ کسى یافت و این مشت گیاه از رشحۀ سحاب توجه او آبروی قامت طوبی بهم رسانید و این معانی به آن می ماند که عارف بزرگ غربی حکیم سنائی دربارۀ رهبر خود خواجه اسمعیل شنیزی گفته است .
علم و عمل خواجه سماعیل شنیزی
مارا زنه چیزی برسانید به چیری
بیدل شاعری و شهرت و همه چیز خود را محصول تربیت این سید بزرگوار میداند چنانکه گوید:
تا بهار زندگی دارد مرا برگ نفس
موبه مویم آشیان سجده تسلیم اوست
مرگ هم زان آستان مشکل که سازد غافلم
هر قدر خاکم هوا گیرد همان تعظیم اوست
با وجود غفلت از سازم نمی باید دوئی
گر رجال گر خوف آهنگ امید و بیم اوست
رنگ گل تا شوخی سنبل بهار اندرده است
آنچه از اندیشه ام گل می کند تعلیم اوست
بیدل در چار عنصر چندین کرامت او را بشرح ذکر می کند و از التفات وی باخود داستان ها می آرد از آن جمله است داستان بیماری سید محمود که از نبایر مولنا یعقوب چرخی بود و در آن ولایت حکومت داشت و به خان دوران ملقب بود این شخص سالها به بیماری صعب مبتلا بود هر قدر اطباء معالجه کرده بودند مفید نیفتاده بود چندین بار بشاه قاسم (رح) پیام فرستاده و التماس دعا نموده بود ولی فرصت مساعد نمی شد تا آن که روزی به الحاح میرزا ظریف به منزل وی تشریف برد سید محمود از فرط بیماری نتوانست از جا برخیزد و مراتب احترام را بجا آرد عذر خواست و با اشاره دست احترامات خود را تقدیم نمود و مضمون این این بیت را ادا کرد .
براهت مرده ام اما زیارتخانۀ ننگم
تو می آنی و من آسوده آتش در مزار من
بیدل می گوید خداوند متعال و یرا به فیض انفاس حضرت شاه شفای کامل عنایت فرمود و در همان روز میرزا اسد نام که بر عقیده سید محمود خورده گرفته و در باره شاه فاسم زبان به طعن و دشنام کشوده بود در اثر افتادن صاعقه هلاک گردید و از همین عالم است داستان روزی بیک که بدعای حضرت شاه تندر ستی یافت و چون مامور بود از شهر نه براید همین که از شهر خارج شد رخت از شهرستان هستی بدر برد . وقتی میرزا ظریف بیدل را بموضع (کساری) که شش روزه از اوریسه دور است با خود برده بود بیدل در آن شهر سخت مریض شد چندانکه از حیات دست شست شبی شاه را به خواب دید که و برا دعا می کنند و مژدۀ شفا میدهد همین که بیدل بیدار شد خود را تندرست یافت و روز هفتم نامه شاه بوی رسیده و از کیفیت و بیماری و خواب بیدل در آن اشاره کرده بود تاریخ وفات شاه قاسم هواللهى را نیز بیدل طرفه شرح داده از آن شرح بر می آید که در ۱۰۸۳ هنگامیکه بیدل در اکبر آباد بود شبی بخواب دید که در مجلس شاه می باشد و قدحی پر از آب در دست دارد میخواهد آن را بنوشد ولی به حضرت شاه تقدیم می نماید تا آن را اول وی تبرک به لب خویش مشرف گرداند و آنگاه به بیدل دهد که رفع تشنگی نماید اما حضرت شاه تمام آن آب را یک باره می نوشد و بیدل بیدار میشود شب دوم باز حضرت شاه را به خواب میبیند که شاه ساغری بدست و شیشه در بغل گرفته وارد مجلس میشود و به آنی مستن آن را به بیدل میسپارد بیدل در همان عالم رویا متعجب میشود که چگونه شاه دست بساغر برده و میگساری مینماید و درین تعجب قدح را پر کرده به شاه تقدیم می کند شاه میگوید ما دور پیمانه خود را دیشب پایان رسانیدیم این قسمت تست شب سوم در رویا مشاه می کند که جمعی از نورانیان نشته دور هم حلقه بسته اند و به بیدل می گویند اگر تاریخی در رحلت شاه ترتیب نموده است بخواند بیدل این مصرع را میخواند .
ز بی تعینی ذات رفت نام صفت
مجلسیان تمجید میکنند چون بیدل از خواب بر می خیزد هر چه می اندیشد معنی این مصرع را نمی باید تا آن که چندی بعد خبر رحلت حضرت شاه را شنید و معنى مصرع خود را به طریق تعمیه در یافت و دانست که آن مصرع به حساب رحلت شاه مرافق بود و آنرا در ابیات ذیل تضمین نمود و ماده تاریخ وفات شاه قرارداد .
شۀ سریر یقین قاسم هو اللهی
که داشت ذات حقش ملک انتظام صفت
دماغ و حشت عنقائیش رسانی کرد
پری فشاند ز آشوبگاه دام صفت
حضور ذات می ذوق وحدتش پیمود
تغافلی زد و بر هم شکست جام صفت
به عافیت کدۀ غیب برد شمع شهود
رساند تا احدیت پی خرام صفت
ز سال واقعه اش بیخودی به گوشم گفت
ز (بی تعینی ذات) رفت نام (صفت)
باین حساب شاه قاسم هو اللهی در سال ۱۰۸۳ هجری دیده از جهان پوشید و بیدل در هنگام وفات آن رهبر روحانی ۲۹ سال عمر داشت.
شاه کابلی
نام و نسب این بزرگوار از هیچ جا معلوم نمیشود تنها چیزی که می توان بهویت وی پی برد این است که وی سید بوده و منسوب بمردم کابل بیدل با این درویش شوریدۀ شیدای وارسته داستانها دارد که بسیار شبیه است بداستان حضرت مولنا جلال الدین بلخی رومی و شمس الدین تبریزی دیدار اول بیدل با شاه کابلی چندان تاثیر دروی نمود و او را به وجد و حال و شور در آورد که حتی از دیک بود بیدل راه جنون سپرد و ترک تعلقات گوید و دامن صحرا گیرد و سر بشیدائی زند و بقول مولنای بلخ عقل دور اندیش را بدرود گوید و در دامان جنون آویزد چنانکه هنگامی که شاه کابلی بعد از ملاقات اول از نظر بیدل پنهان کردید و ناپدید شد بیدل در فراق او میگوید . ناچار خیال وحشت مال طرح بساط جنون انداخت و هوش بیخودی آغوش خانه از اسباب شعور پرداخت .
رفتم از خود عشق سرکش ماند و بس
سوختم چندانکه آتش ماند بس
از تماشا خانۀ نیرنگ هوش
طاق نسیانی منقش ماند و بس
مولینا گوید :
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خمام بودم پخته شدم سوختم
شهر دهلی که اولین جلوه گاه دیدار شاه کابلی بود بعد از پنهان شدن شاه در حکم تبریز در آمده بود بیدل گوید مدتی خاک سواد دهلی را به غربال دیده ها بیختم ازان گوهر گم کرده به گرد سراغی نیامیختم .
مولینای بلخی گوید:
ساربانا بار بگشا ز اشتران
شهر تبریز است و کوی دلستان
فر فردوس است این پالیز را
شعشعۀ عرش است این تبریز را
هر زمانی فوج روح انگیز جان
از فراز عرش بر تبریزیان
بیدل در سال یکهزار و هفتاد و شش نخستین بار در دهلی بزیارت این سید شوریده شرفیاب گردید در این وقت از عمر بیدل بیست و دو سال میگذشت در طلیعه زندگانی و نوبهار جوانی بود و حال و وجدی داشت که خود ازان چنین تعبیر می کند . الحاصل بفضل همت یکتائی اگر لبی با حرف آشنا داشتم مخاطب دیگری نبود و اگر بخامشی التجا می بردم غیری در تامل نمی گشود نشۀ نرسانیدم تا عشق بد ماغم نرسید و دردی سر نکشیدم تا شوق خمارم نکشید خوابم آرمیدنی بود در کنار حضور مطلق و بیداری بالیدنی بود از آغوش مشاهده حق دران حالت این بیت بی اختیار بزبان بیدل می گذشت و همیشه آنرا تکرار می نمود .
از هرچه سرایمت فزونی
خود گوی چه گویمت که چونی
تا آنکه در اودلیسه شبی که این بیت را مکرر میخواند در عالم خواب بیت زیر را بگوش دلوی خواندند
از ما با ماست هر چه گوئیم
یا همچو توئی دگر چگوئیم
چون یک سال از این خواب گذشت روزی در دهلی بیدل بمنزل آشنائی نشسته و سخن از مجذوبان پیوسته بود یکی از حضار گفت مجذوبی در این ایام در یکی از خرابه های دهلی اقامت دارد و شگفتی ها ازوی بمشاهده میرسد گاهی هر قدر آب و نان نزد وی می برند بیک نفس همه را فرو میبرد و اگر او را به طعام و آب تکلیف نکنند هفته ها به گرسنگی و تشنگی می سازد .
این نشه غیب فارغ از عرض ظهور
از بسکه تعینی ندارد منظور
جائی همه هوش است و ندارد خبری
در جای دگر بی خبر و جمله شعور
مردم این دیار را عقیده برانست که وی از کابل است و در آنجا دیده شده هنوز گرم این صحبت بودند و سفره گسترده که آن کشور پردۀ حقیقت از عالم غیب در رسید و به تبسم صبح ورود نمک مانده حضور گردید بعد از خوردن چند لقمه برخاست و دست بردست بیدل نهاده او را به اقامتگاه خود برد دران ویرانه مانند گنج با هم نشستند و چون پاسی از شب گذشت احوال عجیبی دست داد زیرا شاه کابلی بقاه قاه خندید و همان بیت را که بیدل در عالم رو را در اوریسه شنیده بود شاه خواند بیدل را دهشت و هراسی عظیم دست داد و گفت این بیست از کیست شاه کابلی خنده کنان گفت ازان ماست .
آن شب را بیدل با ترس و اضطراب در ان ویرانه بسر برد و چون صبح دمید دید اسری از شاه کابلی پدیدار نیست . روزها در فراق وی زار زار می گریست چندانکه از وی سراغ کرد نشانی نیافت دو سال با گریه وزاری و اضطراب و بی قراری بسر برد . تا بار دوم در شهر متهرا به دیدار وی رسید و این چنان بود که اغلب بیدل بدرد چشم مبتلا می شد و ازان سخت رنج می درد چنانچه این رباعی لطیف را در ان باره گفته :
از بس دیدم کشیدن درد چشم
خون میکندم شنیدن درد چشم
درد دگر از نظر نهان می باشد
درد چشم است دیدن درد بچشم
دو سال پس از دیدن شاه کابلی که هنوز اضطراب و بی قراری داشت و شعله شوقش از پا نه نشسته بود شهر به شهر و روستا بروستا می گشت و بی اختیار گاهی دامن صحرا می گرفت و گاهی سر بپای کوه می نهاد و بقول خودش
بسکه در بازار خود رفتن متاع ذوق بود
هر چه میدیدم غبار کاروان شوق بود
سر به زیر داغ سودا یا به روی آبله
حیرتستان جنون را طرفه تحت وفوق بود
در سفری که از وادی بندر این عبور میکرد باز گرفتار درد چشم شد و خود را به هزار زحمت بچارسوی شهر متهرا رسانید و در آن شهر نا آشنا که متاع مروت از هر جنسی گرانتر بود به دکان رفوگری پناه برد تا دمی از رنج گرما و درد چشم بر اساید سرانجام با وصف آنکه دکان مذکور تنگ و مختصر بود و بیشتر از یک تن در آن نمی گنجید آواره گرد صحرای جنون دران آرام گرفت یعنی کسیکه خود را حضور وحدت میخواند و در ملک دل نیز مانند نفس یکدم نمی گنجید گاهی در چشم موری بقدر پهنای آسمان جولان میکرد و گاهی درصد محیط بقدر آغوش یک شبنم جانمی یافت و چندان بخود فرو رفته بود که در جهان نم گنجید در ان دکانچه تنگ و مختصر جا گرفت .
حضور وحدتم جز در دل محرم نمی گنجم
می مینای تحقیقم بطرف کم نمی گنجم
چه سامان داشت یارب دستگاه بی سرانجامی
که من در ملک دل هم چون نفس یکدم نمی گنجم
گهی صد آسمان در چشم موری می کنم جولان
گهی در صد محیط آغوش یک شبنم نمی گنجم
گهی زان رنگ می کاهم که سر در ذره می دزدم
گهی زان شوق می بالم که در خود هم نمی گنجم
چو گوهر دقت طبعم برون افگنده ز این دریا
بخود گنجیده ام چندانکه در عالم نمی گنجم
می ترسید مبادا بر دل رفوگر گران آید و در ان گوشه تنگ بار خاطر او گردد . اراده
کرد زود از برخیزد .
بیک دو روزه سر و برگ زندگی مپسند
بهر خلق پی سود خود زیان باشی
اگر غبار شوی محو دامن خود باش
چنان مباش که تشویش دیگران باشی
نفس بدزد وسبک روح زندگانی کن
مباد بر دل آینۀ گران باشی
ناگهان آواز آشنای بدوشش برخورد و دید شاه کابلیست :
پریروئی که شب بر سنگ زد پیمانه هوشم
کنون باز آمد و از بیخودی پر کرد آغوش
شور خوئی که می نالیدم از درد تمنایش
نشد تا پیکر من سرمه نپسندید خاموشم
نمیدانم چه ساغر داشت تیغ بیخودی بیدل
که خورشید خیالش برد همچون سایه بردوشم
تا بیدل می خواست لب بسلام کشاید شاه او را به خفتن مأمور گردانید بیدل میگوید از هیبت آن خطاب به خواب رفتم تا چشم باز کردم هم درد رخت بسته بود و هم درمان یعنی چشمش شفا یافت و شاه کابلی از دیده نهان گردید :
محمل لیلی گذشت و میدود مجنون هنوز
یاد آن گردی که عالم را بیابان کرد و رفت
دو سال بعد باز بدیدار شاه کابلی شرفیاب شد و چنانکه نگاشته ایم این همان وقتی بود که بیدل تأهل اختیار کرده و قصه تاهل خود را بشاه عرض نموده بود . این ملاقات صحبت آخرین شاه بود که با بیدل کرده بود و در این جاست که آن شوریده اسرار آمیز فصلی چند در مقام انسان و وحدت الوجود و عرفان به بیدل گفت و برای همیشه بیدل را از دیدار خود محروم گردانید .
این قطعه نیز افادات شاه کابلی در ان مجلس می باشد که بیدل خلاصه و منظوم کرده و به حقیقت
انسان خطاب مینماید :
گهر محیط تو همی نه سفر گزین نه اقامتی
قدم وحدوت تخیلی نه شکستی و نه سلامتی
چمنت حقیقت بی خزان وطنت طربگه جاودان
الهی بخود نیری گمان که تو عشرتی نه ندامتی
بفلک فروغ تو در نظر به زمین بهار تو جلوه گر
به چمن سحاب و به گل سحر همه جا ظهور کرامتی
به بیان کمال شریعتی بعمل شکوه طریقتى
به خیال حشر حقیقتی تو قیامتی تو قیامتی
تا بیست سال دیگر که بیدل به نگارش چار عنصر مشغول بود بدیداروی نایل نگردید و بیاد آن می طپید و می نالید .
شاه ملوک
معلوم نمیشود که این کلمه نام است یا لقب بهرحال وی از وارستگانیست که در خرمن پندار بیدل آتش زد و در شور و شعر و حال او تاثیر فراوان داشت بیدل در عنصر اول کتاب خود از وی ذکر میکند و او را به وارستگی و کرامت و کمال می ستاید وصحیفۀ شرح احوال وی را به این ابیات مصدر میگرداند
نشه ئی خار محفل حال
آتش پنبه زار وهم و خیال
بی نیاز جهان رسم وسلوک
تاج ارباب فقر شاه ملوک
این درویش شوریده در سرای بنارس که موضعیست از نواحی بهار زندگانی داشت روز کاری چون سایه بپای درختی را کشیده بود و سبزه وار بمشت خاکی تنیده از جهان و جهانیان وارسته و به ملک قناعت ساخته بود .
بوی گلی رفته زخود پر فشان
مشت پری ریخته در آشیان
هیچگاه به آب و نان میل نمی کرد و ارادت کیشان لقمه را بدهانش فرو می بردند مرقعی داشت که گاهی میپیچید و گاهی از آن بدر می آمد روزها در کلبه میرزا قلندر میآمد و بیدل از فیض صحبتش مستفید میشد
شاه ملوک همیشه با خود حرف میزد و مردم از کلمات و گفتار متراکم وی رازهای باطن خود را می شنیدند .
صحبت خود با خودش صدا انجمن آهنگ داشت
با وجود ساز بی رنگی در عالم رنگ داشت
وی همان کسیست که شیخ کمال پیوسته اور امورد ملامت قرار میداد و مردم را از صحبتش منع میکرد و او نیز در خلال کلمات پرا گنده خود بملامت وی زبان می کشود بیدل می گوید روزی در محفل میرزا قلندر جمعی از بی ادبان به آزار وی کوشیدند شاه ملوک عتاب آغاز کرد و به آنها گفت ای سگان در خرقه من پوست نیست به پوست خودها در افتید آنها چندان به سرو روی هم زدند که بجزای کردار خویش رسیدند. بیدل در این باره می گوید :
الحذر ای غافل از خشم به خود پیچید گان
ای بسا کشتی که در طوفان این گرداب رفت
هر کجا بینی مراقب طینتی تسلیم شو
هم بپای سجده باید از در مهراب رفت
کیمیای دانشی گرکردئی کسب ادب
نیست جز اکسیر چون بیتابی از سیماب رفت
بیدل روزی به کلمات وی گوش نهاده و دانسته است که شاه ملوک او را به شاعری توصه میکند و چنان که سابق نگاشتیم در اثر این توصیه سه شب به کلمات پراکنده او گوش نهاد و چهل بیت از خلال آن بدست آورد و چون بزبان هندی بود از نگاشتن آن صرف نظر نمود .
ای با معنی که از نامحر میهای زبان
با همه شوخی مقیم نسخه های راز ماند
وی بسا بال و پری کز تنگی دام و قفس
ساخت با آسودگی چندانکه از پرواز ماند
نقش بیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بست
شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
بجز داستانی که در بالا مذکور داشتیم دیگر ذکری از احوال وی در چار عنصر دیده نمی شود بیدل در آخر داستان درباره وی چنین اظهار می نماید .
سوای آن اشعار حقایق اشعار روزی بشب و شامی بسحر می انجامید که از دیوان افاده اش هزار رنگ کلام حیرت پیام به مطالعه شوق نمی رسید اما هیچ یک از حاضران شعر آن توجهات باطنی نداشت و کم کسی هوش بران تعلیمات معنوی می گذاشت .
شاه یکه آزاد
دیگر از وارستگانی که بر شعله باطن بیدل دامن زده اند شاه یکه آزاد است بیدل اورا نیز در زمره مجاذیب و سوختگان می شمارد در ایامی که ببدل در قصبه آره با میرزا قلندر سکوت داشت به خدمت وی رسید این شاه چون شاهان دیگر درویش و وارسته و مست و شوریده بود بیدل به کرامت وی سخت معتقد است حتی داستانی از او نقل می کند که وقتی بدون وسیله کشتی از معبر دریای گنگ عبور نموده بود چون در نگارش این داستان بیدل بسیار صنعت بخرج داده قسمتی از آن را درین جا می آوریم وقتی در معبر دریای کنک که از تعلق اندیشی ظرف قطره اش کشتی هوش گردابیست و به طوفان خیالى رشحه موجش خانه اندیشه ، سیلابی تصور صافی های آبش آئینه دست از سلامت شستن ، و تخیل انبوهی کفش حایل سراغ عافیت جستن
ژرف دریای که بود از عمق حسرت خیز او
چون گهر چشم حبابش یک قلم در قعر چاه
هر کجا سیر شنایش در تصور گل کند
از هجوم اشک بر مژگان که و بندد نگاه
دور گردون گرکند از دور ایامش رسن
تا قیامت بر نیارد از حضیضش عکس ماه
بر کشتی گران لنگری احرام عبور بسته بود و سبک تر از اشاره در ابر و نشسته از کمان ضعف چون کمال در ماه نو ، نمی نمود و از فرط تسلم چون مالیدن از ناخن بریده گرهی نمی کشود هنگامی که به آشوب گاه وسط دریا رسیدند ملاح از هر یک درهمی خواست و ماهی و از کیسه حرصی بیار است عجز تهی دستی آن گنج قدرت هر چند مقابل طلبش زبان معذرت کشود عذر افلاس در عالم غراض مسموع نبود ، غفلت بیدردیش بر آن داشت که به تهدید (ملاحی) آزارش رساند و بجای درهم داغ انتقامی بستاند ناگاه از کشتی بیرون جست و چون شکن در طرۀ موج نشست خروشی از نهاد مردوزن برخاست و ندامتی از هر طرف هنگامۀ غریو آراست فرمود ای بی خبر بیمن ناتوانی آنقدر نشکسته ایم که دوش موج رخت ما نتواند کشید و به غبن سبکباری چندان از خود نگذشته ایم که پشت چشم حباب پل ما نتواند گردید تانفس برنگ نسیم از آب در گذشت و تا چشم مالیدنی چون حباب از نظر ها غایب گشت .
ای بسا روشن دلی کز بی نیاز های شوق
چون فروغ مهر برخاک سیاه افتاده است
هر کجا گرد شکستی سرمه اراید بچشم
بی تامل نگذری آن جا کلاه افتاده است
معنی اقبال فقر از غافلان پوشیده اند
ورنه در هر خاک چندین دستگاه افتاده است
ذره تا خورشید عرفان جلوه است اما چه سود
دیدههای خلق پرغفلت نگاه افتاده است
عالمی محمل بدوش و هم جولان می کند
کیست تا فهمد که منزل هم براه افتاده است
همچنین روزی به سر جمعی سخن می راند و بر مستفیدان دفتر ارشاد میکشود مستمعان سرا پا گوش گردیده سخنان او را می شنیدند یکی از حاضران سلسله سخنش را برید و سوالی سخت کودکانه نموده پرسید باعث فقر مردم چیست ؟ شاه یکه آزاد گفت ناداری چنان که موجب افسردگی بیکار است بیدل میگوید این جمله مختصر جامع اسرار حقیقت و مجاز است یعنی فقر برای اصحاب ظاهر همان نابودن وسایل معاش است مثل آب و نان و جامه اما برای ارباب باطن نفی اعتبارات اسما است در مقام شهود عالم اطلاق پس از آن شاه این مثال را آورد :
ابلهی شبی در رباطی میخوابید مسافران از هر طرف میآمدند و شبانه در آن منزل می کردند و روز هر کس به جانبی می رفت مشاهده این امر موجب سودای وی شده بود روزی بدانشمندی برخورده گفت چیست که مردم شبانه در این رباط گرد می آیند و روزانه هر یک بجهتی مختلف میروند . چون این مردم همه در یک مقام منزل میکنند چراهمۀ آنها روز نیز بیک جهت نمیروند دانشمند خندید و گفت نمیدانی که بساط زمین چون تخته نرد در هوا معلق آویخته است و چند مهره در آن حرکت می کند اگر این مهره ها همه بیک طرف میل نمایند تخته بر هم میگردد و بازی بر هم میخورد بیدل این تمثیل را نیز اگرچه ظاهرش بسیار ساده و بقدر فهم آن سایل مبتدی می باشد باز جامع همان اسرار حقیقت و مجاز میداند و آنرا کمان ببلاغت و مقام شناسی شاه یکه آزاد می پندارد معنی مجازی آنرا چنین افاده می کند که هرگاه جستجوهای انسان بک جهت متوجه گردد جهات دیگر شناخته نمیشود زیرا بر اساس قضیۀ تعرف الاشیاء (باضدادها) هر چه از سمت اعتبار اضداد یکسوست نا مشهود است .
بزم امکان جز تمیز و غفلت ادراک نیست
گرد و هم ما چراغان کرده است افلاک نیست
امتیاز آئینه دار خوب و زشت افتاده است
گر تفاوت منفعل گردد پلید و پاک نیست
ساغر سرشار ما گرد یک طرف مایل شود
باده را رنک اثر جز در مزاج خاک نیست
عشق دام صلح اندیشیده است اضداد را
زهر در هر جاد کانش تخته شد تریاک نیست
پس چه باشد دهر ترتیب جهاتی مختلف
وین جهت ها بی جنون ما گریبان چاک نیست
چون ببدل مبحث افاده شاه یکه آزاد را بدینجا می کشاند داستان دیگری از صحبت خود را با یکی از برا همه هندو ذکر می مجمل آن این است که در راه حسن ابدال برهمنی که با بیدل اتفاق رفافت داشت و بر حسب موافقت مشرب اخلاق به بیدل معتقد بود از وی راجع بحدیث مطهر حضرت پیغمبر اسلام صلى الله علیه وسلم سوال نمود. که شنیده ام جمعی از حضرت نبوی مسئلت نمودند که مشاهدۀ استقبال نتایج حال و وقوع پاداش اعمال یعنی قیامت بکدام ساعت صورت می بندد حضرت پیغمبر فرمودند در یک مژه بر هم زدن آن نقاب مرتفع است و آنگاه عقاید هندوان را راجمع به انعقاد قیامت به بیدل شرح داد و گفت بعقیدۀ ما هر گاه چاردور (جک) هزار نوبت بگردش آید یکروز از عمر برهما محسوب میشود و هر گاه این ترتیب صدبار انجام شود برهما ناپدید میشود و این جهان فانی میگردد و برهمای دیگر به ایجاد عالم مأمور میشود کاش در دین اسلام نیز میقات قیامت معین میبود بیدل به اعجاز آن حدیث نبوی جوابی به آن برهمن داد که بعد از چند صحبت زنگار شکوک و اوهام وى بصفای یقین تبدیل شد و حسن حقیقت اسلام در باطنش جا گرفت .
بیدل از بیم درازی سخن این قصه را بهمین اجمال ایراد نموده و باز بذکر فضایل شاه یکه آزاد پرداخته است و داستان خود را با برهمن به این شعر خاتمه داده و تاکید می نماید که سخن باید با ندازه استعداد فهم مستمع باشد .
ادای پخته گوئی درس هر خامی نمی باشد
می این نشه در هر شیشه و جامی نمی باشد
زره دور است خلق از انحراف دفع کج فهمی
و گرنه هیچ کس را لغزش گامی نمی باشد
فصاحت نیست جز فهم مزاج مستمع ورنه
به قبح وصف نا معلوم دشنامی تمی باشد
جهانی صید نیرنگست از این افسون پرنگی
سخن سحر است دیگر دانه و دامی نمی باشد
در رابطه خود با شاه یکه آزاد میگوید وی هنگامیکه سورت گرما به کمال خود رسیده بود در منزل من آمد و در حالی که غرق عرق بوده و من مروحه بدست داشته خدمت می نمودم گفت من ازین جهان رخت خواهم بست و تو به عروج معنوی خواهی رسید و سایای مرا به خاطر دار و از من یاد کن خلاصه آن وصایا همان تلقین وحدت الوجود است که در ضمن قطعه به بیدل سپرده است .
این توئی ظاهر که پنداری توئی
هست اندر توی تو اربی توئی
او توهست اما نه این تو که تن است
آن توئی کان برتر از ما و من است
در همان هفته شاه یکه آزاد چهره در نقاب خاک نهفت بیدل بیاد او میگوید.
مکو گذشته رفیقان ز دل فراموشند
کدام ناله که در پرده اش نمی جوشند
تو سخت بی خبری ورنه رفتگان یکسر
ز خجلت مژه وا کردن رو پوش اند
هنوز زحمت سعی تو می کشند بخاک
تو تا ز بار تعلق نرست ای دوش اند
چراغ انجمن حیرت نظر بودند
کنون به پرده دل داغهای خاموشند
نرفته اند از این بزم تا سخن باقیست
ز دیده رفته حریفان هنوز در گوشند
شاه فاضل
دیگر از بزرگانی که بیدل از محضر وی بر خوردار شده شاه فاضل است نسب و هویت و حتى نام و کنیت و موطن این بزرگوار نیز درست معلوم نمیشود .
بیدل درباره وی گوید :
از دامگاه انجمن و هم جستۀ
بیرون کاینات چو عنقا نشستۀ
دامن ز گرد الفت امکان فشاندۀ
طرف کله زرنگ دوعالم شکستۀ
از این دو جمله و بیدر درباره وی میگوید پدید می آید که شاه فاضل درعین وارستلی و تجرد شعر می گفت و نثر شیوا می نوشت .
و نثری داشت از سنجیدگی های مواعظ دل پسند مسجع تر از سلک جواهر منظوم و نظمی به بسط معانی بلند روشن تر از نثر مران نجوم وسیلۀ ارتباط اونیر میرزا قلندر بود که با وی رفت و آمد داشت بیدل همیشه در مجلس او می رفت و بسخنان او گوش میداد و او نیز پیوسته استعداد وزکای بیدل را می ستود و می گفت کاش مانند من دیگران نیز بحرف وی گوش نهند تا آن غنچه خاموش بگفتار آید . در این جا بیدل تاثیر صحبت را چنین شرح میدهد که بعضی از این طایفه چنانند که دلهای حاضران بصحبت شان بی اختیار محزون میگردد و برخی چنانند که در صحبت شان مردم شاد و مسرور میگردند .
بیدل معتقد است که تصرف نمودن در مزاج غیر دلیل کمال این طایفه می باشد مرید مانند آن قطرات آب میباشد که در مقابل پرتو خورشید روشن و مشعشع بنظر می آید یا مانند سر انگشتان که نزدیک شعله چراغ چون شمع فروزان معلوم میشود . شاه فاضل بنوشیدن عصارۀ خرمامیل فراوان داشت و در ان باره افراط می کرد بیدل از این افراط وی نیز داستانی دارد که از ذکر آن صرف نظر شد .
روزی در مجلس وی ارادتمندان گرد آمده بودند یکی پرسید که چه چیز است که مایۀ کمال انسان میشود شاه فاضل جواب داد بهترین گوهری که انسان را بدروۀ کمال رساند قدردانی میباشد هم چنین در آن صحبت دیگری پرسید که چرا چون فرعون انار بکم الاعلی گفت مردود شد و منصور انا الحق گفت و موجب تحسین این طایفه واقع گردید شاه فضل گفت اوج و حضیض ستایش و نفرین نتیجه اعمال و افعال انسان است دعوای که از کثرت افعال پدید آید از صدق حضور وحدت بعید میباشد و حدیثی که از سر چشمه باشد و حدیثی که از سر چشمه بی تعلقی الهام میگیرد به نفی خواطر کثرت مقرون می باشد .
منصور که بحکم بی تعینی فقر به اسرار یقین محرم بود تا وقتی که قطرات خونش نریخت دامن استقامت از دست نداد و حتی غبار خاکسترش نیز در هوای یکرنگی پر فشاند و انالحق گفت فرعون که از خامی تعلق غنا با شکوک وریب می ساخت هنگام امتحان خود را باخت و چون دفتر گیرودارش را در آب نیل شستند از دعوی خویش بازگشت و گفت آمنت برب موسی و هارون :
این داستان در مثنوی مولانا جلال الدین بلخی رومی نیز دیده میشود . و آنجا این نوا شوری دیگر دارد تیمنا چند بیت از ان داستان دل انگیز را درین جا نقل می کنیم .
دفتر پنجم
معشوقی از عاشق پرسید که خود را دوست داری یا مرا گفت من از خود مرده ام و بتو زنده ام و از خود و از صفات خود نیست شده ام و بتو هست شده ام علم خود را فراموش کرده ام . و از علم تو عالم شده ام قدرت خود را بیاد داده ام و از قدرت تو قادر شده ام و اگر خود را دوست دارم ترا دوست دارم .
هر کرا آئینه یقین باشد
گرچه خود بین خدای بین باشد
گفت ممشوقی بعاشق زامتحان
در صبوحی کای فلان ابن الفلان
مر مرا تو دوست داری ای عجب
یا که خود را راست گو یا ذالکرب
گفت من در تو چنان فانی شدم
که پرم من از تو از سر تا قدم
بر من از هستی من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوش کام نیست
همچو سنگی کو شود کل لعل ناب
پر شود او از صفات آفتاب
بعد ازان گر دوست دارد خویش را
دوستی خور بود آن ای فتی
تا نشد او لعل خور را دشمن است
زانکه یک من نیست این جادو من است
پس نشاید که بگوید سنگ انا
او همه تار یکیست اندر فنا
گفت فرعونی انا الله گشت بست
گفت منصوری انا الحق و بر ست
آن انا را لعنت الله در عقب
وین انارا رحمت الله ای محب
زانکه اوسنگ سیه بد این عقیق
آن عدو نور او در این عشیق
آن انا در وقت گفتن رحمت است
و این انا بی وقت گفتن لعنت است
منصور حلاج
درباره ابوالغیث حسین ابن منصور حلاج ورد و قبول وی این طایفه را اختلاف است گروهی او را مقبول دانند و گروهی مردود و گروهی در امر آن توقف کرده اند شرحی را که علی ابن عثمان هجویری غزنوی صاحب کشف المحجوب درباره وی نگاشته و بسیار محققانه می باشد از کتاب نفیس وی در اینجا اقتباس می کنیم او از مشتاقان و مستان این طریقت بود و حال قوی و همت عالی داشت و مشایخ اندر شان وی مختلفند نزدیک گروهی مردود است و به نزدیک گروهی مقبول عمرو بن عثمان المکی ابو یعقوب نهر جوری ابو یعقوب اقطع علی بن سهل اصفهانی اورا مقبول پنداشته اند و گروهی دیگر او را رد کرده اند و با ابن عطا و محمد بن خفیف و ابو القاسم نصر آبادی و همه متاخران قبولش کرده اند جنید و شبلی و حریری و حصری در آمروی توقف کرده اند و بعضی او را ساحر خوانده اند خود علی هجویری او را از مغلوبان داند و از موحدان و گوید کلام وی اقتدارا نشاید که او مغلوب الحال بود و متمکن نبود و باید به کلام متمکن اقتدا کنند و میگوید که دربارۀ وی کتابی تالیف کرده و او را در دل خود عزیز میدارد اما میگوید طریقش به هیچ اصل مستقیم نیست و طریقی که بچندین احتراز اصل آنرا ثابت دانند چرا بدان اعتقاد کنند و بعقیدۀ هجویرى کسانی که او را بسحر منسوب داشته اند گویا میان او و حسن بن منصور حلاج ملحد بغدادی فرق نکرده اند کشف المحجوب ص۱۹۳ طبع تاشکند در عصر خود نیز در کلماتی که می گفت از طرف بزرگان صوفیه ملامت قرار داده می شد جنید او را می گفت من ای پسر منصور در کلام تو فضولی بسیار می بینم و عبارات بی معنی شیخ فریدالدین عطار در تذکره و جامی در نفحات و دیگر هر یک از مولفان این طایفه در باره وی باشباع سخن رانده اند شعرای زبان دری که کلام شان بچاشنی در دو حال آمیخته است به استان وی تلمیحات زیبا کردهاند. در روز کار ما استاد فاضل لونى ماسینیون عالم فرانسوی در مورد وی تحقیقات و مطالعات سودمند نموده . بیدل نیز در این باره سخنان دل انگیز گفته است که اگر تمام آن تلمیحات را جمع سخن به اطناب می کشد بهر حال گاهی او را ملامت میکند که اسرار عشق را فاش نموده
و جای خود را از پروان وی می شمارد .
مثلا :
بیدل از اندیشه او هام با طل سوختم
بر سر داغم نشان خاکستر منصور را
ساغر عشق مجازم نشه تحقیق داد
مشت خونم جوش مجنون میزد و منصور شد
صاف و دردی نیست در خمخانۀ تحقیق لیک
دار بالا برد شور نشه منصور را
شه سریر یقین شد کسیکه چون حلاج
فراشت از علم دار رایت منصور
همان منصور عشقم گز هوس فرسوده ام بیدل
بعنقا میرسد پروازم و بال مگس دارم
همان بهتر که خاکستر شوم در پرده عبرت
نقاب از روی کارم بر نداری خون منصورم
ز حرف پوچ نتوان جز به بی مغزی علم گشتن
سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش
من و ساز دکان خود فروشی ها چه حرفست این
جنون این فضولی در سر منصور میباشد
تدبیر عنان من پر شور نگیرد
هر پنبه سر شیشۀ منصور نگیرد
شور اسرارم جنون انگیخت از موی سفید
شوخی این پنبه ام هنگامه منصور کرد
ساغر بطاق همت منصور می کشم
بر دوش ما سریست ز گردن جدا بلند
قصر گردون را زپستی رفعت یک پایه نیست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود
بر شیشۀ فلقل هوس ما مگذارید
آن پنبه که مغز سر منصور نباشد
در کتاب اشارات حکایتی است که بیدل روح منصور را بخواب دیده و با وی به گفتگو در آمده و پرسیده است که چگونه ممکن میتواند دعوای وجوب کند منصور پاسخ میدهد که آن سوال و جواب را با اختصار در این جا اقتباس میکنیم .
شبی روح منصورم آمد بخواب
تمنا به پرسش نمود اضطراب
که در خجلت آباد عرض وجود
نفس سرکش دعوی حق چه بود
محا است در دیده اعتبار
که گردد ز امکان وجوب آشکار
نیاید به تقلید اطلاق راست
نشاید زمی عالم تاک خواست
زمین آسمانی کند حیرت است
ره بحر ساحل زند خجلت است
تقدس زبان تنزه بیان
به آیین رنگ شد آگهی ترجمان
که ای بخته اعتبارات خام
مقید چه رنگ است و مطلق کدام
ز ذات احد اسم چندی دمید
ز هر اسم کیفیتی شد پدید
صفاتی کز آسما زند راه فهم
تو خواهی یقین بشمر و خواه و هم
چه اسم و عفت نغمه ساز غیب
تو هم غنای زآواز غیب
ازان نغمه های خیال اعتبار
نوای ز منصوری آمد بیار
دو روزی نفس شوخی اظهار بود
زگرد من و ما نمودار بود
ازان معنی بی نشان دوریم
نبودست جز اسم منصوریم
نگاهی که در وهم زار قیود
که میگفت منصور و حق کو که بود؟
به تحقیق این جلوه بی نشان
نگاهی است در چشم قر با نیان
شاه ابو الفیض معانى :
دیگر از کسانیکه بیدل در چار عنصر از وی ستایش نموده شاه ابوالفیض معانی میباشد که شرح احوال اونیز بدرستی معلوم نمیشود و بیدل در عنصر دوم در انجا که از وجه نگارش بعضی منشورات یاوجه انشاد بعضی از منظومات خود یاد میکند او را می ستاید و معلوم میشود در پتنه در منزل میرزا ظریف بخدمت شاه ابو الفیض معانی رسیده .
در یکی از مجالس مردی که چرت را با مراقبه فرق نمیکرد و خود عادت به کشیدن تنباکو (و ممکن است استعمال افیون) داشت ارشاد ابوالفیض معانی راجع به مراقبه استفسار کرد و وی را بجواب او پرداخت بیدل نیز به شنیدن آن کلمات در صدد آن افتاد که در این مورد مقالتی بنگارد چنانچه آن مقالت را نگاشت و در چار عنصر درج نمود که ما در محل آن ذکر خواهیم کرد.
هم چنان در ان روز بیدل در مورد وارستگی یک رباعی فی البدیهه انشاء نمود .
ای دل زغم و نشاط دوران بگذر
از بیش و کم و مشکل و آسان بگذر
در گلشن دهر چون نسیم دم صبح
آزاد درای و دامن افشان بگذر
چنانچه قبلا بذکر آن پرداختیم .
میر کامگار :
این شخص پسر عمدة الملک جعفرخان بود در رقعات بیدل نام وی مذکور شده در قطعات نیز یک قطعه بیدل دارد که تاریخ فتح بیلوث از آن می در آید و آن این است
آن کامکار عصر که در پیش تیغ او
خورشید چون سپر سرخود می کشد به جیب
بیلوت را بیک نفس از خصم باک کرد
بر داشت همچو مهر ز آفاق زنگ غیب
اقبال رو نمود به گلزار انبساط
گل کرد سال فتح از حرف نوید غیب (1082)
وی از امرای اورنگ زیب و مردی شعر دوست و شاعر نواز و ادب پرور بود با بیدل نیز اخلاص و احترام داشت مأثر عالمگیری و مرات الخیال نام وی مذکور است .
روزی در باغ دهره شعرا در محفل وی گرد آمده و سخن از شعر و شاعری پیوسته بودند و هر یک به کمال دانش خود میلا فیدند و با آنکه جز مقلد محض نبودند ده وای برتری بر همگان داشتند . بقول بیدل :
ناقص چندی که در تفتیش گاه امتیاز
آدمیت داشت از اوضاع شان ننگ خری
بوسه گاه فطرت اصلی سم گاو زمین
کردن دعوا زشاخ ثور گردون برتری
بی خبر از دستگاه یک دو لفظ مستعار
پیش نتوان برد با معنی سپاهان همسری
گر بود عرض کمال آئینه در برداشتن
از نمد هم می تواند جوش زد اسکندری
از رۀ تقلید نتوان صاحب معنی شدن
ژاله بیش از یک دودم برخود نچیند گوهری
رتبۀ معنى بقدر همت مرد است و بس
گر به بندد آبله از پا نمی آید سری
سر انجام هنگامی که در ان باغ گرم صحبت بودند و بیدل نیز حضور داشت طوفانی برخاست و غباری سخت تیره وهولناک در فضا پدیدار شد میر چمن ضمیر (کامگارخان) گفت در هر موضوع نظم و نثری از مطالعه ام گذارش یافته چه میشود حاضران دربارۀ غبار نیز چیزی انشاد کنند در این حال طبع طوفانی بیدل بتلاطم آمد و پارچۀ منشوری درباره غبار نگاشت و آنرا (سرمه اعتبار) نامید خودش این داستان را چنین می نگارد در آن حالت برق آهنگی قانون شوق ننگ افسردگی نه پسندید و طوفان نوائی ساز بیان بساط تغاقل برخود نچید .
ای بسا معنی که فیض یک شرر گل کردنش
برق خر من سوز انگار جهانی میشود
ناله بی وقت از تاثیر محروم است و بس
چون اثر بالد خموشی هم فغانی میشود
آنگاه گوید :
پیش از انکه این هرزه تازان غباروهای برانگیزند سبک عنانی خامۀ بیدل بمنزل آرمیده بود و قبل از انکه این تیره درون نان دماغ سودای بوزند پرتو این چراغ از خلوت بانجمن رسیده یعنی هنوز آن سخن سازان مقلد سطری نه نگاشته بودند که طبع مضمون آفرین بدیهه سرای الهام نمای بیدل پارچه شیوای از نگارش در آورد. چون در این قطعه بیدل کمال اوستادی خود را صرف نموده و نمایندۀ حس بدیع و قلم رسا و در عین حال ترجمان سبک خاص او میباشد خلاصه آن را در این جا اقتباس می کنیم تا معلوم شود قدرت خامه وی مضمون خشکی را بچه تعبیرات شاعرانه و پیرایه های لفظی و معنوی می آراید و چه اندازه تکلف در ان بکار می برد .
سرمه اعتبار در وصف غبار
نه غبار است کزین دشت پر افشان برخاست
نگهی فال تماشا زدومژگان بر خاست
بحری آمد بجنون موج گهر در آغوش
حیرتی جوهر آئینه بدامان بر خا ست
حسن اگر موج زند آنقدرش طوفان
شوق اگر ناله شود این همه نتوان برخاست
سبحان الله دلنشین غباری که تا مصور ، خیال نقش تصورش میبندد صفحه اندیشه آئینه حسن مخطط پرداخته است و تا خامه فکر بهوای تحریرش گردن افرازد سر رشته تامل در پیچ و تاب زلف مسلسل باخته هر طرف چشم می کشانی نگاه با خواب بهار مقابلست و هر قدر نفس ی کشی روی گل دماغ حایل هر کرا از نور بینش بهره ایست سواد پرست خط غبار اوستا و هر کس با رشته نفس پیوندی دارد دام بر دوش اندیشه شکار او با این غبارا گر عمارت آئینه خانه دل کنند رواست و بر این طره اگر از رکهای گل شانه زنند بجا .
این سلسله گیسوی پریشان که دارد
این فتنه هوای سر دامان که دارد
تا چشم کشائی مژه در سر مه نها نست
این دیده فر خط ریحان که دارد
پیران بی رنگ هوا مست عبیری است
یارب خبر از شوخی جولان که دارد
چشمی که چون حلقه دام از صید بصیرت خالیست گرد فتورش میداند و دیده که چون گرد باد عبرت نگاه دشت صنع است جواهر سرمه اش میخواند اگر آب گوهر بدعوی نزاهتش زبان گشاید گرد یتیمی عرق خجلت (او) است و اگر موج گل با شوخی لطافتش طرف شود پرواز رنگ سیلی ندامت . سبک روحی چون بوی گل از خانه بدوشان عشرت هم عنانیش و گر آنجانی چون رقص شرار از سپند سوزان محفل پر افشانیش . شوری از طبیعت خاک سر کشیده، نمک ما یدۀ هوا گردید. هرگاه به تنزل آید آبیست در پرده لطافت روان چون عروج گیرد صبحی صندل پیشانی .
حسرت و اماندگان مرکز خاکست این
کر زمین تا آسمان بال تمنا ریخته
یا نگاه رو شنان بزم افلا است این
کین همه نور و صفا بر روی دنیا ریخته
دیده داغست از تصرفهای برق آهنگیش
کزسری تا جسته در چشم تر یا ریخته
صوفی آئینه صبح نفس در عرض جوهرش میگدازد و تمکین آب گوهر عرق پیشانی با این گرد خشک می سازد رقص این سپندها چون دل عشاق همواره نعل در آتش هوای بی تسکینی و پریدن این چشم ها چون بال بسمل پیوسته مقیم آشیان بی تمکینی تأملی که این همه چشم در هوای که می پرد . و این همه سپند از چه آتش گریبان میدرد .
اگر جوش دلست این اینقدر ها دل نمی باشد
و گر بسمل زمین تا آسمان بسمل نمی باشد
اگر دریاست دریا از کجا دارد فلک تازى
و گر ساحل طپش در طینت ساحل نمی باشد
جنون نذر شنیدنها تحیر وقف دیدنها
کزین خرمن بجز برق نظر حاصل نمی باشد
باوجود ناتوانی تا بر خود جنبد زمین را از جا بر داشته است و با کمال زمین گیری تا دامن از خاک برچیند پای بر آسمان گذاشته کثافت اجزای ارضی را بوساطت دامن افشانیش شوخی اجرام سماوی و پستی ذرات امکان را بجذبۀ خورشید کمندش دستگاه عرش بنائی . صاف خمکده خاک است به بلندی های نشه عروج رسیده با درد مینای افلاک جرعه هوای ته نشینی کشیده .
قیامت کرد صبح این فیض جولان که می بیزد
زمین شد آسمان این گرد از راه که می خیزد
چمن خواهد به طوفان آید و با جلوه اش رقصد
بهار آید که شوخی گردد و بارنگش آمیزد
خط حیرت سوادش نسخل گردون کند روشن
گل کیفیت اومی به مینای هموار یزد
رفعت سریر کیوان طوفان برده شکوه غبارش وعزت اکلیل ثریا خاک مال ، خورده اوج اعتبارش ابریست منزه از کسب تهمت تر دامنی وسیلی بی پروای کلفت خانمان برهم زنی الفت سرمه که گردش را آئینه وار به همواری پردههای چشم باید چید و لطافت توتیای که غبارش را چون هوا باوراق نفس می توان پیچید . بمشاطگیهای عروج ناز وسمۀ ابروی هلال و با آئینه داریهای انداز وحشت سرمه چشم غزال صفای آینه بینش تا از این سر مه رنگ نگیرد بی آبروست و پاکی نگاه آفرینش تاباین غبار تیمم ننماید بی وضو . . . هوا را برنگ صبح بر آوردن ، از کیفیات شوخی مزاج اوست و صبح را در شیشه هوا حل کردن - از صنایع طبع بینایی رواج او . اگر نقاب فروشد چهره خورشید توان پوشید واگر در رفع حجاب کوشد بکنه پردۀ خاک توان رسید .
این موج بر هوا زده عرض سیاه کیست
این رنگ جسته از چمنستان راه کیست
عالم بزیر بال طپیدن گرفته است
این رم سرشت شوخی اجزای آه کیست
زاهدی که هنگام قیام مصلای ، طاعتش را با سقف گردون همدوشیست و عابدی که پیش از سجود جبهه اش را با هجوم سجده هم آغوشی قیامی از سر خاکدان هستی برخاستن و قعودی آئینه بساط نیستی آراستن
ناله ها در سرمه می بالد زموج این غبار
کای بخود و اماندگان هستی قفس فرسوده نیست
در چمن زاری که کوه از ناله آن سو می پرد
فکر پر جا خفتنت جز کوشش بیهوده نیست
بهر راحت چند باید فکر افسردن کشید
وحشت آباد است این جاخاک هم آسوده نیست
در آخر این مقالت می نگارد :
زنده دلانرا از وضع این غبار عبیر عبرت در براهن دید ریختن و ماتمیان فطرت مرده را خاک یاس بر سر بی مغز بیختن از نثر ترتیب این کیفیت نظم دبستان معاش خواند نیست و از مطالعه همواری این نسخه ورق درشتیهای طبع گرداندنی یعنی هر چند خاک شده باشی غبار آئینه کس مباش و اگر همه بر باد روی گرد بر دامن داری مپاش اگر پایه افتخار اندیشی جز باپستی عجز مسازو اگر نقد آبرو خواهی غیر از رنگ آرزو مباز سرانجام چنانکه آئین همه بزرگوران این طایفه علیه است از بر خاستن غبار و نگارش این مبحث چنین نتیجه میگیرد که مانند گرد از دامن اعتبارات خود را بیفشان آسمان روى خاک سارى کن این جهان سرا پا مانند خانه چشم است بر هر نقطه آن که می نشینی مانند نگاه بنشین سبک روح و مجرد باش تو نیز از غبار کم نیستی هرگاه از خود برای بر سر و چشم روز کار خواهی نشست .
برون چو کرد ز دامان اعتبار نشین
سرت اگر بفلک سود خاکسار نشین
چو سنگ چند گران خیز بایدت بودن
سبک چو رننگ شو و بررخ بهار نشین
تمام خانه چشم است این تماشا گاه
بهر کجا بنشینی نگاه وار نشین
کم از غبارنۀ ای ای به خودسری مشتاق
ز خود برآ بسر و چشم روز گار نشین
در خاتمه گوید :
زاین غباری چند کز دامان دل افشانده ام
چشم اگر باشد بسامان است یک عالم بهار
یعنی از آئینه قدرت نمای فطرتت
هر عباری میتواند یافت صد گردون وقار
ور تغافل کرده ای از اعتبارات جهان
آسمان با این بزرگی ها نیاید در شمار
از زمین تاکار و ماهی وزفلک تا اوج عرش
اعتبار است اعتبار است اعتبار است اعتبار
مرزا سید ابوالقاسم ترمذی
این شخص نیز از سادات بود و با میرزا قلندر دوستی داشت و تاریخ تولد بیدل را (فیض قدس) و (انتخاب) در یافته و بمرزا قلندر گفته و میرزا قلندر نیز آنرا یک نوع پیشگویی به علومقام وفیوضات بیدل دانسته بود در چار عنصر در ضمن ستایش میرزا قلندر اشارتی بنام این شخص رفته و همان ماده تاریخ وی نقل گردیده است علامه معاصر خواجه عبادالله اختر در کتابی که بزبان اردو در شرح احوال بیدل نگاشته گویا این شخص را با شاه قاسم هو اللهى یک تن بندا شته است بعقیدۀ این عاجز هیچ مدان شاه قسم هو اللهی شخص جدا و میرزا ابو القاسم ترمذی شخص جدا میباشد .
زیرا اولاً میزا ابوالقاسم ترمذی معلوم میشود که از قدیم خانواده بیدل را می شناخت و ماده تاریخ تولد او را قبلا استخراج کرده بود و شاه قاسم هو اللهی به قول خود بیدل در اوریسه باوی و میرزا قلندر آشنا شد چنانکه قبلاً نگاشتیم ثانیا بیدل حضرت هو اللهی را شاه قاسم نامیده و این شخص را میرزا ابوالقاسم خوانده است شرح احوال وی درست معلوم نشد در قطعات بیدل نیر از وی یاد کرده شده و آن کلمات ماده تاریخ بنظم در آورده شده است
بسالی که بیدل بملک ظهور
ز فیض ازل تافت چون آفتاب
بزرگی خبر داد از مولدش
که هم (فیض قدس) است و هم (انتخاب)
میرزا قلندر
چنانکه در فصل اول اشاره کردیم میرزا قلندر عم میرزا بیدل بود و بعد از مرگ پدر تربیت بیدل بعهده وی بود این میرزا از سرداران جنگجو و مبارز محسوب میگردید و در سپاه عالم گیری رتبه سرداری داشت چنانکه همه خانه وادۀ بیدل سواران دلیر و سرداران عسکری بودند میرزا قلندر نیز در فن سپاهیگیری و سواری مهارتی بسزا داشت و مردی پهلوان و زور آزما و نیرومند بار آمده بود و هم چنانکه بیدل اشاره کرده است که برای کسب معاش متتبع سنت آباد گردیدم و به طریقه سپاه گرویدم معلوم است . میرزا قلندر نیز در این فن پیرو پدران خود بوده و این دلاوری و سرداری را از پدران خویش بارث یافته بود بیدل در وصف زور آزمائی و هنر نمائی هم خود باشباع سخن رانده میگوید ریسمانی را که از موی اسب تابیده و از ان اشکیل پای شتر می ساختند برای امتحان باندازه قد آدمی در زمین فرو میبردند میرزا قلندر آنرا بیک حمله چون مو از خمیر برمی گسیخت چندین خسته زردآلو را بفشار سرانگشت خورد میکرد اشیای آهنین را که کج میبود و بایتک وسندان آسان راست نمیشد بقوت بازو راست میکرد در کوههای بلند اگر اسپش از با میماند آنرا بدوش میکشید و شترهای باردار را از جرها بر می آورد نوبتی در جنگ هزاره پاشنۀ پایش واژونه شده بود بدون آنکه بکسی اظهار کند با نی های تیر آنرا بست و سه روز بهمان حال بجنگ دوام داد باوصف مشاغل عسکری و پهلوانی و پردلی و سرداری شاعر پیشه و درویش بود جذبه و حال داشت همواره به صحبت صاحبدلان میرسید و از مجلس ارباب طریق انتفاع معنوی بر میداشت میرزا قلندر در مدرسه نرفته و علوم رسمی را نیاموخته بود ولی گاهی شعر می گفت و طبع موزون داشت بیدل چیزهای شگفت از وی روایت میکند میگوید گژدم از سایه اش گریخت واگر می بیشتر توقف میکرد میمرد قفلهای آهن با شارۀ سبابه اش باز میشد . هنگامی که تب میکرد سه صد متقال روغن گاو را یک باره مینوشید تب رخت می بست و اگر چشمش درد میکرد فلفل سوده بران میپاشید و شفا می یافت . با وصف آنکه یکهفته غذای جوانان خوراک یک وقتش میشد هفته ها به گرسنگی می ساخت و از تردد بازنمی ایستاد و برهبانیت نمی پرداخت عبارت بیدل در این جا چنین است با این همه مشق خود شکنی ساعتی چون موج از تردد نمی آسود و به آئین آفتاب ، سواری جهانتازش دایمی بود بخلاف مرتاضان این عصر که اکثر چون زنان نوزانیده همت بخلوت پرستی می گمارند - گاهی تا یک ماه بریاضت تن میداد و چیزی نمیخورد در این حال نیز از تردد باز نمی ماند تا آنکه کارش به ضعف می انجامید و با صرار یاران به آب و نان میل می کرد و چون از وی می پرسیدند که چرا این همه سختی را تحمل می کنی گفت من زاهد و شیخ نیستم اما چون بر ترکیب عنصری دیده تأمل می گشایم میبینم گرسنگی بر همه مردم غالب است اگر چه با این بلا در آویختن کار دشوار است همت من تاب زبونی نمی آرد و غیرت من نمی خواهد تحکم او را بر دارم بیدل چنانکه عادت دارد که برای اثبات رجحان قول وعمل هر یک از معدوخان خود نکته یا نکاتی ذکر کند این جانیز درباره گرسنگی و سیری و اینکه گرسنگی تصفیه باطن میآرد سطری چند می نگارد نبدی از آن سطور این است.
گرسنگی
حصول نعمت کمال بی وساطت گرسنگی محال است و سیرابی زلال جمعیت بی وسیلۀ تشنه لبی سراب خیال ظرفهای خالی از یک سر قابل پر کردنند و جامهای لبریز یک دست آمده فرو ریخته گرانی های جسم اگر بیایه سبکر وحی رسد از استعانت ریاضت است و کدورت های دل اگر آئینه وار صفا گردد بصیقل کاری خراش محنت خلای معده در همه حال مستعد جذب کمالست و امتلا در جمیع اوقات مادۀ غثیان وانفعال و آنگاه میگوید در این طریق کیسه خالی گنج بار میآرد چنانکه اعداد کوچک بویسلۀ صفر می افزاید بیمارى جوع بیک لقمه علاج میپذیرد و فساد سیری جز با قصد و جلاب درمان نمیشود .
مولینای بلخی رومی فرماید :
نفس فرعونیست هان سیرش مکن
تا نیارد یاد زان کفر کهن
گر بگیرید وربنالد زار زار بگرید
او نخواهد شد مسلمان هوشدار
نفس سنگ را هر که سیرش می کند
گر گنه کردن دلیرش می کند
چنانکه پیشتر نگاشتیم کسیکه وسیله معرفت بیدل با شیخ کمال و اکثر بزرگان شد میرزا قلندر بود طوریکه خود بیدل اعتراف می کند کسی که او را از علوم رسمی باز داشت و قیل و قال مدرسه را بشاعری و وجد و حال تبدیل نمود و او را دران راه تشویق کرد وی بود .
بیدل از زبان میرزا قلندر چنین افاده میکند آنچه را از نسخۀ دل بخوانی اگرچه یکه نقطه باشد مانند مردمک چشم است که بطوفان اشک از جانمی رود و همیشه بیک حال ثابت می ماند و هر چه را از خارج تحصیل کنی همین که چشم بصیرت باز شد در یک لمحه چون مژگان برهم می خورد ز نهار با این مباحث رسمی الفاظ عادت مکن ورنه مانند عوام در شکنجه میری بهمواری فهم معانی کوش و از پست و بلند رفع و در چشم بپوش مگر نمی بینی آن قطره که از موافقت امثال خود سرمی پیچد گوهر میشود رجوع خلق آفت است و نمیگذارد مردم بحصار تنهائی بگریزند و بشنوند که ساز دیر فطرت چه آهنگ دارد و لبیک طپیدنگاه کعبه دل چه فریاد بر می آرد .
چشم حق بین زحمت اندیشه باطل نبرد
محرم لیلى برات شوق بر محمل نبرد
سیر معنی از خم و پیچ عبارت فارغست
قاصد ملک تقدس رنج آب و گل نبرد
سعی ما در منزل از غفلت بیابان مرگ ماند
شش جهت طی کرد اما سر بجیب دل نبرد
درین مورد همان نظر سنائی و مولویست که صوفی را از تقلید به تحقیق تشویق می کند و از سیر الفاظ به سیر معانی میخوانند و خواندن نسخه دل را بهترین وسیله معرفت و رسیدن به سرچشمه حقیقت میدانند هم در این معنی مولوی رو می گوید :
صد هزاران فضل داند از علوم
جان خود را می نداند آن ظلوم
این روا وان نا روا دانی ولیک
خود روا یا ناروائی بین تونیک
قیمت هر کاله میدانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقیست
حمد اعیان وعرض دانسته گیر
حد خود را دان کران نبود گزیر
سنائی گویند .
علم کز تو تو رانه بستاند
جهل زان علم به بود بسیار
بیدل این بیت را نیز از میرزا قلندر نقل می کند :
محرومی دیدار تو خون در جگر انداخت
چشمم چکند چشم تو اش از نظر انداخت
میرزا قلندر در سال ۱۰۷6 دیده از جهان فروبست بیدل در هر ثبت ومادۀ تاریخ وی این شعر را نگاشت :
سپه سالار دین میرزا قلندر
محیط لطف و کان مهربانی
شجاعت را به نیرویش مباهات
سخاوت را ز دستش در فشانی
بجنب صولت او رستم سام
سجود اعتراف نانوانی
در این حرمان سرای کلفت انجام
بعشرت کرد عمری زندگانی
بحکم آنکه در هر جا بهاریست
بطبع رنگ و بو دارد خزانی
ورق گرداند آخر نسخه عمر
فنا شد بحث بیری و جوانی
ز عبرت گاه امکان چشم پوشید
چو مژگان منقطع شد پرفشانی
پى تحقیق تاریخ وصالش
نفس زد غوطه در بحر معانی
بگوش هوشم آخرها تفی گفت
(قلندر یافت وصل جاودانی)
میرزا ظریف
وی مامای میرزا بیدل بود و در فقه و تفسیر و حدیث از علمای عصر محسوب میگردید بیدل بدان صورت که بنام میرزا قلندر فصلی جداگانه در چار عنصر باز کرده میرزا ظریف را بفصلی مستقل یاد نکرده اما در ضمن حدیث دیگران از وی نام برده مقام فضل و دانش ویرا ستوده است در سال ۱۰۷۱ هنگامی که بخدمت شاه قاسم هو اللهی در اوریسه رسید میرزا ظریف را با این عبارات میستاید میرزا ظریف که بعرضۀ علوم فقه و احادیث علم نعمانی می افراشت و چهره اعتبار بیدل خاکسار به نسبت آرائی خال مزین داشت سه سال از صحبت شاه هو اللهى انتفاع معنوی بر میداشت .
هم چنین نوبتی دیگر که بخدمت شاه رسید و در مورد تفسیر چند آیت قرآنی از شاه قاسم هو اللهی استفسار نموده اند در انجا از نگارش بیدل معلوم میشود که میرزا ظریف چل سال به مطالعه تفسیر مشغول بود و چندین جلد تفسیر را مطالعه کرده بود هم چنین وقتی میرزا ظریف از بیدل بحضور شاه هو اللهی شکایت نمود که بیدل با مجاذیب و شوریدگان سر و کار دارد و عمر خود را در این راه بدون جهت ضایع می کند این جا دو نکته کاردارد میکند بنظر میرسد اول اینکه میرزا ظریف بیدل را بسیار دوست داشت چنانکه بیدل میگوید میرزا ظریف از راه تفقدی که بزرگان را بر فرزندان لازم است این شکایت را بشاه هو اللهی نمود دوم اینکه میرزا ظریف با علوم شرعیه سر و کار داشت و از علمای متشرع و متقی بود و از مجذوبان و ملامتیان خوشش می آمد و مانند میرزا قلندر نبود با شوریدگان و بی سروپایان نیز ارادت داشته باشد از داستان بلده بتنه وصحبت شاه ابو الفیض معانی این نکته روشن میشود که میرزا ظریف با علماء و دانشمندان محشور میبود و این مردم او را بنگاه احترام میدیدند و در منزل او حلقه های بحث در علوم و ادبیات دائر میگردید . و چنانچه بحث واله هروی در حضور شاه هو اللهی نیز در منزل میرزا ظریف اتفاق افتاده بود .
یک جای دیگر نیز بیدل از وی ذکر میکنند و حکایت مهر علی را که از دوستان میرزا ظریف بود شرح میدهد در داستان شفای سید محمود و روزی بیگ و کرامت شاه هو اللهی در آن مورد نیز نام میرزا ظریف مذکور شده است .
بهر حال میرزا ظریف از علمای عصر و از مربیان و غم خواران بیدل بود . میرزا ظریف در سال 1075 وفات یافت و میرزا بیدل در تاریخ فوت وی این قطعه را نگاشت
قدوۀ اهل فضل خواجه ظریف
که چو او سالکی یگانه نبود
نفسی جز حدیث ورد نداشت
قدمی جز براه فقر نسود
هر قدر فضل و علم بیشی کرد
درس تسلیم و مسکنت افزود
آخر از آشیان بی رنگی
طایرش بانگ ارجعی بشنود
چشم پوشید و از جهات گذشت
مژه بر بست و بال ناز گشود
یعنی از دامگاه و حشت رنگ
جست و در ملک عافیت آسود
وقف این مصرعست تاریخش
نیک فرجام عاقبت محمود