اثر مثنوی از نگاه استاد پرتو نادری
بانگ نایی می رسد در گوش من
حیرت آیینه دارد هوش من
عشق من از بانگ لبریز سوز
میشگوفند در شبم گاهای روز
بانگ نی ما را به بالا می کشد
موج ما سوی دریا می کشد
بانگ نای فریاد جان آدمیست
های هویی از روان آدمی است
بانگ نی با خون من آمیخته
آتشی اندر درونم ریخته
بانگ نی دل تنگی جان منست*
قصه های تلخ زندان منست*
نی نواز جان آدم مولوی
آفتابی در بغل از مثنوی
در حقیقت مثنوی معراج عشق
دفتر اندیشه را دیباج عشق
تا دکان مثنوی بکشوده شد
بانگ نی از رنج تن آسوده شد
ای کلامت نردبان آسمان
آسمانی برتر از هر کهکسان
آسما را من زمین دل کنم
من زبرگی صد چمن حاصل کنم
صد چمن از برگ گل رنگی شده
ذره با خورسید هم آئین شده
آفتاب از ذره می آید پدید
ای خورش آن ذره که بر حالی رسید
ذره را خورشید روشن در نهاد
ذره و خورشید با هم هم نژاد
ذره و خورشید همدستان عشق
مانده هر دو در خط فرمان عشق
عشق را با بانگ نی پیوند راز
عشق را با رنگ نی روی نیاز
نی چراغ خلوت مرموز عشق
سینۀ من پرز ساز و سوز عشق
بانگ نی آئینه پرواز عشق
پرده هایش پرده های ساز عشق
بانگ نی از عشق بال و پر کشید
زندگیرا در خط دیگر کشید
بانگ نی از کوه یزدان می رسد
از دیار سبز ایمان می رسد
تا شیان معرفت نی میز زند
رمۀ هوش مرا هی می زند
رمۀ هوشم پریشان شد بدشت
کار هوشم از پریشانی گذشت
جان من از بانگ نی بیدار شد
گرچه منظور خود بردار شد
نی حکایت را نیسان میکند
آتشش جان را فروزان میکند
روزنی سوی خدا بکشوده نی
بین که ره را تا کجا بکشود نی
تا بگوش من حدیث نی نشست
کشتی اندیشه در طوفان شکست
تا که با دریا چنین هم ریشه ایم
بی نیاز از کشتی اندیشه ایم
نی چراغ برج ایمان منست
قصه گوی سوز هجران منست
نی سروده آسمانهای بلند
شهپر شازش نمی آید به بند
نی حدیث ظلمت غم میکند
قصه های کوچ آدم میکند
نی خبر از جملگی اسرار حق
نی طراوت خانۀ گلزار حق
تا که با نی آشنا و همدمم
سور بی مانند باشم ماتمم
سینۀ من هیچ بیماتم مباد
سوز و ساز عشق من کم مباد
میزنم آتش بجنگلزا تن
تا رها گرداندم از بار تن
تا سخن من از نی و دریا زنم
بر سر دنیا و قبا پا زنم
نی بساز حق سروده جانعشق
نی حریف جلوه های جان عشق
من زنی دیوانۀ هوشیار جان
بی خبر از خویش اما یار جان
نی چراغ معبد اشراق من
نی بعالم آن فروغ طاق من
تا که نی را از قصه می ید بلب
می شود دریای جان دریای شب
بانگ نی سیمرغ جان را بال و پر
عشق را تاقاف هستی راهبر
بانگ نی سر خدا را قصه گو
جام جان را بادۀ صد ها هوی
من زنی روی خدا را دیده ام
وسعت بی انتها را دیده ام
عشق را از بانگ نی ساز و سرود
بانگ نی برعشق میخواند درود
نی ز هر بتخانۀ تن در خروش
پنبۀ غفلت برون آور ز گوش
نی ز نیزار خدا آمد فرود
تو زبان نی نمیدانی چه سود*۴۳