خودی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، مثنوی

کسی کو بر خودی زد لاله را

زخاک مرده رویاند نگه را

مده از دست دامان چنین مرد

که دیدم در کمندش مهرومه را


***


تو ای نادان دل آگاه دریاب

بخود مثل نیاکان راه دریاب

چسان مؤمن کند پوشیده رافاش

زلا موجود الا الله دریاب


***


دل تو داغ پنهانی ندارد

تب و تاب مسلمانی ندارد

خیابان خودی را داده ای آب

از آن دریا که طوفانی ندارد


اناالحق

«۳»

انالحق جز مقام کبریا نیست

سزای او چلپیا هست یا نیست

اگر فردی بگوید سرزنش به

اگر قومی بگوید ناروا نیست


***


به آن ملت اناالحق سازگار است

که از خونش نم هر شاخسار است

نهان اندر جمال او جمالی

که اورا نه سپهر آئینه دار است


***


میان امتان والا مقام است 

که چو خس اورا جهان چند و چون است

کند شرح انا الحق همت او

پی هر کن که می گوید یکون است


 پرد در وسعت گردون یگانه

نگاه او به شاخ آشیانه

مه و انجم گرفتار کمندش

بدست اوست تقدیر زمانه


***


بباغان عندلیبی خوش صفیری

براغان جزه بازی زود گیری

امیر او بسلطانی فقیری

فقیر او به درویشی امیری 


***


بجام نو کهن می از سبوریز

فروغ خویش را بر کاخ و کوریز

اگر خواهی ثمر از شاخ منصور

به دل لا غالب الا الله فروریز