تابوت اسفندیار نزد گشتاسپ

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

تأسف بزرگان بلخ از کشته شدن پهلوان رویین تن


یکی نغز تابوت کرد آهنین 

بگسترد فرشی ز دیبای چین 

دارند ود یک روی آهن به قیر 

پراگنده بر قیر مشک و عبیر 

ز دیبای زربفت کردش کفن 

خروشان بدو نامدار انجمن 

وزان پیش بپوشید رویین برش 

ز پیروزه بر سر نهاد افسرش 

چهل شتر آورد رستم گزین 

ز بالا فرو هشته دیبای چین

یکی اشتری زیر تابوت شاه 

چپ و راست اشتر پس اندر سپاه 

نگون کرده کوس و دریده درفش 

همه جامه کرده کبود و بنفش 


به این طریق رستم سلاح نبرد به جان کرد و تیر مخصوص را با خود گرفت و در میدان جنگ حاضر شد، اسفندیار گفت: 

شنیدم که دستان جادو پرست 

به هر کار یابد به خورشید دست

تو از جادویی زال گشتی درست 

وگرنه تن تو همی دخمه جست

بکوبمت از آن گونه امر و زیال 

کزین پس نه بیند تو را زنده زال

چو دانست رستم که لابه به کار 

نیاید همی پیش اسفندیار

بدو بانگ برزد یل اسفندیار

که بسیار گفتن نیاید به کار

ببینی کنون تیر گشتاسپی

دل شیر و پیکان لهراسپی


در این وقت رستم قرار فرموده طبق رهنمایی سیمرغ تیر دو شاخه را گرفته و چشمان اسفندیار را نشانه بست.

تهمن کر اندر کمان راند زود 

بدان سان که سیمرغ فرموده بود 

بزد راست بر چشم اسفندیار 

سیه شد جهان پیش آن نامدار 

بدو نوک پیکان دو چشمش بدوخت 

بمرد آتش کینه چون برفروخت 

خم آورد بالای سر و سهی 

از و دور شد دانش و فرهی 

نگون شد سر شاه یزدان پرست 

بیفتاد چینی کمانش ز دست 

گرفتش فش و یال اسب سیاه 

ز خون اول شد خاک آوردگاه 

همانگه سر نامبردار شاه 

نگون اندر آمد ز پشت سیاه 

تن زنده پیل اندرآمد به خاک 

جهان گشت ز این درد بر ما مغاک

فسون ها و تیر نگه های زال ساخت

که این بند و رنگ از جهان او شناخت


از زبان اسفندیار:

چنین گفت با رستم اسفندیار

که از تو ندیدم بد روزگار 

"پشوتن" همی رفت پیش سپاه

بریده فش و دم اسپ سیاه

برو بر نهاده نگونسار زین 

ز زین اندر آویخته گر ز کین

همان نامور خود و خفتان اوی 

همان ترگش و مغفر جنگجوی

به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه

نگون شدسر نامبردار شاه


مردم گریه میکردند و به آواز بلند به شاه خطاب مینمودند:

به آواز گفتند کای شوربخت 

چو اسفندیاری تو از بهر تخت 

به زابل فرستی به کشتن دهی 

خود اندر جهان تاج برنهی 

بگفت این و رخ سوی جاماسپ زد 

که ای شوم بدکیش و بد رأی مرد 

تو آموختی شاه را راه بد 

ابا پیر بدکیش و بدخواه بد

تا گفتی که هوش یل اسفندیار

بود در کف رسته نامدار


آخر گفتند:

نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال 

تو کشتی مر او را چو کشتی منال