مقام بندگی دیگر مقام عاشقی دیگر

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

مقام بندگی دیگر مقام عاشقی دیگر

ز نور(۱)سجده میخواهی زخاکی بیش ازآن خواهی

مس خامی که دارم ازمحبت کیمیا سازم

که فردا چون رسم پیش توازمن ارمغان خواهی

نورتووانمود سپیدوسیاه را

دریاوه کوه ودشت ودرومهروماه را

تودر هوای آنکه نگه آشنای اوست

من در تلاش آنکه نتابد نگاه را

بده آن دل که مستی های اوازباده ی خویش است

بگیر آن دل که ازخود رفته وبیگانه اندیش است

بده آن دل بده آن دل که گیتی رافراگیرد

بگیراین دل بگیراین دل که دربندکم وبیش است

مراای صید گیرازترکش تقدیر بیرون کش

جگر دوزی چه می آیدازآن  تیری که درکیش است

نگرددزندگانی خسته ازکارجهان گیری

جهانی درگره بستم جهانی دیگری پیش است

کف خاک برگ وسازم برهی فشانم اورا

بامید این که روزی بفلک رسانم اورا

چه کنم چه چاره گیرم که زشاخ علم و دانش

نه دمیده هیچ خاری که بدل نشانم اورا

دهد آتش جدائی شرر مرا نمودی

به همان نفس بمیرم که فرونشانم اورا

می عشق ومستی اونرودبرون زخونم

که دل آنچنان ندادم که دگر ستانم اورا

توبلوح ساده ی من همه مدعا نوشتی

دگر آنچنان ادب کن که غلط نخوانم اورا

بحضور تورا گرکس غزلی زمن سراید

چه شودا گرنوازی به همین که دانم اورا

این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا

اینجام جهان بینم روشن تر ازین بادا

تلخی که فروریزد گردون بسفال من

درکام کهن رندی آنهم شکرین بادا


رمزعشق توبه ارباب هوس نتواند گفت

سخن ازتاب وتب شعله به خس نتوان گفت

تومراذوق بیان دادی وگفتی که بگوی

هست درسینه ی من آنچه بکس نتوان گفت

شوق!گرزنده ی جاوید نباشد عجب است

که حدیث تودرین یک دونفس نتوان گفت

یادایامی که خوردم باده هاباچنگ و نی

جام می دردست من مینای می دردست وی

در کنار آئی خزان ما زند رنگ بهار

ورنیائی فروردین افسرده تر گردد زدی

بی تو جان من چو آنسازی که تارش در گسست

در حضور از سینه ی من نغمه خیزد پی به پی

آنچه من در بزم شوق آورده ام دانیکه چیست

یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه می

زنده کن باز ان محبت را که از نیروی او

بوریا ره نشینی در فتد با تخت کی

دوستان خرم که بر منزل رسید اواره ئی

من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی

انجم بگریبان ریخت این دیده ی ترما را

بیرون ز سپهر انداخت این ذوق نظر مارا

هر چند زمین سائیم بر ترز ثریائیم

دانی که نمی زیبد عمری چوشررمارا

شام و سحر عالم از گردش ما خیزد

دانی که نمی سازد این شام و سحر مارا

این شیشه ی گردون را از باده تهی کردیم

کم کاسه مشو ساقی مینای دگر مارا

شایان جنون ما پهنای دو گیتی نیست

این راهگذر ما را آن راهگذر مارا

خاور که آسمان به کمند خیال اوست

از خویشتن گسسته و بی سوز آرزوست

در تیره خاک او تب و تاب حیات نیست

جولان موج را نگران از کنار جوست

بت خانه و حرم همه افسرده آتشی

پیر مغان شراب هوا خورده در سبوست

فکر فرنگ پیش مجاز آورد سجود

بینای کور و مست تماشای رنگ و بوست

گردند تر زچرخ ورباینده تر زمرگ

از دست او بدامن ما چاک بی رفوست

خاک نهاد و خو زسپهر کهن گرفت

عیار و بی مدار وکلان کار و تو بتوست

مشرق خراب و مغرب از آن بیشتر خراب

عالم تمام مرده و بی ذوق جستجوست 

ساقی بیار باده و بزم شبانه ساز

مارا خراب یک نگه محرمانه ساز 

فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را

یک دوشکن زیاده کن گیسوی تابدار را

از تو درون سینه ام برق تجلئی که من

با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را

ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد

عشق فریب می دهد جان امید وار را

تا بفراغ خاطری نغمه ی تازه ئی زنم 

باز به مرغزار ده طایر مرغزار را 

طبع بلند داده ئی بند زپای من گشای

تابه پلاس تو دهم خلعت شهریار را

تیشه اگر بسنگ زد این چه مقام گفتگوست

عشق بدوش می کشد این همه کوهسار را

جانم در آویخت با روزگاران

جوی است  نالان در کوهساران

پیدا ستیزد , پنهان ستیزد

نا پایداری با پایداران

این کوه و صحرا این دشت و دریا

نی راز داران نی غمگساران

بیگانه ی شوق بیگانه ی شوق

این جویباران این آبشاران

فریاد بی سوز فریاد بی سوز

بانگ هزاران در شاخساران

داغی که سوزد در سینه ی من

آن داغ کم سوخت در لاله زاران 

محفل ندارد ساقی ندارد

تلخی که سازد با بیقراران

به تسلئی که دادی نگذشت کار خود را

بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را

چه دلی که محنت او زنفس شماری او

که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را

بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی

بکنار برفکندی در (۱) آبدار خود را


مه و انچم از تو دارد گله ها شنیده باشی

که بخاک تیره ی ما زدۀ شرار خود را

خلشی بسینه ی ما زخدنگ او غنیمت !

که اگر بپایش افتد نبرد شکار خود را !


*** 


بحرفی میتوان گفتن تمنای جهانی را

من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را

زمشتاقان اگر تاب سخن بردی نمیدانی

محبت میکند گویا نگاه بی زبانی را

کجا نوری که غیر از قاصدی چیزی نمیداند

کجا خاکی که در آغوش دارد آسمانی را

اگر یک ذره کم گردد ز انگیز و جود من

باین قیمت نمی گیرم حیات جاودانی را

من ای دریای بی پایان بموج تو در افتادم

نه گوهر آرزو دارم نه می جویم کرانی را

از آن معنی که چون شبنم بجان من فروریزی

جهانی تازه پیدا کرده ام عرض فغانی را

چند بروی خود کشی پرده ی صبح و شام را

چهره گشا تمام کن جلوه ی ناتمام را

سوز و گداز زندگی آتش او فزود ام

تو نم شبنمی بده لاله ی تشنه کام را

عقل ورق وروق بگشت عشق به نکته ئی رسید

طایر زیرکی برد دانه ی زیر دام را

نغمه کجا و من کجا ساز سخن بهانه ایست

سوی قطار می کشم ناقه ی بی زمام را

وقت برهنه گفتن است من بکنایه گفتم ام 

خود تو بگو کجا برم هم نفسان خام را

نفس شمار به پیچاک روز گار خودیم

مثال بحر خروشیم و در کنار خودیم

اگر چ سطوت دریا امان بکس ندهد

بخلوت صدف او نگاهدار خودیم

ز جوهری که نهان است در طبیعت ما 

مپرس صیرفیان را که ما عیار خودیم

درون سینه ی ما دیگری ؟ چه بوالعجبی است

کراخبر که توئی یا که ما دو چار خودیم

گشای پرده ز تقدیر آدم خاکی

که ما به رهگذر تو در انتظار خودیم

به فغان به لب گشودم که فغان اثر ندارد

غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد

چه حرم چه دیر هر جا سخنی زآشنائی

مگر این که کس زرازمن و تو خبر ندارد

تو ز راه دیده ی ما بضمیر ما گذشتی

مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد 

کس ازین نگین شناسان نگذشت بر نگینم 

بتو می سپارم اورا که جهان نظر ندارد

قدح خرد فروزی که فرنگ داد مارا

همه آفتاب لیکن اثر سحر ندارد

ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم

کس چه داند که چسان اینهمه را آمده ایم

با رقیبان سخن از درد دل ما گفتی

شرمسار از اثر ناله و آه آمده ایم

پرده از چهره برافکن که چو خورشید سحر

بهر دیدار تو لبریز نگاه امده ایم

عزم مارا به یقین پخته ترک ساز که ما

اندرین معرکه بی خیل و سپاه آمده ایم

تو ندانیکه نگاهی سر راهی چه کند

حسن بی پایان درون سینه ی خلوت گرفت

افتاب خویش را زیر گریبانی نگر

بر دل آدم زدی عشق بلا انگیز را

آتش خود را بآغوش نیستانی نگر

شوید از دامان هستی داغهای کهنه را

سحت کوشی های این آلوده دامانی نگر

خاک ما خیزد که سازد آسمانی دیگر ی

ذره ی نا چیز و تعمیر بیابانی نگر