32

از آنانیکه تاکنون نشناخته اید

از کتاب: مقالات دری

شاعر ثنا و صفت

یکصد و اند سال قبل در تلوکان ۲۲ میلی غرب قندهار جائی بین پنجوای و بست تاریخی واقع و مسکن اقوام سهاگزی (سجزیان) پشتو زبان است. مرد شوریده و خدا پرستی میزیست. که مردم اورا با درد و سوز ووجد و شوروی که داشت گرامی داشتند.

این ناحیت در زمان قدیم سر زمین بست شهرت داشت، و جغرافیانویس جهانگرد و بازرگان معروف محمد بن احمد مقدسی بشاری هنگامیکه پیش از سنه ۳۷۵ هـ بدیدن بلاد خراسان آمده بود، بست مرکز و کرسی این ناحیت شمرده که در آنوقت یکهزار و یکصد روستا داشت، و از شهرهای آن طلقان (تلوکان کنونی) و زالقان( زله خان کنونی ) و بنجوای (پنجوائی کنونی) و نوزاد و زمین داور را نام برده  است (۱)

تلوکان در اواخر انگورستان معروف ولایت قندهار واقعست و با خرابی بست و از بین رفتن آبادانی و مدنیت قدیم وادیهای هلمند و ارغنداب اینک اکنون روستائی بیش نمانده و آنچه را در عصر سامانیان و غزنویان داشت، بکلی از دست داده است. در سال ۱۱۷۷ هـ اندرین دهکدۀ تاریخی پسری بوجود آمد، که اورا حسن گفتند، وی در آغوش محیط پاکیزه خویش نشو و نما دید، درس خوان و ایام شباب خویشرا در درسگاههای محلی به اخذ دانش و خوان گذرانیده و در خانقاه صاحبدل معروف نور محمد داوی ( د پوتی میا، مدفون اخوند کلی ۲۵ میلی شرق قندهار) پرورده شد، و از زلال طریفت میا عبدالحکیم کاکر و میا فقیر الله حصار کی ثم الشکارپوری جرعهای شور و مستی و خدا پرستی و خدا پرستی را نوشید، و بنام ملا حسن اخوند، در سر تا سر قندهار بمراتب بلند روحانی شهرت یافت.

ملا حسن بزبان پشتو اشعار سوز ناکی را سرود، و بارها به زیارت حرمین پیاده رفت، و با ور و مهری که در دل داشت، اشعار و اقوالش آنقدر شهرت یافت که تاکنون هم در محافل ذکر و سماع زبانزد سالکان طریقت است. و با آوازهای طرب انگیز آنرا می خوانند.

ملا حسن علاوه بر اشعار روان و سوزناک پشتو دیوانی فارسی نیز در حمد و ثنای الهی و نعت های پیامبری در حدود پنج هزار بیت سروده که در سال ۱۲۰۱ هـ انجام یافته است . (۲)

تاریخ وفات این شاعر ذولسانین بعمر ۶۸ سالگی در سال ۱۲۴۵ هـ است که مزار تاکنون در تلوکان مرجع و مطاف مردم است.

درین اواخر در کتب خانۀ شاغلی سلیمی قندهاری که نسخ خطی خوبی را با ذوق سلیم دران فراهم آورده، نسخه از یک کتاب خطی همین ملا حسن اخوند تلوکان دیدم، که قبلا از ان خبر نداشتم، این کتاب تحفة المدایح و مجموعۀ الفصایح نامدارد، که مجموعۀ نعت های نبوی و مناقب چهار یار و مباحث اخلاقی و سلوکی منظوم و منثور است، و در تقریبا ۲۰۰ صفحه متوسط نوشته شده که تاریخ تحریر ندارد.

درین مجموعه پاره ئی از اشعار خوب و روان و شیوای فارسی ملا حسن نیز دیده می شود، که اورا در قطار شعرای خوب زبان فارسی قرن سیزدهم هجری افغانستان قرار میدهد و چون تاکنون شخصیت محبوب و برازندۀ سر زمین قندهار در جمله اورا که دران درد و سوز و عشق بی پایان بآستانۀ پیامبری نمایان است، درینجا اقتباس میکنم.

از خواندن اشعار ملا حسن توان دریافت، که این اشعار از منبع دل جوشیده و از ارادت و عشق و سوز و گداز اندرونی سرچشمه گرفته است، و بنابران گفتار پوچ و بیروحی شمرده نمی شود.

اینک نمونۀ گفتار ملا حسن:

نعت

ای قبلۀ ساکنان افلاک

وی مقصد طالبان غمناک

منشور کرامت تو و النجم

تحت قدم تو جمله افلاک

کردی باشارت یک انگشت

در معجزه قرص ماه را چاک

ای در بر تو قبا لعمرک

وی بر سر تو کلاه لولاک

مسجود ملایک است کویت

خاصان زغم تو سینها چاک

بستی تو، تو بقدرت الهی

سرها دلاوران بفتراک

از بهر خدا بلطف بنگر

برحال من غریب غمناک

تا سر بنهم بخاک کویت

روبم زحرم بمژ خاشاک

جان و دل من فدای نامت

مگذار مرا غریب و غمناک

بر من منگر، بذات خود بین

لطف تو انیس پاک و ناپاک

من مدح ترا چه گونه گویم

ای بر سر دشمنان تو خاک

مسکین (حسن ) غریب تاکی

باد زغم تو سینه صد چاک

نعت 

یا رسول الله بدرگاهت پناه آورده ام 

عاجزم، شرمنده ام، روی سیاه آورده ام

بار عصیان مهرۀ پشتم شکسته یا نبی

بر درت این بار با پشت دوتا آورده ام

از ندامت های عصیان دمبدم ام و سحر

جان نالان و دل پر درد و آه آورده ام

ای امید نا امیدان مرهم ریش دلان

نامه خود را بمحشر پر گناه آورده ام

چشم رحمت بر گشا موی سفید من نگر

در هوای معصیت عمری تباه آورده ام

این نمیگویم که بودم سالها بر راه تو

هستم آن گمره که اکنون روبراه آورده ام

یا شفیع المذنبین مرا نزد احد

من شفیع خود ترا نزد اله آورده ام

توبه کردم بر گناهان توبه ام گردان قبول

از خجالت هر زمان روئی چوکا آورده ام

آه سر دورنگ زرد و چشم تر عاصی حسن

این همه بر دعوی عشقت گواه آورده ام

نعت 

دران وقتی که خوبان آفریدند

ترا بر جمله سلطان آفریدند

طفیلت ای شهنشاه دو عالم

بهشت و آدم و جان آفریدند

چو جنت ها مهیا ساخت خالق

به دربانیت رضوان آفریدند

ملاحت را بذاتت ختم کردند

پس انکه ماه کنعان آفریدند

ترا دادند توقیع سعادت 

از ان پس نوع انسان افریدند

رگرد کوی تو گردی برامد

وزان گردون گردان آفریدند

سواری چون تو در میدان خوبی

نیامد تاکه میدان آفریدند

نبوده عالم و نی جان آدم

به نفخ روح توجان آفریدند

ز نور پاک تو ای شاه خوبان

بدلها نور ایمان آفریدند

رعدل وجود تو ای ختم مرسل

بعالم کان احسان آفریدند

دگر خوبان عالم چون نجومند

ترا چون ماه تابان  آفریدند

بحمدالله عالم چون نجومند

ترا چون ماه تابان آفریدند

بحمدالله که بر دین مبینت

حسن" را شکر گویان آفریدند

نعت

ای نازنین دلدار من، دست منست و دامنت 

ای مهربان غمخوار من ، دست منست و دامنت 

طه ویس نام تو، انا فتحا کام تو

جبریل مست جام تو، دست منست و دامنت 

ای رحمه خدا حالم ببین دست منست و دامنت

ای صدر و بدر انبیاء ای پیوای اولیاء

ما را مگر دان بینوا، دست منست و دامنت

ای ذکر تو ایمان من ، ای فکر تو درمان من

هر لحظه گویم این سخن، دست منست ودامنت

ای سید شاه و گدا ای مایۀ هر بینوا

ای خاتم و ختم سیل، ای رهنمای جز و کل

ای فخر هر پیغمبری دست منست و دامنت

ای آبروی روی منف گلدستۀ خوشبوی من

چشم ترحم سوی من دست منست و دامنت

ای سید بدر الرجی ای درد دلها را دوا

ای معدن لطف و عطا دست منست و دامنت

ای مونس غموخوار من ای چارۀ هر کار من

ای ماهر و دلدار من دست منست و دامنت

مسکین حسن حیران تو، سوی رنج تابان تو

جان و دل قربان تو! دست منست و دامنت 

یک غزل 

اگر درد دلم را چاره بودی 

چرا یار از برم آواره بودی

چه کم گشتی ز لطف ان شهنشاه

که رحمش بر دل بیچاره بودی

چه نقصان آمدی در کار جانان

که غم خوار دل  غمخواره بودی

چه نیکو ساعتی بودن در آن دم

که با تیغ غمش دل پاره بودی

چه خوش بودی که پرسیدی زحالم

بحلقم زان می خو ذره بودی

چه بودی کز خرنگ ناوک او

دل مجروح من صد پاره بودی

چه بودی کز غم اندوه جانان

بهر بودی کز غم اندو جانان

نظر بر حال این بیچاره بودی

چه بودی گر "حسن" از یک نگاهش

ز خان و مان خود آواره بودی 

از مثنوی مناجات آخر کتاب

خدایا بذات خداوندیت 

باوصاف بی مثل و مانندیت

بهر جا که حسنی بر آراسته 

بحق جلالت که عدل  جهان

از و گشته پیدا، عیان و نهان 

بانوار قرآن و جمله کتاب

بقرب رسولان عالی جناب 

به تسبیح اهل همه آسمان 

بحمد و ثنای و همه انس و جان 

با عز از بطحی و مروصفا

بنور همه قبهائ ضیا

به جنات و رضوان و نار و سقر

به شرق و به غرب و به بحر و بر

به لبیک حجاج بیت الحرام

به مدفون یثرب علیه السلام

بتاج و به معراج آن نیکنام

که ختم نبوت برو د تمام

بطاعات پیران آراسته

بصدق جوانان نو خاسته

الهی بعزت که خوارم مکن

به جرم گنه شرمسارم مکن

مرا شرمسار ز پی تو بس 

دگر شرمسار مکن پیش کس 

خدایا بقهر مران از درت

اگر کرده ظلم و ستم چاکرت

الهی مکن روی بختم سیاه

اگر کرده ام بد همه سال و ماه

نه گویم بزرگی و جا هم ببخش

فروماندهی گناهم ببخش

الهی بسی او تو دارم امید

که سازی تو روی سیاهم سفید

خدایا توئی واقف از حال من

عیانست پیش تو احوال من 

الهی ببخشا برین روسیاه

چه گویم گنه آبرویم بریخت

فلک خاک حسرت برویم ببیخت

خدایا تو مشکل ز کارم کشای

بسوی خودم از کرم ره نمای

الهی دل خسته را اد کن

تن بسته را از غم آزاد کن

سیه روی تر نیست از من کسی 

بسی توب کردم، شکستم بسی

خدایا مدر فردۀ این گدا

بپوشان تو عیبش بهر دو سرا 

الهی چه خیزد ز تدبیرما

بلطفت بکن عفو تقصیر ما

بحقت که جانم زغم وارهان

به فضلت که قلبم بعشقت تپان

خدایا مرا سوی خود ره نما

بده تکیه واندم که افتم زپا

بنار محبت بسوزان دلم

خدایا رضایت بکن حاصلم

درونم معطر کن از ذکر خویش

ز قلبم برون کن خیال غلط

بدرپای وحدت فرو بر چو بط

بفضلت که چشمم زهر بد بدوز 

بعدلت که فردا بنارم مسوز

الهی بکوی محمد رسان

مرا از کرم، خالق مهربان

کنم دیده روشن از ان گرد کوی

ببوسم بشوق بمالم بروی

ز سوز جگر نعرۀ دردناک

بر آرم ز دل اندران جای پاک

 وزان پس بگویم که ای داد رس را

خدا بفریاد این خسته رس

الهی بدین آرزویم رسان

بفضل خود ای خالق انس و جان 

گرم دست گیری بجائی رسم

وگر افگنی بر نگیرد کسم

مرا گر بخوانی شوم سرفراز

برویم کشاید در عی باز

خدایا به اغزاز پاکان تو 

بسوز دل در ناکان تو

که چشمم زروی سعادت مبند

زبانم بوقت شهادت مبند

اجل چون کند رخنه در کار من

مکن خسته و اندم تن زار من

چرا غم بنور یقین بر فروز 

که چشمم ز نور حقیقت مدوز 

الهی انیسم بکن فضل خویش

چو در قبر تاریک مدفون شوم

وزین دار پر خوف بیرون شوم

خدایا بانوار نور رسول (رص)

مگران " حسن " از درت ناقبول (۴)