138

روابط مثنوی با الهی نامه

از کتاب: نی نامه

حکیم الهی و عارف اسرار کبریائی ابوالمجد مجدود بن آدم سنائی نخستین کسیست که کتاب مستقل در حقایق و معارف منظوم نموده و از اوستادان و سر آمدان این طایفۀ علیه محسوب است .

اگر چه خواجه مناجاتیان عبدالله انصاری هراتی غزل های عار فانه و رباعیات شور انگیز سروده و ابوسعید ابو الخیر میهنی ترانه های شیوا دارد اما حکیم ارجمند و سخن سرای بزرگ ما سنائی غزنوی در این فن داد استادی داده و آن زلال حقایق و دقایق را که مردم تشنه آن بوده اند در بحر سخن منظوم در آورده و با که از درون جان وی بر خاسته بود حدیقه عرفان آبیاری نموده و با مشعل انوارالهی طریقه تحقیق را روشن گردانیده و سیر عباد را بسوی معاد معین فرموده است

مولینا جلال الدین خداوندگار بلخ به عارف بزرگوار غزنی و آثار وی ارادت کامل داشته و با وجود آنکه تخمینا صد سال میان این دو در پای معارف برزخ واقع گردیده خود را پیرو و شاگرد او می دانسته است و به کتاب الهی نامه که عبارت از حدیقة الحقیقه یا سنائی آباد می باشد بس احترام داشته و آنرا بمثابۀ کتب مقدس شایسته تعظیم و توقیر پنداشته است.

شمس الدین افلاکی در مناقب العارفین نکاتی مهمی ضبط کرده که می توان از آن دانست که خداوند گار بلخ به آئین اویسیان چه روابط استوار به شخصیت معنوی حکیم غزنه داشته و حتی در حال استغراق وسماع مقابل تخیل روحانیت و می مکرر گردن می نهاد . شهاب الدین گوینده و عثمان قوال روایت کردند که روزی در مدرسه سماع عظیم بود حضرت مولینا از حد بیرون شور ها کرد . دمبدم تا تخت گویندگان منحنی گشته عذرها می خواست و مکرر عذر می نمود اصحاب را اعتقاد یکی در هزار میشد که این تواضع باکه می  کند چون سماع بیا یان و سید چلپی حسام الدین سر نهاد وآن راز را پرسید خداوندگار فرمود "سر روحانیت خواجه حکیم سنائی متمثل شده بود و تجسد می نمود من دمبدم عذر می خواستم تا

از من خوشنود با شد که این حالت را تمثیل و تروض و تجسد گویند. 

همچنین سراج الدین مثنوی خوان از حسام چلپی روایت میکند که گفت روزی کسی را سوگند میدادم و بجای قرآن الهی نامه سنائی را پوشانیده بر رحل گذاشته بودم در این حال خداوند گار وارد شد قضیه را عرض نمودم فرمود:

"چرا الهی نامه را می پوشی این معانی که در این کتاب ذکر شده مقتبس اسرار قرآن می باشد."

بهاء الدین بحرى روایت میکند که روزی مولینا فرمود: 

"هر که بسخنان عطار مشغول شود از سخنان سنائی مستفید شود و هر که سخنان سنائی را به جد بمطالعه آرد بر سر سخنان ما واقف گردد .

بهاء الدین بحری گوید، روزی در مدرسه قامعى شاعر بحضور مولینا در بارۀ سنائی اساله ادب نمود مولینا سخت بر آشفت و گفت اگر عظمت سنائی را میدیدی کلاه از سرت می افتاد...

اصطلاحاتی است مرا بدال را 

که نباشد زان خبر اقوال را 

زان نماید این حقایق نا تمام 

که بر این خامان بود فهمش حرام 

روزی مولینا در حجره چلپی بدر الدین آمده دید خودش خفته والهی نامه را در پس پشت خود نهاده است فرمود، خواجه حکیم حاضر، و تو در خواب رفته نی همانا که رعایت ادب از سایر طاعات بهتر است.  این روایات را که ذکر نمودیم افلاکی در مناقب العارفین آورده در کتاب مثنوی معنوی از الهی نامه حکیم سنائی غزنوی نکات فراوان آورده شده که برخی را مولینا تصریح کرده و حصۀ بسیار در ضمن قصص و تماثیل و حقایق آمده و چنان اتحاد معنوی میان این دو کتاب موجود است که انسان گمان میکندد و نور از یک مشعل تابیده یاد و میوه بریک شاخ ببار آمده یا دو شگوفه دریک بهار خندیده باشد. و باید چنین دانست زیرا این بزرگان در جرس یک کاروان راه می پیمایند و بسوى یک روشنائی میشتابند و تشنه یک زلالند بحث در مماثلت میان حدیقه و مثنوی از این مقدمۀ مختصر خارج است البته تحقیق این مبحث مستلزم فحص تدقیق فراوان و شایسته تدوین کتابی مفصل و مستقل می باشد.

در این جا شواهدی چند بطور مثال آورده میشود :

در حکایت پیلان و خانه تاریک وکوران - این حکایت در حدیقه چنین منظوم گردیده : 

بود شهری بزرگ در حد غور 

وندران شهر مردمان همه کور 

پادشاهی دران مکان بگذشت 

لشکر آورد و خیمه زد بردشت 

داشت پیل بزرگ با هیبت 

از پی جاه و حشمت و صولت

مردمانرا ز بهر دیدن پیل 

آرزو خاست را نچنان تهویل 

چند کور از میان آن کوران 

برپیل آمدند ازان عوران 

تا بدانند شکل و هیأت پیل 

هر یکی تا زیان دران تعجیل 

آمدند و بدست می سودند 

ز انکه از چشم بی بصر بودند 

هر یکی را بلمس بر عضوی 

اطلاع او فتاد بر جزوی

 هر یکی صورت محالی بست 

دل و جان در پی خیالی بست 

چون بر اهل شهر باز شدند 

برشان دیگران فراز شدند 

آرز و کرد هر یکی از ایشان 

آنچنان گمرهان و بد کیشان 

صورت و شکل پیل پرسیدند 

و آنچه گفتند جمله بشنیدند 

آنکه دستش بسوی گوش رسید 

دیگری حال پیل از او پرسید 

گفت شکلیست سهمناک عظیم 

پهن و صعب و فراخ همچو گلیم 

وانکه دستش رسید زی خرطوم 

گفت گشتست مرمرا معلوم 

راست چون ناودان میانه تهی است 

سهمناک است و مایه تبهی است 

و آنکه را بد ز پیل ملموسش 

دست و پای سطبر و پر بوسش 

گفت شکلش چنانکه مضبوط است 

راست همچون عمود و مخروط است 

هر یکی دیده جزوی از اجزا 

همگان را فتاده ظن خطا

هیچ دل را، زکلی آگه نی 

علم با هیچ کور همره نی 

جملگی را خیالهای محال 

کرده مانند غتفره  بجوال 

از خدائی خلایق آگه نیست 

عقلا را در این سخن ره نیست


حضرت مولینا این داستانرا چنین بنظم در آورده:

پیل اندر خانه تاریک بود 

عرض ره آورده بودندش هنود 

از برای دیدنش مردم بسی 

اندران ظلمت همی شد هر کسی

دید نش با چشم چون ممکن نبود 

اندران تاریکیش کف می بسود 

آن یکی را کف بخر طوم او فتاد 

گفت همچون ناودا نستش نهاد 

آن یکی را دست بر گوشش رسید 

آن بر او چون باد بیزن شد پدید 

آن یکی راکف چوبر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود 

آن یکی بر پشت او بنهاد دست 

گفت خود این پیل چون تختی بدست 

همچنین هریک بجزوی چون رسید 

فهم آن میکرد هر جامی تنید 

از نظر که گفت شان بد مختلف 

آن یکی دالش لقب داد آن الف

در کف هر کس اگر شمعی بدی 

اختلاف از گفت شان بیرون شدی 

چشم حس همچون کف دست است و بس 

نیست کس را برهمه آن دسترس 

آنچه را حکیم غزنه در این باب در بیست دو بیت بیاورده خداوند گار بلخ در پنجاه بیت شرح و بسط داده. رنگ داستان در ظاهر تفاوت ندارد و مطلب این است که انسان از کشف راز هستی عاجز می باشد آنچه فلاسفه هر یک از ظن خود تاویل نموده اند مشابه آنست که هر کدام جزئی از پیکر بزرگ پیل را لمس نموده و آنرا شرح داده اند. اکنون باید تأمل کنیم که آنچه را حکیم سنائی در الهی نامه منظوم نموده مولینا بچه علت دوباره در مثنوی آورده . آیا تنها می خواسته بحر شعر را تبدیل کند و هنر خود را بنماید یا از این داستان نظر دیگر دارد و چیزی بران افزوده است ؟ بعقیدۀ این عاجز با وصف آنکه ظاهر داستان یک صبغه دارد و حتی در تشبیهات هر دو استاد نیز اختلاف بسیار جزئی می باشد چنانچه سنائی خرطوم را بناودان و پای پیل را به ستون تشبیه کرده مولینا نیز همین کار را نموده تنها حکیم گوش را به گلیم و مولینا به به باد بیزن (پکه) تشبیه کرده و یک تشبیه بر تشبیهات حکیم افزوده که پشت پیل را به تخت تشبیه کرده است و پیل را چه غوریان دیده باشند و چه غیر آن در نتیجه تفاوت وارد نمیکند. تنها تفاوت در یک امر مهم است و آن این است که در داستان حکیم مردمی که به تماشای پیل آمده اند همه کور بودند اما در داستان مولینا این مردم کور نمی باشند و همه چشم دارند و حرف این جاست که تنها کور از دیدن پیل عاجز نیست بلکه بینا نیز با این چشم ظاهر پیل را در خانه تاریک دیده نمی تواند و اگر شمع هدایت بتابد این اختلافات رفع میشود: 

چشم حس در خانه تاریک چون کف دست است چنانکه گوید:

در کف هریک اگر شمعی بدی

اختلاف از گفت شان بیرون شدی

چشم حس همچون کف دست است و بس

نیست کف را بر همه آن دسترس

و انگاه چندین دقایق و نکات بر داستان افزوده و گویا کلمات استاد غزنه را شرح نموده و مثالهای بسیار شیوا و شیرین و دل انگیز بران افزوده و در این داستان است که گفته : 

چشم دریا بین دیگر و چشم کف بین دیگر است کف از مدد دریا می جنبد شگفت است که انسان کف را می نگرد و دریا را نمی بیند ـ گوید اگر من از آن اسرار در کسوت صورت و تمثیل سخن گویم می ترسم مردم در صورت مشغول گردند و بلغزند.

انسان چون گیاه پایش در زمین فرو رفته بدون یقین بوزش باد سر می جنباند هنگام که انسان از عدم بوجود آمده مگر مست و بیخود بوده که راه آمدن را فراموش کرده. این جهان مانند درخت است و ما میوه های خام آنیم تا وقتی که میوه خام باشد سخت در شاخ می چسید و شایسته بردن بکاخ نمی باشد.

جنین تا خام است خون می آشامد و همین که پخته میشود چشمش باز میگردد و از تاریکی بروشنائی میرود و شیر گوارای ما در را می نوشد.

آنگاه در پایان سخن گوید حق آنست که روح القدس بتو گفته آن سخن رانه تو خود گفته توانی و نه من و نه غیر من بتو گفته توانیم دم مزن تا از او بشنوی و اسراری که در کتاب و خطاب نیایی از زبان بی زبانی سمع کنی و از آفتاب گوش داری :

چشم دریا دیگر است و کف دگر 

کف بهل وزدیدۀ دریا نگر 

جنبش دریا ز کف ها روز شب 

کف همی بینی و دریا نی عجب ! 

ما چو کشتیها بهم بر می زنیم 

تیره چشمیم و در آب روشنیم 

ای تو در کشتی تن رفته بخواب 

آب را دیدی نگر در آب آب 

گر بگویم زان بلغزد پای تو 

ور نگویم هیچ ازان ای وای تو 

ور بگویم در مثال صورتی 

برهمان صورت بچسپی ای فتی 

بسته پائی چون گیا اندر زمین 

سر بجنبانی ببادی بی یقین

لیک پایت نیست تا نقلی کنی 

یا مگر پا را ازین گل بر کنی 

چون کنی پا را حیاتت زاین گلست 

این حیاتت را روش بس مشکلست 

بستۀ شیر زمینی چون حبوب 

جو فطام خویش از قوت القلوب 

نا پذیرا گردی ای جان نور را 

تھا به بینی بی حجب مستور را 

چون ستاره سیر بر گردون کنی 

بلکه بی گردون سفر بیچون کنی 

آن چنان کزنیست در مست آمدی 

همین بگو چون آمدی مست آمدی 

راه های آمدن یادت نماند 

لیک رمزی با تو برخواهیم راند 

هوش را بگذار آنگه هوش دار 

گوش را بربند آنکه گوش دار 

نی نگویم زانکه تو خامی هنوز 

در بهاری وندید ستی تموز 

این جهان همچون درخت است ای کرام 

ما بر او چون میوه های نیم خام 

سخت گیرد خام ها مر شاخ را 

زا نکه در خامی نشاید کاخ را 

چون بیپخت و گشت شیرین لب گران 

سست گیرد شاخها را بعد ازان 

سخت گیری و تعصب خامی است 

تا جنینی کار خون آشامی است 

چیز دیگر ماند اما گفتنش 

باتو روح القدس گویدنی منش 

نی تو گوئی هم بگوش خویشتن 

نی من و نی غیر من ای هم تو من 

همچو آن وقتی که خواب اندرروی 

تو زپیش خود به پیش خود شوی 

بشنوی از خویش و پنداری فلان 

با تواندر خواب گفتست آن نهان 

خود چه جای حد بیداری و خواب 

دم مزن والله اعلم بالصواب 

دم مزن تا بشنوی اسرار حال 

از زبان بی زبان که قم تعال 

دم مزن تا بشنوی زان آفتاب 

آنچه ناید در کتاب و در خطاب 

شبلی نعمانی که خود از محققین است در مماثلت مثنوی معنوی و الهی نامه (حدیقه) این دو منظومه را مثال آورده .


الهی نامه : 

روح با عقل و علم داند زیست 

روح را پارسی و تازی نیست

مثنوی :

روح با علم است و با عقلست یار 

روح رابا ترکی وتازی چه کار


در وصف دل

الهی نامه :

از در تن که صاحب گله است 

تا در دل هزار ساله رهست 

از در جسم تا به کعبه دل 

عاشقان را هزار و یک منزل 

پر و بال خرد زدل باشد 

تن بیدل جهان گل باشد 

با طن تو حقیقت دل تست 

هر چه جز با طن تو با طل تست 

اصل هزل و مجازدل نبود 

دوزخ خشم و از دل نبود 

پارۀ گوشت نام دل کردی 

دل تحقیق را بهـل کردی 

دل یکی منظریست ربانی 

حجره دیورا چه دل خوانی 

نیست غبنی که یک رمه جاهل 

خوانده شکل صنوبری را دل 

اینکه دل نام کرده ئی بمجاز 

روبه پیش سگان کوی انداز 

دل که با جاه و مال دارد کار 

آن سگی دان و آند گر مردار


مولینا گوید :

توهمی گوئی مرا دل نیز هست 

دل فراز عرش با شدنی به پست 

خود روا داری که آن دل باشد این 

که بود در عشق شیر و انگبین 

لطف شیر وانگبین عکس  دلست 

سر آن خوشی از دل حاصلست 

پس بود دل جو هر وعالم عرض 

سایه دل چون بود دل را غرض 

باغها و سبزه ها در عین جان 

بر برون عکسش چو در آبروان 

آئینه دل چون شود صافی و پاک 

نقشها بینی برون از آب و خاک 

صورت بی صورت بی حد وغیب 

ز آینه دل تافت بر موسی ز غیب 

گرچه این صورت نگنجد در فلک 

نی به عرش و فرش دریا وسمک 

روزن دل گر کشاده است و صفا 

می رسد بی واسطه نور خدا 

در این شک نیست که این هر دو شعر در تعریف دل است و دل خود یکی از موضوعات مهم تصوف  می باشد و اهل عرفان ناگزیر اند.


که از این لطیفه ربانی و آئینه انوار الهی ستایش کنند اما در الفاظ مولینا و حکیم سنائی و طرز افادۀ آن دو استاد بزرگوار در این دو قطعه که شبلی بر گزیده تفاوتهای واضح موجود است و نمی توان بالتمام آن را عیار قرار داد و حکم کرد که مولینا در مسئله دل مطابق اسلوب ادبی سنائی سخن رانده در ابیات ذیل می توان این مماثلت آشکارا دید .


در صفت عشق


حکیم غزنه گوید:

عاشقی خود نه کار فرزانه است 

عقل در راه عشق دیوانه است 

مولینا گوید :

نیست از عاشق کسی دیوانه تر 

عقل از سودای او کور است و کر 

حکیم گوید :

عرش و فرش از نهاد او حیران 

باز گشته ز راه سر گردان 

مولینا گوید : 

سخت پنهانست و پیدا حیرتش 

جان سلطا نان جان در حسرتش 

حکیم و مولینا هر دو عشق را بآتش تشبیه می  کنند:

حکیم گوید:

آتش بار و برگ باشید عشق 

ملک الموت مرگ باشد عشق 

مولینا گوید :

عشق چون شعله است کان چون بر فروخت

هر چه جز معشوق باشد جمله سوخت

چون حدیث جان بخش عشق در میان آمد لازم دید در این داستان شیوا که نقد جان صاحبدلان و طراز خرقۀ عارفان است ابیاتی چند از هر دو استاد بزرگوار استنساخ کند تاروش نگارش و اسلوب افادۀ ایشان بطور مجموع نیز روشن گردد و بر خوانندگان هویدا شود که این نغمۀ آسمانی را کدام یک شوریده تر

نواخته است.

حکیم غزنه گوید:

دلبر جان ربای عشق آمد 

سربر و سر نمای عشق آمد 

عشق با سر بریده گوید راز 

زانکه داند که سر بود غماز 

خیز و بنمای عشق را قامت 

که مؤذن بگفت قد قامت 

آب آتش فروز عشق آمد 

آتش آب سوز عشق آمد 

بنده عشق باش تا برهمی

از بلاها و زشتی و تبهی 

بندۀ عشق جان حر باشد 

مرد کشتی چه؟ مرد در باشد 

نیست در عشق حظ خود موجود 

عاشقان را چه کار با مقصود 

عشق و مقصود کافری باشد 

عاشق از کام خود بری باشد 

عشق آتش نشان بی آبست 

عشق بسیار جوی کمیابست 

هر چه آن نقش دور گردونست 

از سرا ضرب عشق بیرونست 

عشق برتر ز عقل و از جانست 

لى مع الله و قت مردانست 

عقل مردیست خواجگی آموز 

عشق دردیست پادشاهی سوز 

عقل و نفس و طبیعت از پی زیست 

همه در جنب عشق دانی چیست 

نفس نقشی و عقل نقاشی 

طبع گردی و عشق فراشی


سرا فیل قیامتگاه عشق چنین گوید:

علت عاشق ز علتها جداست 

عشق اصطرلاب اسرار خداست 

در نگنجد عشق در گفت و شنید 

عشق دریا ئیست قعرش ناپدید 

قطره های بحر را نتوان شمرد 

هفت دریا پیش او بحریست خرد 

با دو عالم عشق را بیگانگیست 

اندرو هفتاد و دو دیوانگیست 

عاشقی پیداست از زاری دال 

نیست بیماری چو بیماری دل 

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش 

بهر خوشنودی شاه فرد خویش 

ناخوش او خوش بود بر جان من 

جان فدای یار دل رنجان من 

هر چه گویم عشق را شرح و بیان 

چون بعشق آیم خجل باشم ازان 

عشق بشکافد فلک را صد شکاف 

عشق لرزاند زمین را از گزاف 

باز گوید این جبال را سیات 

وصف حال عشق را اندر ثبات 

دور گردونها ز برج عشق دان 

گر نبودی عشق بفسردی جهان 

شرح عشق از من بگویم بر دوام 

صد قیامت بگذرد وان با تمام

ملت عاشق ز ملتها جداست 

عاشقان را ملت و مذهب خداست 

شادباش ای عشق خوش سودای ما 

وی طبیب جمله علتهای ما 

ای سرافیل قیا متگاه عشق 

عشق عشق عشق وای دلخواه عشق

اشعاری که در مثنوی معنوی از قصاید والهی نامه آورده شده و صریحا شرح و تعبیر گردیده این است:

بهر چه از راه وامانی چه کفر آنحرف و چه ایمان 

بهرچه از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا 

این بیت از قصیدۀ معروف سنائیست که باین مطلع آغاز می گردد :

مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن والا

قدم زین هر دو بیرون نه نه این جا باش نی آنجا 

و در دفتر اول ضبط گردیده است. دیگر این دو بیت است که در دفتر اول شرح گردیده : 

ناز را روی بباید همچو ورد 

چون نداری گرد بد خوئی مگرد 

زشت باشد روی نازیبا و ناز 

سخت آید چشم نابینا و درد 


این جا مولینا حکیم را باین القاب ستوده :

بشنو این پند از حکیم غزنوی 

تا بیایی در تن کهنه نوی 

این رباعی راشنو از جان ودل 

تا به کل بیرون شوی از آب و گل 

پند او را از دل و جان گوش کن 

هوش راجان ساز و جانراهوش کن 

آن حکیم غزنوی شیخ کبیر 

در الهی نامه گفته شرح این 

دیگر این دو بیت حکیم است که در دفتر اول مثنوی معنوی ضبط گردیده: 

آسمانها است در ولایت جان 

کارفرمای آسمان جهان 

در رۀ روح پست و بالا هاست 

کوه های بلند و صحرا هاست 

مولینا در این جا اقوال حکیم را مفتاح و قوف بر گنجهای غیبی دانسته و آنرا سرمه شناسائی حقیقت وانموده و حکیم را بلفظ پیر دانا ستوده.

دیگر در دفتر سوم در ذیل حکایت پدید آمدن روح القدس بشکل آدمی بر مریم کتاب مثنوی را در مقابل الهی نامه (تواضعا) ترکجوشی نیم خام گفته و حکیم را امام الغیب و فخر العارفین خوانده و گفته است :

ترک جوشی کرده ام من نیم خام

از حکیم غزنوی بشنو تمام

آن امام الغیب و فخر العارفین 

در الهی نامه گفته شرح این 

دیگر این دوبیت را که در نسخ خطی بنام حکیم سنائی ضبط گردیده مولینا در دفتر چارم آورده و شرح کرده :

گر نبی نیستی زامت باش 

چونکه سلطان نه ئی رعیت باش 

پس رو خامشان خامش باش 

و ز خودی رأی زحمتی متراش 

دیگر در دفتر پنجم مثنوی آنجا که مولینا داستان مخنث لوطی را ذکر میکند از آوردن آن داستان هزل به وسیله این بیت حکیم عذر میخواهد. 

هزل من هزال نیست تعلیم است 

بیت من بیت نیست اقلیم است 

دیگر در دفتر پنجم در حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی این بیت حکیم را در عنوان می گنجاند: 

هر کرا جان ز عز لبیک است 

نامه بر نامه پیک بر پیک است 

دیگر در دفتر ششم مثنوی معنوی این بیت حکیم را بصورت مثال می آرد:

جهد کن تا زنیست هست شوی 

وز شراب خدای مست شوی

دیگر در همان دفتر ششم در داستان اسپی که خوارزم شاه را پسند افتاده بود و مالکش راضی نبود و به عماد الملک تو سل کرده بود وعماد المک آن اسپ زیبا ر انکوهش کرده خوار زمشاه را از گرفتن آن منصرف گردانیده بود .

مولینا این بیت حکیم را درعنوان داستان مذکور آورده: 

چون زبان حسد شود نحاس 

نشناسند یوسف از کرباس 

دیگر این قطعه حکیم است که مولینا آنرا در شرح استمداد عارف ستر چشمه حیات ابدی و استعداد فطری بشری عنوان قرار داده و با اسلوب دل انگیز خویش تفسیر و شرح کرده: 

کار یزد رون جان تو می باید 

کز عاریه ها ترا دری نگشاید 

یک چشمه آب از درون خانه 

به زان جوی که از برون می آید