زهر فراق
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
یوسف جانم زندان بدن افتاده ام
نور قدسم لیک دز ظلمات تن افتاده ام
چون گهر در کانم و چون نافه اندر ملک چین
همچو گل بی قدر یعنی در چمن افتاده ام
طایر قدسم بود عرش برین ماوای من
لیک بهر مصلحت دور از وطن افتاده ام
همچو طوطی با کلاغم هم نفس در این قفس
همچو باز شه بدست پیر زن افتاده ام
رفته تا از نظر ای لیلی محمل نشین
همچو مجنون در بیابان محن افتاده ام
تلخ کامم کوه کن مانند از زهر فراق
تا جدا زان خسرو شیرین دهن افتاده ام
از فراق روی یوسف طلعتی – یعقوب وار
روز و شب «محجوبه» در بیت الحزن افتاده ام