صفورا زندگى خود را در قمار باخت
بعد از تا و بالا دویدن و طى مراحل و یک سلسله کاغذ پرانىها مؤفق شدم از مقاماهای مسئول اجازه دریافت کنم که روانه زندان پلچرخى شوم و از بخش زنان زندانى گزارش تهیه کنم.
در مقابل در وازه بزرگ و فلزى پلچرخى، پهرهدار مانع ورودم بداخل زندان شد. با صداى جدى گفت: بخیر! همشیره کى را کار دارى؟ من مکتوب مهر شده را برایش نشان دادم و گفتم من خبر نگار هستم.
هنوز حرفم تمام نشده بود که با صداى جدى و خشن گفت: قوماندان صاحب اجازه نمیدهد. به صداى نرم و ملایم گفتم ؛ شما یک بار این مکتوب را برای قوماندان تان نشان بدهید حتماً مرا بداخل اجازه میدهد .
گفت: ورود شما در داخل منع است. هردو جر و بحث داشتیم که خوشبختانه گذر قوماندان از نزدیک دروازه باعث شد که قوماندان شخصاً بعد از مطالعه مکتوب مرا بداخل راه بدهد.
یک سرباز مرا بسوی بخش زندان زنانه رهنمایی کرد و به مسئول بخش معرفى کرد و گفت: قوماندان صاحب اجازه داد که از زنان زندانى دید ن نماید.
از این حرف خیلى خرسند شدم .
خانم افسر که آمر بخش بود. به خوشرویى مرا پذیرفت و گفت: بفرمائید. او پیش و من از قفایش روان شدم.
درب اطاق را باز کرد، در چهار اطراف آن چپرکتهاى دو منزله دیده میشد. چهار پنج زن که هر کدام در گوشهاى چرتى و سودایى نشسته بودند و کودگان خورد سال دور دوراطاق میدویدند و چشم پتکان میکردند .
آرام و آهسته از خانم افسر پرسیدم، اینها چه جرم دارند؟
به اشارهاى انگشت گفت: آن خانم صفورا نام دارد. شوهرش را به قتل رسانده و محکوم به اعدام شده. او خانم که چادر سیاه پوشیده به جرم فرار از منزل، او که پیراهن سرخ پوشیده به جرم قاچاق مواد مخدر و آن یکى دیگر در اختطاف و فروش اعضاى بدن کودکان متهم شناخته شده، اما خودش میگه من بیگناه هستم.
صفورا در کنج اطاق نشسته و زانوی غم در بغل گرفته بود. بسویش رفتم و سلام کردم اجازه خواستم و در کنارش نشستم. اسمش را پرسیدم و گفتم: چرا زندانى شدى. به چشمانم خیره شد. آه دردناک از جگر سوخته خود کشید. اشک در چشمان زیبایش هویدا شد، بغض راه گلویش را بست سرخود را خم انداخت، با انگشتان خود بازى میکرد. معلوم میشد که از لحاظ روانى خیلى ناراحت است. سرم را بیخ گوشش بردم آهسته گفتم: خیر است! صفورا جان خود را خسته نساز نمیخواهى حرف نزن.
مانع ریزش اشکهایش شده نتوانست زار زار گریست. از پهلویش برخاستم در مقابلش نشستم و لحظهاى انتظار کشیدم. مکرراً پرسیدم عزیزم، به کدام جرم زندانى شدى. در میان ریزش اشک گفت: به جرم زن بودن. با تعجب گفتم چه! به جرم زن بود !؟ بعداز هق هق اشکهایش را پاک نموده بطرفم نگاه کرد. چشمانش چون دو قوغ آتش سرخ شده و پندیده بود. چهره معصوم و رنجورش زرد و زار و لاغر معلوم میشد، ابروهاى پر پشت و کمانش و مژگان سنانش گویاى آن بود، که روزی این چهره از وجاهت وزیبایی خاصی بر خور دار بوده. با دریغ و درد! که امروز پردهاى از غم و اندوه بر آن همه زیبایى سایه انداخته است. اشکهایش جاری بود و چون دانههاى مروارید رخسار زیبایش را شسته از دو طرف زنخ بر یخناش میچکید. چشمهایش را تنگتر کرد. از یاد آوری خاطرات تلخ زندگیش آهی کشید و جلو اندوه و درد خود را گرفته نتوانست. دانههای مروارید اشکش پى هم از چشمان خستهاش میچکید …
چنین سخن آغاز کرد: که شوهرش هر نیمه شب مست و نشه به خانه مىآمد و به بهانهاى او را زیر مشت و لگد میگرفت و خون از سر روى نازکش جارى میکرد.
اشکهایش چون دانههای مروارید آرام آرام برخسارههاى زردش میغلتید، در زنخش مکث کوتاهی کرده پائین میچکید.
چشمانش راه کشید و چون مستغرق بینوا در دریای اندوه و درد خویش غرق شده بود. دلم به حالش میسوخت. بر چهره معصومش دقیق میشوم. در دل میگویم حیف این دختر جوان و نازنین که در این سن باید مصروف درس و تحصیل میبود. نه اینکه در عقب میلههای زندان …
نا خود آگاه تکان میخورد مثل که از خواب بیدار شود و ادامه میدهد: دیگر همه چیز تمام شد. شبها درس میخواندم، به شوق فراوان کارهاى خانگى خود را اجرا میکردم، معلمهایم مرا زیاد دوست داشتند، مرا تشویق کرده میگفتند: تو دختر با استعداد هستى، آینده درخشان دارى.
هق هق گریههایش مانع حرف زدنش میشد. مدتى گریست، اشکهایش را با سر آستین پاک میکرد و ادامه داد.
آرزو داشتم فاکولته بخوانم و قاضى شوم. میخواستم عدالت را در کشور بر قرار کنم، میخواستم از حق مردم مظلوم دفاع کنم.
گلویش بغض کرده بود. مدتى حرف نزد. در حالیکه با انگشتهاى دست راست گلوى خود را ماساژ میداد، ادامه داد : خیلى خوشبخت بودم، اعضاى خانواده ما هریک طرفدار درس و تحصیل بودند. مرا تشویق میکردند و میگفتند تو در آینده افتخار خانواده ما میشى …
آه ! اى روز گار؛ چرا چنین کردى؟ ما چه بد کرده بودیم که با ما چنین كردى . چشمهایش را میبندد. غرق در یادهایش گردیده بود. مدتى منتظر ماندم بعداً آرام پرسیدم صفورا جان چطور شد که در زندان افتادی؟ چیزی نگفت بطرفم اندوه بار نگاه کرد …
دانههاى اشک چون مروارید غلتان بر رخسار زیبایش ره کشیده و در زنخاش مکثی کرده بر یخنش میچکید. با سر انگشتان ظریف و دستهای زیبا و کشیدهاى چون رواشش، مانع ریزش اشکهایش شده و میگوید : پدرم علاقمند بود که فرزندانش همه مکتب بخوانند و در آینده چون اشخاص تحصیل دیده افتخار خود، مردم و جامعه گردند.
پدرم مرد روشن بود. همیشه تأکید میکرد، زیور هر انسان دانش و فهم اوست. حیف صد حیف که شرایط و روز گار نگذاشت که درس و تحصیل خویش را به پایان برسانم .
با صداى حزین ادامه داد: قدرت در دست یک مشت خائن و دزد افتاده است.
اواخر سال ١٣٨١ بود. تازه امتحان سالانه صنف ششم را تمام کرده بودم و از خوشی در لباس نمیگنجیدم که دوره ابتدائيه ختم و بدوره ثانوى ميروم.
شبی ولسوال با ملا امام مسجد قریه به خانه ما آمد و مرا برای پسرش خواستگاری کرد.
پدر م سخت مخالفت کرد و گفت: دخترم هنوز طفل است. من نمیخواهم دخترم را در سن دوازده سالگی به خانه شوهر بفرستم .
ولسوال که چنین فکر نمیکرد کسی در مقابلش نی گفته بتواند، سخت بر آشفت و بعداز جر و بحث زیاد نیمرخ بطرف ملا امام نگاه کرد و گفت: شما بگوئید ملا صاحب! کدام ممانعت وجود دارد؟
ملاها که دایماً طرفدار زورمندان هستند. سر خود را شوراند و به جهر و بلند گفت: ولسوال صاحب شما راست میگوئید، کدام ممانعتى نیست. پدرم جدی شده گفت: از برای خدا! ملا صاحب در دین اسلام گفته شده که دختر صغیر نباید به شوهر داده شود.ملاچند آیت و حدیث مبارک را به عربی قرائت کرد و گفت هرگز چنین نیست .
پدرم مخالفت خود را اعلام کرد و گفت: من به هیچ عنوان دخترم را در این سن به شوهر نمیدهم. ولسوال بد بد به طرف پدرم نگاه کرد، از جای برخاست و با عصبانیت گفت: ملا صاحب، این مرد بی دین شده از امر دین اسلام سرکشی میکند. بزودی سزای این عمل خود را میبیند.
پدر بزرگم میخواست حرفی بزند اما ولسوال و ملا هر دو در زیر لب غم غم کرده رفتند و قبل از اینکه در ب کوچه را به شدت بروی پدرم ببندند، ولسوال با صدای بلند گفت: بزودی عذر میکنی و در پاهایم میافتی…
همه اعضای خانواده پریشان شدند. ترس و دلهره دامن گیر همه ما شده بود.
صبح وقت درب کوچه به شدت کوبیده شد. همهاى ما ترسیده از بستر برخاستیم، مه خود را در پشت مادرم پنهان کرده بودم. منتظر بودیم که مصیبت نازل شده از کدام کلکین وارد اطاق میشود .
کاکایم دوان دوان بسوى کوچه رفت. دیرى نگذشت که صدایش را شنیدیم که میگفت: ملا صاحب بفرمائید .
دست و پایم مىلرزید، مادرم دستم را در دستش گرفت گفت: نترس دخترم، متوجه شدم که دست مادرم هم چون من میلرزد. بیچاره مرا دلدارى میداد، مگر خودش چون برگهاى خزانى میلرزید.
امام بگفته خودش، از روى لطف و مهربانى آمده بود و یا شاید هم بدستور ولسوال. بلند بلند براى پدرم میگفت: اوه بیادر! فکرته کو. ولسوال شخص با نفوذ و زور دار است. در خانهات اشخاص مسلح خود را میفرستد. هر بدی که یاد داشت درحق زن و مرد تان انجام میدهد و دخترت را اختطاف میکند. بعداً بدنام کرده بدست سران و بزرگان قوم میدهد و او را در ملاى عام سنگسار میکنند.
او کسی نیست که در خانهای قدم گذارد و دست خالی برگردد. روش دیشب تان سزای سخت در قبال دارد.
کاکایم صدا زد که ما به دولت عرض میکنیم. ملا قهقه زد و گفت اوه بیادر! شما در خواب خرگوش هستید یا خود را به بی خبرى میزنید.
به دهها خانواده ازقراء و قصبات، هى میدان و طی میدان خود را بدامان دولت رساندند چه فایده کردند. به جز اینکه بازار مدیاها را گرم کرده و خود شان سرخط خبرهای جهان شدند. خودتان مىبينيد که تا حال هزاران زن و دختر کشته و سوزانده شده و بر عدهاى تجاوز گروهی و دسته جمعی صورت گرفته و دههاى دیگر به این نام و آن نام به قتل رسیدند. کی لایشه بالا کرد و کی یاد شان کرد.
صدای خود را پخش کرد و گفت: شما خوب خبر هستید و میدانید که قانون را هم همین خائن ها بدست گرفته اند. خود را فریب ندهید …
ملا خدا حافظ گفت و روان شد ، به عقب نگاه كرده صدا زد یک دین در گردنم بود سر تانرا خلاص کردم . از من یک گفتن بود. خودتان میفهمید و کارتان.
پردههای سیاه وحشت و اندوه بر در و دیوار خانه ما دامن گسترده بود، هیولاى مرگ و بد نامى گلوى اعضاى خانواده ما را در پنجههاى زبر و سختش میفشرد. کاکا یم از خشم میلرزید و رگهاى گلویش متورم گردیده بود بسوى آشپز خانه رفت کارد بزرگ آشپزى را گرفت و به عجله بسوى دروازه حویلى دوید. پدرم که تصادفاً دم در کوچه رفته بود جلو کاکایم را گرفت. از سر و صدایشان پدر کلانم که مریض بود به زحمت از بستر برخاست، لرزان لرزان به حویلى رفت. از دیدن کارد بدست کاکایم وارخطا شد و وحشت سرا پايش را فرا گرفت ، خطاب به کاکا یم گفت: پسرم میخواهى دستانت را به خون کثیف ولسوال که خود جانى و قاتل است آلوده سازى
آیا با کشتن یک خائن جلو شانرا گرفته میتوانى؟ به یقین که نه! درین چهار دهه این مردم بیچاره از دست این جانیان چهها که نکشیدند. کشتن راه حل نیست. کاکایم به خشم جواب داد، چه باید کرد؟ دست صفورا را بدست او مرد خائن بدهیم؟
پردههای سیاه ترس و وحشت فضاى خانه و خانواده ما را مکدر ساخته بود. پدر و پدر کلانم مجبوراً با دل خونین و چشمان نمناک به ولسوال لبیک گفتند.
ولسوال بزودی مراسم عقد و عروسی را برگزار کرد. او که در مقابل خانواده ما سخت عقده و کینه بدل گرفته بود. از همان روزهای اول برای خانواده ما خط نشان کشید و گفت: دیگر رنگ تانرا نمیخواهم ببینم.
من چون کنیز زر خرید در خانه مصروف آشپزی و کار و بار خانه بودم. ولسوال از این ولسوالى تبدیل شد و به یکى از ولایات شمال کشور رفت.
من در چهار سال صاحب دو دختر شدم .خسرم با خانم و دو فرزندش در یک حادثه ترافیکی از این جهان رفتتند.
فکر کردم از این به بعد شاید زندگى بهتر داشته باشم و اعضاى خانوادهام را ملاقات خواهم کرد. بار ها به عمران ؛ عذر و زاری کردم که حال و احوال فامیلم را بگیرد و فقط یک بار مرا اجازه دهد که با فامیلم تماس بگیرم. گفت هرگز. وصیت پدرم است که اجازه ندهم.
پدر رفت. هست و بود و سرمایهاش هر روز توسط عمران و رفقای نا اهلش به چرس و قمار و خوش گذرانى مصرف میشد و فقط همین خانه مانده بود و بس. روزها در خانه خواب بود و شبها در پی قمار و عیاشی بود.
شبی وقت تر از شبهای دیگر به خانه آمد. بدرستی سر پایش ایستاده شده نمیتوانست، به راست و چپ خم میشد و پیچ و تاب میخورد. زبانش کلالت میکرد.
به کمکش شتافتم. از زیر بغلش گرفته او را تا بستر خواب رساندم. بوتهایش را از پایش کشیدم و روی جایى را بالایش انداختم. صدا زد او زن فردا صبح وقت آماده باش که ترا با خانه یکجا به رستم باختم.
سراپایم را لرزه گرفت گفتم چه؟! چه؟! جواب نداد صدای خرناسش بلند شد.
دلم گواهی بد میداد اما، خود را دلداری میدادم و میگفتم نشه و بیهوش بود، حرفهای جفنگ مىگفت . تا سحر خوابم نبرد پشت و پهلو شدم. برخاستم وضو تازه کردم و نماز خواندم بروی جای نماز با اشک جاری گفتم خدایا! مرا و عفتم را نجات بده. چشمانم از شدت گریه وبی خوابی میسوخت. در روی جای نماز به خواب رفتم. شاید نیم ساعت خوابیده بودم که عمران بالای سرم آمده با نوک پنجه پا به پهلویم زد و گفت: بخیز! اوه زنکه شب و روز خواب هستی عمرت در خواب گذشت.
وارخطا برخاستم . هردو دخترم شکریه و نگینه در خواب بودند. رفتم روی حویلی را آب پاشی و جاروب کردم. عمران صدا زد، اوه زن بیهوده جان نکن. بیا خود را آماده کو. به عجله به اطاق رفتم. گفتم؛ چه را اماده کنم؟ گفت خودت را! دلم شور میزد اما ظاهر خود را ازدست ندا دم و گفتم؛ چه گپ است؟ با عصبانیت صدا زد: اوه زنکه گفتم که ترا با خانه یکجا در قمار به رستم باختم. نا خود آگاه یک چیغ از گلویم خارج شد و در میان اشکهای جاری گفتم به لحاظ خدا ! او مرد من ناموست هستم. چطور به زبانت میآید که … چطور وجدانت اجازه میته که مرا بدست نامحرم بدهی. قهقه زد و گفت: ساده نشو به زودی بدست میآورمت. از وحشت میلرزیدم. گفتم تو خوغیرت ندارى. زندهام نه بلکه مردهام از این خانه خواهد برآمد .
حرفم در هوا پیچید لا جواب ماند. منتظر جواب بودم. عمران داخل اطاق خواب شد هر دو طفلکم را بغل زده گفت: تشویش نکو، هنوز نا امید نیستم. این بار بر سر نگینه و شکریه قمار میزنم. به امید خدا ترا و خانه را دو باره بدست میآورم.
گفتم: تو این حق را نداری که بر سر دختر هایم قمار بزنی. بدون اینکه جوابم را بدهد بسوی آشپز خانه رفت و بوتل تیل را بر سر هر دو طفل پاشید. گوگرد مىپالید. نمیدانم چطور چون ماده پلنگ خیز برداشتم و از روک میز یک کارد بزرگ آشپزی بدستم آمد. تا خواست گوکرد بزند در پهلو و گردهاش چند کارد زدم. پایش سست شد بر زمین نشست هر دو طفل را از بغلش گرفتم و در روی آشپزخانه گذاشتم. چشم هایم را خون گرفته بود. چند کارد هم در قلبش زدم.
وحشت زده هر دو دخترم را بغل زدم و بسوی اطاق رفتم. چادری خود را پوشیدم و از دروازه منزل بیرون شدم. در عمرم اولین بار بود که به تنهایى پایم را به خارج از خانه گذاشته بودم. به اطرافم نگاه کردم. خانه ما در یک منطقه خلوت بود که در نزدیکی آن نه سرکى بود و نه خانهاى. فقط چمن زارهای زراعتی و درختان بود. به عجله در یگانه راهى که از اثر رفت و آمد مردم در بین زمینها بوجود آمده بود، روان شدم و بعد از ساعتی خود را در جاده موتر رو یافتم.
از خستگی و ماندگی که دو طفل یک و نیم ساله و پنچ ماهه را در آغوش کشیده بودم، نفسک میزدم.
در کنار جاده دم گرفتم و بعد از ده دقیقه براه خود ادامه دادم. صدای اژیر و آلارم موتر پولیس که تصادفاً از جاده در حال عبور بود، ترس و و حشتى عجيبى مرا فرا گرفت.
وارخطا بود م که چه کنم و به کجا بروم؟ هیچ جای را بلد نبودم. در همین لحظه یک موتر بار برى سر رسید. غُم غُم کنان چند قدم از ما تیر شد و برک گرفت. مرد جوانى صدا زد؛ همشیره تا شهر میروم اگر همانسو میروی بالا شو.
من با ترس و دلهره تن به تقدیر سپردم و در موتر بالا شدم. دستان و لباسهای پُرخونام از نظر تیز بین دریور پنهان نماند.
صدای گوش خراش ماشین موتر گوشها یم و طفلکهایم را میآزرد و باعث شد که هردو چون اطفال دو گانگی گریه سر دهند .
دریور پرسید همشیره بخیر کجا میروی؟ تک تنها خیرت باشه؟ من جوابی نداشتم زیرا جایى را سراغ نداشتم. به نا چار خاموشی اختیار کردم.
شک دریور به یقین مبدل شد. در زیر لب غم غم کرد که من از آن چیزى نفهمیدم. شاید دریور فکر کرده بود که؛ حتماً این زن مجرم و یا اختطاف چی است که این اطفال در نزدش آرام نمیگیرند. شايد زير لب گفته بود ؛ از دستان و لباس پُرخونش معلوم میشود که مجرم است.
موتر لقَ لقَ کرده در مقابل حوزه پولیس ایستاده شد. بدون درنگ از موتر پائین پرید و با پهره دار دهن دروازه چیزهای گفت. من با نگاههاى وحشت زده از عقب جالی چادری که چون دریچهای ساخته شده بود، دریور را تعقیب میکرد م. از سرگوشی او با عسکر پهره دار ترس و واهمه برم داشت. تلاش کردم دروازه موتر را باز کنم، اما بلد نبود م. همان دم پولیس نزدیک شد و دروازه موتر را باز کرد. مرابه پائین شدن دعوت کرد. اطفالم را گرفت و مرا در پائین شدن از سیت موتر کمک کرد و مستقیماً به داخل حوزه امنیتی رفتیم.
از همان لحظه تا الحال که پنچ سال میشود با دخترکهایم بدون سر نوشت زندانی بودم و بعد از محکمه در همین روزهای آخر به اعدام محکوم شدم. لبخند تلخى بر لبانش نشست و گفت: از بس که اشک ریختم دیگر اشکهایم خشک شده. صرف براى آینده دخترکهایم پریشانم. من به جرم زن بودن محکوم به اعدام شدم. کسی نگفت که آفرین. توعفت خود و زندگى دو طفل معصومت را نجات دادی.
گفتند: تو نباید او را میکشتی. یعنی میگذاشتم که خودم را لیلام کرده در قمار میباخت و دو طفلم را آتش میزد. من زندگیم را در قمار باختم برای نجات دخترهایم و عفتم او را کشتم. از اینکه با عفت از این دنیا میروم خوش هستم. فقط برای دو دخترم … اشکهایش چون سیل جاری شد و حرف زده نتوانست.
این است عدالت در میهن ما …