باران طریق
قلندر جره باز آسمانها
به بال او سبک گردد گرانها
فضای نیلگون نخچیر گاهش
نمیگردد بگرد آشیانها
***
ز جانم نغمه الله هو ریخت
چو گرد از رخت هستی چار سوریخت
بگیرد از دست من سازی که تارش
ز سوز زخمه اشکم فروردریخت
***
چو اشک اندر دل فطرت تپیدم
تپیدم تا بچشم او رسیدم
درخش من زمژگانش توان دید
که من بربرگ کاهی کم چکیدم
***
مرا از منطق آید بوی خامی
دلیل او دلیل نا تمامی
برویم بسته درها را گشاید
دو بیت از پیر رومی یا زجامی
***
بیا از من بگیر آن دیر ساله
که بخشد روح با خاک پیاله
اگر آبش دهی از شیشه ی من
قد آدم بروید شاخ لاله
***
بدست من همان دیرینه چنگ است
درونش ناله های رنگ رنگ است
ولی بنوازمش با ناخن شیر
که اورا تار از رگ های سنگ است
***
در دل را بروی کس نبستم
نه از خویشان نه از یاران گسستم
نشیمن ساختم در سینه ی خویش
ته این چرخ گردان خوش نشستم
***
درین گلشن ندارم آب و جاهی
نصیبم نی قبائی نی کلاهی
مرا گلچین بد آموز چمن خواند
که دادم چشم نرگس را نگاهی
***
دو صد نادرین محفل سخن گفت
سخن نازک ترا از برگ سمن گفت
ولی با من بگو آن دیده و ر کیست
که خاری دیدو احوال چمن گفت
***
ندانم نکته های علم و فن را
مقامی دیگری دادم سخن را
میان کاروان سوز و سرورم
سبک پی کرد پیران کهن را
***
نه پنداری که مرغ صبح خوانم
بجز آه و فغان چیزی ندانم
مده از دست دامانم که یابی
کلید باغ را در آشیانم
***
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
هزاران رهروویک همسفر نیست
گذشتم از هجوم خویش و پیوند
که از خویشان کسی بیگانه تر نیست
***
باین نابود مندی بودن آموز
بپای خویش را افزودن آموز
بیفت اندر محیط نغمه ی من
بطوفانم در آسودن آموز
***
کهن پرورده یاین خاکدانم
ولی از منزل خود دل گرانم
دمیدم گر چه از فیض نم او
زمین را آسمان خود ندانم
***
ندانی تا نه به باشی محرم مرد
که دلبا زنده گرده از دم مرد
نگهدارد زآه و ناله ی خود
که خود دار است چون مردان غم مرد
***
نگاهی آفرین جان دریدن بین
بشاخان نا دمیده یاسمن بین
وگر نه مثل تیری در کمانی
هدف را با نگاه تیر زن بین
***
خرد بیگانه ذوق یقین است
قمار علم و حکمت بد نشین است
دو صد باوحامد و رازی نیرزد
بنادانی که چشمش راه بین است
***
قماش و نقره و لعل و گهر چیست
غلام خوشگل وزرین کمر چیست
چو یزدان از دو گیتی بی نیازند
دگر سرمایه اهل هنر چیست
***
خودی را نشئه ی من عیش هوش است
از آن میخانه ی من کم خروش است
می من گر چه ناصاف است درکش
که این ته جرعه ی خمپای دوش است
***
ترا با خرقه و عمامه کاری
من از خود یافتم بوی نگاری
همین یک چوب نی سره مایه من
نه چوب منبری نی چوب داری
***
چو دیدم جوهر آئینه ی خویش
گرفتم خلوت اندرسینه یخویش
ازین دانشوران کور بی ذوق
رمیدم با غم دیرینه خویش
***
چو رخت خویش بر بستم ازین خاک
همه گفتند با ماآشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
***
اگر دانا دل و صافی ضمیر است
فقیری باتهی دستی امیر است
بدوش منعم بی دین و دانش
قبائی نیست پالان حریر است
***
سجودی آوری دارا و جم را
مکن ای بی خبر رسوا حرم را
مبرپیش فرنگی حاجت خویش
ز طاق دل فرو ریزاین صنم را
***
شندیم بتکی از مرد پیری
کهن فرزانه روشن ضمیری
اگر خود را بنا داری نگهداشت
دو گیتی را بگیرد ان فقیری
***
نهان اندر دو حرفی سرکار است
مقام عشق منبر نیست داراست
براهیمان ز نمرودان نترسند
که عود خام را آتش عیار است
***
مجو ای لاله ای کس غمگساری
چو من خواه از درون خویش یاری
بهربادی که آید سینه بگشای
نگه دار آن کهن داغی که داری
****
زپیر می باد دارم این دو اندرز
نباید جز بجان خویشتن زیست
گریز از پیش آن مرد فرودست
که جان خود گرو کرد و به تن زیست
***
بساحل گفت موج بیقراری
بفرعونی کنم خود را عیاری
گهی بر خویش می پیچم چو ماری
گهی رقصم به ذوق انتظاری
***
اگر این آب و جامی از فرنگ است
جبین خود منه جز بر در او
سرین را هم به چوبش ده که آخر
حقی دارد به خرپالان گر او
***
فرنگی را دلی زیر نگین نیست
متاع او همه ملک است دین نیست
خداوندی که در طوف حریمش
صدا بلیس است و یک روح الامین نیست
***
بسوزد مؤمن از سوز وجودش
گشود هر چه بستند از گشودس
جلال کبریائی در قیامش
جمال بندگی اندر سجودش
***
چه پرسی از نماز عاشقانه
رکوعش چون سجودش محرمانه
تب و تاب یکی الله اکبر
نه گنجد در نماز پنجگانه
***
دو گیتی را صلا از قرأت اوست
مسلمان لایموت از رکعت اوست
نداند کشته ی این عصر بی سوز
قیامت که در قد قامت اوست
***
فرنگ آئین رزاقی بداند
باین بخشد ازو وا می ستاند
به شیطان آنچان روزی رساند
که یزدان اندر ان حیران بماند
***
چه حاجت طول دادن داستان را
بحرفی گویم اسرار نهان را
جهان خویش با سوداگران داد
چه داند لامکان قدر مکان را
***
بهشتی بهر پاکان حرم هست
بهشتی بهر ارباب همم هست
بگوهندی مسلمان را که خوش باش
بهشتی فی سبیل الله هم هست
***
قلندرمیل تقریری ندارد
بجز این نکته اکسیری ندارد
از آن کشت خرابی حاصلی نیست
که آب از خون شبیری ندارد