باران طریق

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، مثنوی

قلندر جره باز آسمانها

به بال او سبک گردد گرانها

فضای نیلگون نخچیر گاهش

نمیگردد بگرد آشیانها


***


ز جانم نغمه الله هو ریخت

چو گرد از رخت هستی چار سوریخت

بگیرد از دست من سازی که تارش

ز سوز زخمه اشکم فروردریخت


***


چو اشک اندر دل فطرت تپیدم

تپیدم تا بچشم او رسیدم

درخش من زمژگانش توان دید

که من بربرگ کاهی کم چکیدم

***

مرا از منطق آید بوی خامی 

دلیل او دلیل نا تمامی

برویم بسته درها را گشاید

دو بیت از پیر رومی یا زجامی


***


بیا از من بگیر آن دیر ساله 

که بخشد روح با خاک پیاله

اگر آبش دهی از شیشه ی من

قد آدم بروید شاخ لاله


***


بدست من همان دیرینه چنگ است

درونش ناله های رنگ رنگ است

ولی بنوازمش با ناخن شیر

که اورا تار از رگ های سنگ است 


***


در دل را بروی کس نبستم

نه از خویشان نه از یاران گسستم

نشیمن ساختم در سینه ی خویش

ته این چرخ گردان خوش نشستم


***


درین گلشن  ندارم آب و جاهی

نصیبم نی قبائی نی کلاهی

مرا گلچین بد آموز چمن خواند

که دادم چشم نرگس را نگاهی


***


دو صد نادرین محفل سخن گفت

سخن نازک ترا از برگ سمن گفت

ولی با من بگو آن دیده و ر کیست

که خاری دیدو احوال چمن گفت


***


ندانم نکته های علم و فن را

مقامی دیگری دادم سخن را

میان کاروان سوز و سرورم

سبک پی کرد پیران کهن را


***


نه پنداری که مرغ صبح خوانم

بجز آه و فغان چیزی ندانم

مده از دست دامانم که یابی

کلید باغ را در آشیانم 


***


بچشم من جهان جز رهگذر نیست

هزاران رهروویک همسفر نیست

گذشتم از هجوم خویش و پیوند

که از خویشان کسی بیگانه تر نیست

***


باین نابود مندی بودن آموز

بپای خویش را افزودن آموز

بیفت اندر محیط نغمه ی  من

بطوفانم در آسودن آموز


***


کهن پرورده یاین خاکدانم 

ولی از منزل خود دل گرانم

دمیدم گر چه از فیض نم او

زمین را آسمان خود ندانم


***


ندانی تا نه به باشی محرم مرد

که دلبا زنده گرده از دم مرد

نگهدارد زآه و ناله ی خود

که خود دار است چون مردان غم مرد


***


نگاهی آفرین جان دریدن بین

بشاخان نا دمیده یاسمن بین

وگر نه مثل تیری در کمانی

هدف را با نگاه تیر زن بین


***


خرد بیگانه ذوق یقین است

قمار علم و حکمت بد نشین است

دو صد باوحامد و رازی نیرزد

بنادانی که چشمش راه بین است


***


قماش و نقره و لعل و گهر چیست

غلام خوشگل وزرین کمر چیست

چو یزدان از دو گیتی بی نیازند

دگر سرمایه اهل هنر چیست


***


خودی را نشئه ی من عیش هوش است

از آن میخانه ی من کم خروش است

می من گر چه ناصاف است درکش

که این ته جرعه ی خمپای دوش است

***


ترا با خرقه و عمامه کاری

من از خود یافتم بوی نگاری

همین یک چوب نی سره مایه من

نه چوب منبری نی چوب داری


***


چو دیدم جوهر آئینه ی خویش

گرفتم خلوت اندرسینه یخویش

ازین دانشوران کور بی ذوق 

رمیدم با غم دیرینه خویش


***


چو رخت خویش بر بستم ازین خاک

همه گفتند با ماآشنا بود

ولیکن کس ندانست این مسافر

چه گفت و با که گفت و از کجا بود


***


اگر دانا دل و صافی ضمیر است

فقیری باتهی دستی امیر است

بدوش منعم بی دین و دانش

قبائی نیست پالان حریر است


***

سجودی آوری دارا و جم را

مکن ای بی خبر رسوا حرم را

مبرپیش فرنگی حاجت خویش

ز طاق دل فرو ریزاین صنم را


***


شندیم بتکی از مرد پیری

کهن فرزانه روشن ضمیری

اگر خود را بنا داری نگهداشت

دو گیتی را بگیرد ان فقیری


***


نهان اندر دو حرفی سرکار است

مقام عشق منبر نیست داراست

براهیمان ز نمرودان نترسند

که عود خام را آتش عیار است


***


مجو ای لاله ای کس غمگساری

چو من خواه از درون خویش یاری 

بهربادی که آید سینه بگشای

نگه دار آن کهن داغی که داری

****

زپیر می باد دارم این دو اندرز

نباید جز بجان خویشتن زیست

گریز از پیش آن مرد فرودست

که جان خود گرو کرد و به تن زیست


***


بساحل گفت موج بیقراری

بفرعونی کنم خود را عیاری

گهی بر خویش می پیچم چو ماری

گهی رقصم به ذوق انتظاری


***

اگر این آب و جامی از فرنگ است

جبین خود منه جز بر در او

سرین را هم به چوبش ده که آخر

حقی دارد به خرپالان گر او


***


فرنگی را دلی زیر نگین نیست

متاع او همه ملک است دین نیست

خداوندی که در طوف حریمش 

صدا بلیس است و یک روح الامین نیست


***


بسوزد مؤمن از سوز وجودش

گشود هر چه بستند از گشودس

جلال کبریائی در قیامش

جمال بندگی اندر سجودش


***


چه پرسی از نماز عاشقانه

رکوعش چون سجودش محرمانه

تب و تاب یکی الله اکبر

نه گنجد در نماز پنجگانه 


***


دو گیتی را صلا از قرأت اوست

مسلمان لایموت از رکعت اوست

نداند کشته ی این عصر بی سوز

قیامت که در قد قامت اوست


***


فرنگ آئین رزاقی بداند

باین بخشد ازو وا می ستاند

به شیطان آنچان روزی رساند

که یزدان اندر ان حیران بماند


***


چه حاجت طول دادن داستان را

بحرفی گویم اسرار نهان را

جهان خویش با سوداگران داد

چه داند لامکان قدر مکان را


***


بهشتی بهر پاکان حرم هست

بهشتی بهر ارباب همم هست

بگوهندی مسلمان را که خوش باش

بهشتی فی سبیل الله هم هست


***


قلندرمیل تقریری ندارد

بجز این نکته اکسیری ندارد

از آن کشت خرابی حاصلی نیست 

که آب از خون شبیری ندارد