ماهوی سوری کنارنگ مرو

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

ماهوی سوری کنارنگ مرو

نقشه قتل یزدگرد سوم ساسانی

(سور) و (غور)


ماهوی سوری یک تن از رجال انقلابی (سور) از ولایت غور بود. مقارن صدر اسلام حضرت علی (رض) منشوری برای وی فرستاده و به قاطبۀ اهالی خراسان امر فرموده بود که پول جزیه و مالیات به ذمت وی را برسانند. ماهوی سوری والی شهر مرو دارای مقام عالی کنارنگی، صاحب قدرت زیاد و دارای لشکر و پیلان جنگی بود امپراطوری ساسانی که بعد از چهار قرن شکوه در اثر ظهور اسلام به تدریج به ضعف گرایید و در عصر یزد گرد سوم مقارن دورۀ خلافت حضرت خلیفۀ دوم و سعد بن وقاص قوماندان فاتح اسلام مواجه گردید و شکست خورد و یزدگرد به جانب خراسان عزیمت نمود و از قصر کسری و مداین به ری و ساری و آمل و گرگان و نیشاپور و بالآخره به مرو آمد و امیدوار بود که ماهوی سوری کنارنگ مرو با وی ایستادگی خواهد کرد ولی ماهوی نقشه دیگری داشت و یزدگرد را به دست خسرو نام یکی از آسیابان های مرو به قتل رسانید و طومار پادشاهی ایران را درهم پیچید و خود امیر خراسان شد.

یکی از نقاط باستانی کشور که ۳۱ سال قبل (ماه عقرب ۱۳۲۳)  به دیدن آن موفق شدم خطۀ جهانگشایان و پهلوانان و رادمردان بزرگ تاریخ است که محض شنیدن نام آن (سور) و (غور) یکی تا (دهلی) و دیگری تا مرو سرگذشت تاریخی این گوشۀ شرق را خلاصه می کند. سور به طور نقطه در میان غور خطهای است در جنوب غربی افغانستان و جنوب شرقی ولایت هرات بین مجرای وسطی هری رود و خاش رود بین (فیروزکوه) و (گلستان) و (نوزاد) این علاقه ی کهستانی و تپه زار که پنج باره کوه های بلند آنرا منهاج سراج جوزجانی از (راسیات جبال عالم) گفته و در زبان زد عوام به (پنج شاخ) مشهور است. غور هر قدر که در تاریخ و افسانه شهرت دارد به همان اندازه امروز از خاطرها فراموش شده و علت آن یکی خرابکاری چنگیز و دیگری نبودن راههای موتررو است. از این گذشته موقعیت جغرافیایی (غور) یعنی (کهستان) طوری است که از چهار طرف محصور مانده و تماس با آنها بسیار کم است. فقط در این ۳۵ سال اخیر یکی دو سرک موتر رو بدان سمت کشیده شده که از راه سراسری افغانستان (چغچران) (مرکز موجوده)  تا (گذپام) (۱۲۸ کیلومتر) و تا (تیوره) مرکز قدیم غور (۱۸۵) کیلومتر است و دیگری از طریق (شین دند) سرکی به بعضی نقاط آبادانی غربی آن ولایت رفته است.

همان طور که داستانها در مورد آغاز جهان بانی امرا و شاهان دوره های اولی بعضی ولایات کشور از قبیل: (امرای غرجستان) (امرای ساسانیان) و (گردیزیان) و غیره به شاهان اولیۀ تاریخ جمشید و ضحاک و فریدون پیوند میدهند در (غور) هم اصل نژاد باستانی به جنگ های فریدون و ضحاک تماس میگیرد. این داستانها هر چه باشد در موردشان و پهلوانان دوره های قدیم یکسان صدق می کند. 

چیز عجیب است همانطور که مبداۀ قبایل آریایی (مخصوصاً قبایل افغانستان و هند و ایران)  را در صفحات شمال در ماحول (فرغانه) و دامنه های پامیر قرار میدهیم جنگ های فریدون و ضحاک از نقطۀ موسوم به (شنقان، شنگان، شغنان) (و طخارستان) شروع میشود و از این نقطه قبایل و عشایر برخی با فریدون راه هند را پیش میگیرند. یعنی به جانب غرب (بامیان و غرجستان) سپس به طرف جنوب غرب (غور) پراگنده میشوند.

در میان پهلوانان و سربرآوردگان (سور) و (غور) پهلوانان سور بر شاهان غور مقدم تراند. اسلاف عشایر سوری در جنگهای فریدون با (تری تون) (تریتون) (آپتین) و ضحاک که شاهنامه او را از جمله اسلاف دودمان مهراب شاه کابلی میداند بعد از یک سلسله جنگ و ستیز پس پا شده به طرف غرب و جنوب غرب کشور پراگنده شدند - مولف طبقات ناصری میگوید که اولاد ضحاک (بسطام سوری) از جبال (شنقان، شنگان، شغنان)  برآمده و به طخارستان و بامیان و غرجستان آمدند و سپس شکارکنان به سرزمین غور در ناحیۀ (هزار چشمه) دریای (کوه زار مرغ) و (مندیش) رحل اقامت افکندند.

در نزدیکی (چهل ابدال) که معروف ترین و بلندترین قلعۀ آن سامان است معبر تنگی وجود دارد موسوم به (تنگی چهک) و کوهی در نقطۀ شمالی آن وجود دارد و آن را (کوه سور) یا (کوه سوری) گویند و دامنه های آن چشمه سارها و گل های وحشی و سبزه زارهای طبیعی پوشیده شده و آن ناحیه را (هزار چشمه) خوانند و محتملاً اجداد (سوری) در همین جا فرود آمده اند. و (بسطام سواری) که فردوسی او را سر (غوریان) میخواند پهلوان پیلتنی است که خاطرۀ این توطن قبایل سوری و غوری را در شروع عهد اسلامی بیاد می دهد.

سر غوریان بود بسطام شیر

کجا پیل آوریدی به زیر

به این ترتیب از ناحیۀ (سور) (و غور) یک سلسله پهلوانان و گردنکشان بزرگ و امرای محلی و بالآخره پادشاهان و سلاطین فاتح و جهانگشایان سترگ برخاسته اند که آنها را (ملوک الجبال) یعنی شاهان کوهسار می خوانند. شاهان (سوری) از (غور) به جانب شمال و شمال شرق یعنی هرات بادغیس مرو و بلخ و ملک الجبال شاهان کوه سار علاوه بر جبال غور، کوه های غرجستان و بامیان و طخارستان، غزنه کابل، ننگرهار، و اکثر بلاد هندوستان را فتح کردند و شاهد پیروزیهای آنها از فیروز کوه تا دهلی (منارجام) و (قطب منار) است که این سلاله را کامیابی های محیر العقول آنها در تمام جهان بلندآوازه ساخته است.

مولف طبقات ناصری این را هم مینویسد که از اعقاب و برادران ضحاک دو نفر بودند که مهتر را (سور) و کهتر را (سام) میگفتند اولی امیر گردید دومی سپه سالار شد و اجداد آنها دوره های قبل الاسلام در (غور) حکم فرمائی داشتند از احفاد آنها مردی به نام (شنسب) پیدا شد که اولاد وی را (شسنبانیان) خوانده وی در عهد خلافت امیرالمؤمنین حضرت علی (رض) ایمان آورد و مسلمان شد منهاج سراج می نویسد که (بهرام شاه) (سوری) و یا (ماهوی سوری) یا ماهویۀ سوری معاصر حضرت علی (رض) بود و آن حضرت منشوری به نام اهالی خراسان صادر فرمود که تمام وجوه و جزیه مالیات خود را به او بپردازند پس در آغاز اسلام اینک با (ماهوی سوری) برمی خوریم که به نام والی یا طوری که در آن وقت معروف بود به حیث (کنارنگ) مرو شهرت داشت سربازان سواران نیزه داران پیل بانان بود (کنارنگ) لقبی است که سوابق آن را تا قرن سوم و چهارم عهد مسیحی بالا برده میتوانیم و کتیبۀ "سرخ کوتل" (بغلان) شاهد آن است.

دودمان ساسانی ایران بعد از چهار قرن حکومت و جان بانی در عصر سلطنت انوشیروان مواجه با انقلاب بزرگی شد و آن عبارت از ولادت حضرت پیغمبر اسلام بود که شکستی در کاخ سلطنتی مداین و زلزله در بنیاد ارکان امپراطوری ساسانی تولید کرد، یزدگرد آخرین پادشاه این سلسله بعد از بیست سال سلطنت آثار شکوهمند رستاخیز بزرگ اسلام را در زمان خلیفه ی سوم مشاهده کرد و دید که سعد وقاص جنرال فاتح اسلام در دو میدان (نهاوند) و (قادسیه) قوای ایران را به کلی منهدم ساخت. بزرگان دربار ساسانی چنین نظریه دادند که از پارس به سوی شرق حرکت باید کرد سپاه فراوان در آنجا است کمک مؤثری به شاه خواهند نمود. 

به (آمل) پرستندگان تواند

به (ساری) همه بندگان تواند


شاه از نظریۀ بزرگان و درباریان پارس به تعجب اندر شد و گفت من مفکورۀ دیگر دارم و می خواهم جانب خراسان روم.

همان به که سوی خراسان شویم 

ز پیکار دشمن تن آسان شویم 

که آن سو فراوان مرا لشکراند

بسی پهلوانان گند او راند


خراسان از روزگاران بسیار قدیم مرکز پهلوانان خطه جنگ آوران و سرزمین عیاران محسوب میشد. گویند تاریخ همیشه تکرار میشود در اوایل قرن چهارم قبل از مسیح دارای سوم هخامنشی به امید اینکه در شرق "خراسان عهد اسلامی" جنگجویان "هریوا"، (هرات) و (بکتریان باختر) به او یاری خواهند کرد بعد از شکست در مقابل سکندر مقدونی در جنگ اول (گوگامل) (زاریلس) به مشرق به خاک (خراسان) عصر اسلامی رخت هزیمت بربست و در اینجا (بسوس) و (بارسانتس) حکمرانان بلخ و سیستان متحد شده و او را کشتند و بسوس در باختر اعلان پادشاهی نمود. عیناً به همین ترتیب (یزدگرد) سوم ساسانی به امید اینکه خراسان محل جنگ آوران و گندآوران دلاور است با این ناحیه متوجه شد و بعد از دو محاربۀ (نهاوند) و (قادسیه) شکست قطعی در مقابل (سعد وقاص) عقب نشینی نمود و به خاکهای خراسانی پناهگزین شد در اینجا کنارنگ مرو ماهوی سوری که شخص جسور و دارای مفکورۀ سیاسی بود و از خود نقشه های برای احراز پادشاهی به دل داشت به ظاهر طوری که (یزدگرد) امیدوار بود خود را مورد اطمینان او ساخته بود. علاوه بر این (یزدگرد) شاه ساسانی مفکورۀ مخفی دیگری هم داشت که از ورای سرحدات از خطه (توران زمین) دختر (فغفور چین) را درخواست نماید و به این ذریعه (به فکر خودش) زمینۀ همکاری و مساعدت بیشتر را آماده سازد اما عناد هزار سالۀ توران و (ایران) را فراموش نموده بود. 

بزرگان ترکان و خاقان چین 

بیایند و بر ما کنند آفرین

کنارنگ مرو است ماهوی نیز

سواران و پیلان و هرگونه چیز

و را برکشیدم که پوینده بود

سراینده و گرد و گوینده بود

کنارنگی و پیل و مردان رزم

ز بغداد راه خراسان گرفت

همه رنج ها بر دل آسان گرفت 

ز بزرگان ایران همه پر درد

برفتند با شاه آزاده مرد

خروشان بر شهریار آمدند 

همه دیدها جویبار آمدند

کنون داغ دل پیش خاقان شوی 

ز ایران سوی مرز توران شوی

شهنشاه مژگان پر از آب کرد 

همی گفت با نامداران به درد

که یک سر به یزدان ستایش کنید 

ستایش و راز فزایش کنید

چو منزل به منزل بیامد به ری 

ببود و بر اسود از رود وی

ز ری سوی گرگان بیامد چو باد 

همی بود یک هفته ناشاد شاد

ز گرگان بیامد سوی راه بست 

می پر از رنگ رخسار و ناتندرست

جهان دار چون کرد آهنگ مرو

به ماهوی سوری کنارنگ مرو


یزدگرد - به سخنان بزرگان دربار گوش نداده به فکر خویش رفتار می نمود، او از بغداد. (قصر مداین) رهسپار خراسان گردید آنچه در خراسان بیشتر او را امیدوار میساخت این بود که ماهوی سوری کنارنگ (والی) پیلهای جنگی و مردان کارآزموده بسیار داشت. از این گذشته امیدوار بود که ترکان بزرگان تورانی و خاقانی چین و فغفور با او از در مساعدت پیش خواهند آمد علی الخصوص که نامبرده میخواست. دختر فغفور چین را به زنی درخواست نماید تمام این آرزوها را به دل میپرورانید، در حالی که اشک می بارید و بسیار اندوهگین بود (از ایوان مداین) بری، آمد از آنجا راه گرگان پیش گرفت و به نیشاپور آمد و یک هفته در آنجا توقف نمود و نامۀ به ماهوی سوری نوشت. 

یکی نامه بنوشت با درد و خشم 

پر از آرزوی دل پر از آب چشم 


در این نامه تمام پیش آمدهای جنگ و فتوحات لشکر اسلام و کامیابی های سعدبن وقاص و کشته شدن رستم و در به دری و پراکندگی لشکر را در (تسیفون) همه را یک به یک بازگفت و در آخر چنین گفت: که چشم انتظار من جانب تو است تو با لشکرت برو و رزم را ساز کن و سپه را تمام با خویش همراه ساز من به نیشاپور میروم و یک هفته آنجا خواهم ماند، مرا رنج بسیار در پیش است، پس کسی را به مرو خواهم فرستاد و به خاقان ترک و فغفور چین نامه خواهم نوشت، ایشان سپاه فراوان دارند، اگر بختم نگشته بود، به من کمک خواهند نمود این که به سواری به سرعت باد برای تو ماهوی سوری را فرستادم.

تو با لشکرت رزم را ساز کن

سپه را برین در هم آواز کن

من اندر نیشاپور یک هفته پیش

نباشم که رنج دراز است پیش

به مرو آیم و کس فرستم بدین

به خاقان ترک و به فغفور چین

وز ایشان بخواهم فراوان سپاه

مگر بخت برگشته آید به راه

من اینک پس نامه بر سان باد

بیایم دهم هر چه دارم بباد

هیونی برافگند برسان باد

به نزدیک ماهوی سوری نژاد


بدین سان یزدگرد برای مرزبان توس و دیگران نامه نوشت. شاه بر خود دلداری می داد همه جا مرزبانان را به یاری می طلبید و به خداوند تسلیم می شد.

سوی مرزبانان با گنج و گاه 

که با فرو برزند و تاج و کلاه

شمیران و آوینه و رادکوه

کلات از دگر دست و دیگر گروه

نگهبان ما، باد پروردگار

شما بی گزند از ید روزگار

خسرو انوشیروان که او را یک تن از بزرگترین شاهان ساسانی باید پنداشت، در موقع ولادت حضرت پیغمبر اسلام (ص) که کاخ سلطنتی او شکست برداشت (به میلاد او قصر کسری شکست) خرابی دیده بود او موضوع شکست و برباد شدن تخت و تاج ساسانیان را به خوبی پیش بینی میکرد. اینک (یزدگرد) این خواب را در این وقت و در این نامه به مرزبان توس یادآوری میکند:

انوشیروان دیده بد این به خواب 

که زین تخت پراگند رنگ و آب 

گذر یافتندی به اروند رود آتشکده

نماندی برین بوم و بر تار و پود

هم آتش بمردی بآتشکده

شدی نور نوروز و جشن سده

بایران و بابل ز کشت و درود

به چرخ زحل برشدی تیره دود

ز ایوان شاه جهان کنگره

فتادی به میدان او یکسره

کنون خواب را پاسخ آمد پدید 

ز ما بخت گردون بخواهد کشید 


این خواب موبه مو تحقق یافت دود از فراز قصر کسری بلند شد و یکی دو کنگرۀ کاخ مداین به زمین افتاد آتشکدۀ فارس خاموش گشت و جشنهای نوروزی و جشن سده معطل شد و تخت تاج چهارصد سالۀ  ساسانی نگون گردید. 

در آخر نامه شاه از رفتن خود و راهنمایی راه پیمایان و پهلوانان اطلاع میدهد.

کنون ما به دستوری راهنمای 

همان پهلوانان پاکیزه رای

به سوی خراسان نهادیم روی 

به مرزبانان پرخاشجوی

پس اکنون ز بهر کنارنگ توس

به یک سو کشیدیم پیلان و کوس

ببینیم تا گردش روزگار 

چه بندد بدین بند با استوار 

بالآخره شاه به توس میرود و در نزدیکی (دهستان) ماهوی سوری به پیش او می آید و هر دو یک جا رهسپار مرو می شوند.

وزان جایگه برکشیدند کوس 

ز شهر نیشاپور شد سوی توس

بلندا اختری نامجوی سوار 

بیامد به کف نامۀ شهریار

خبر یافت ماهوی سوری که شاه 

به سوی (دهستان) برآمد ز راه

پذیره شدش با سپاه گران 

همه نیزه داران و جوشن داران

همه چو پیدا شد آن فرو آورند شاه 

درفش بزرگی و چندین سپاه

پیاده شد از اسپ ماهوی زود

شهنشاه را بندگی ها نمود

ز ماهوی سوری دلش گشت شاد

برو بر بسی پندها کرد یاد

 

بدین طریق یزدگرد با کوس و درفش و سپاه به (دهستان) مرو وارد شد و ماهوی سوری با سپاه گران و نیزه داران و جوشن پوشان بدآن سمت شتافت تا استقبالی از شاه به عمل آورد. هر دو چون مقابل شدند ماهوی سوری از اسپ پیاده شد تا مراسم تعظیم به جای آورد. ماهوی سوری به ظاهر استقبال و تعظیم و گرم جوشی می نمو ولی در باطن مصروف نقشه های بزرگ بود و برای اجرای آن موقعیت مناسب می پالید یزدگرد خسته و مانده به نظر می آمد از چهرۀ او آثار شکست و ناتوانی هویدا بود. ماهوی سوری شاه را میدید و موقع خطرناک وی را از نظر دور نمی داشت و میدانست که زمانه از برو گشته است باید نقشۀ خود را عملی کند و او را از بین بردارد شاه به فراست دریافت که ماهوی سوری از دل با وی همکاری ندارد و برای جنگ به نفع او حاضر نیست

رخ شاه ایران پر آژنگ شد

وزان کار دشمن دلش تنگ شد

چو ماهوی بر شاه را مانده دید 

به هنگام او تخت را زنده دید

شتابان همی کرد تخت آرزوی

دگر شد به رأی و به آیین و خوی


یزدگرد پادشاه ساسانی میخواست به کمک پهلوانان نیزه داران و پیلان جنگی کنارنگ مرو ماهوی سوری تخت و تاج از دست رفته را بازستاند و ماهوی سوری موقع می پالید که شاه تیره بخت را به رنگی به قتل برساند و اورنگ پادشاهی را خود اشغال کند. از این خود را به مریضی افگند و شاه را در یک موقع حساس دست و پاچه ساخت. چون ماهوی سوری نیک میدانست که برای اصرار چنین یک موقع هم دست و همکاری به کار است. پهلوانی موسوم به (بیژن) را که اصلاً ترک و اهل (طرخان ) بود در (سمرقند) مرزبانی داشت و در آن حدود دارای خویشاوندان زیاد بود، با خویش هم صدا ساخت و او را علیه شاه برانگیخت.

یکی پهلوان بود گسترده کام

نژادش از طرخان و (بیژن) به نام

نشستش به مرز سمرقند بود

در آن مرز چندیش پیوند بود


سپس ماهوی سوری برای وی نامه نوشت و چنین گفت:

چو ماهوی سوری خودکامه شد 

از او نزد (بیژن) یکی نامه شد 

که ای پهلوان زادۀ بی گزند 

یکی رزم پیش آمدت سودمند

که شاه جهان بی سپاه اندر است 

نشستن زگیتی به مرو اندر است 

گر آیی سر و تاج و گاهش تراست 

همان گنج و تخت و سپاهش تراست 

ز کین نیاکان به دل یاد کن 

بر این تخمه بردار و بیداد کن 


ای پهلوان برخیز و بیا شاه در مرو آمده سپاه ندارد اگر بیایی و در این جنگ شامل شوی بدان که سراسر به سود تو است. تاج و تخت او را از خود بدان، بیا و جنگهای نیاکانت را با ایرانیان به یاد آورد (بیژن) به تفکر زیاد اندر شد و به خود میگفت اگر روم مردک مرا پیش خواهند خواند و گر نروم خواهند گفت که ترسید و نیامد سپس به ماهوی چنین نوشت.

چنین داد دستور پاسخ بدوی 

که ای شیردل مرد پرخاشجوی

از ایدر تو را ننگ باشد شدن 

بیاری ماهوی و باز آمدن

به برسام فرمای تا با سپاه

بیاری شود سوی آن رزمگاه

چنین گفت (بیژن) که این است رای 

مرا خود نجنبید باید ز جای

به برسام فرمود تا ده هزار 

نبرده سواران خنجر گذار

به مرو آرد و ساز جنگ آورد 

سر شاه ایران به چنگ آورد

سپاه از بخارا چو پران تذرو

بیاید به یک هفته به شهر مرو


(بیژن) به ماهوی نوشت که من خود نیابم و از جای نجنبم و بهتر است که (برسام) پهلوان معروف خود را با ده هزار سوار جنگنده از بخارا بفرستم در ظرف یک هفته تا شهر مرو خواهند رسید. ماهوی که آمد آمد سپاه ترک را شنید به شاه و بر اهالی چنین وانمود کرد که ترکان و خان ایشان و فغفور چین میرسند و عزم محاربه را با ما دارند. ماهوی سپاه خود را سان دید و از هر جهت ایشان را آماده ساخت و خود نیز تیاری جنگ داشت لیکن شاه ایران فهمید که زیر کاسه نیم کاسه ای است باید به تنهایی جنگد، پس سلاح پوشیده و با اندک سپاه خود آمادۀ جنگ با ترکان گردید چون دید که کاری پیش برده نمی تواند.

ز ترکان بسی در پس پشت اوی

یکی کابلی تیغ در مشت اوی

فرود آمد از اسپ شاه جهان

ز بدخواه در آسای شد نهان

نهان شد در آن خانۀ آسیا

نشست از بر خشک لختی گیا

دهان ناچریده دو دیده پر آب

همی بود تا سرکشید آفتاب


یزدگرد از هرکس پت و پنهان در آسیا پناه برد حال آنکه در میدان جنگ تمام سواران ترکی در تجسس افتادند و او را نمی یافتند شاه با شکم گرسنه و محتاج یک تکه نان خشک و چشمان بی خواب به گوشۀ میافتاده بود تا آفتاب برآمد و آسیابان که (خسرو) نام داشت با پشتارۀ گیاه در را باز کرد و داخل آسیا شد.

کشود آسیابان در آسا

به پشت اندرش بار لختی گیا

فرومایه بود خسرو به نام

نه چیز و نه هوش و نه نام و نه کام

خور خویش ز آن اسیا ساختی

بکار دگر زان نپرداختی


"خسرو" داخل آسیا شد و چشمش بر جوانی افتاد برگوشۀ سنگ آسیا تکیه زده.

خسرو از زرق و برق لباس او و تاج شاهیش حیران ماند و شروع به پرسش نمود:

بدو گفت ای مرد خورشید روی

بدین آسیا چون رسیدی بگوی

چه جای نشست تو بود آسیا؟ 

به از گندم و خاک چونین گیاه

چه مردی بدین برزو این فروچهر

که چون تو نبیند همانا سپهر

جواب شنید:

از ایرانیانم بدو گفت شاه 

هزیمت گرفتم ز توران سپا 

اگر هست نزد تو چیزی خورش 

که تن را بود زان خورش پرورش 

پذیرم برین مایه از تو سپاس 

چو آری تو ای مرد یزدان سپاس

آسیابان گفت:

بدو آسیابان به تشویر گفت 

که جز بینوایی مرا نیست جفت 

اگر نان کشگینت آید به کار 

ور این ناسزا ترۀ جویبار 

بیارم جز این نیست چیزی که هست 

خروشان بود مردم تنگدست

شاه گفت:

بدو گفت شاه آنچه داری بیار

خرش نیز با برسم آید به کار

بشد مرد بی مایۀ بد نژاد

برش تره و نان کشگین نهاد

 

"خسرو" یک تکه نان خشک باسی با قدری ترۀ جویبار پیش شاه نهاد و خود فوری بیرون برآمد، تا در صحنۀ نظامیان رفته و ایشان را از قضیه آگاه کند. از جانب دیگر ماهوی سوری از سپاهیان خود چند کسی را به جست و جو و پالیدن شاه فرستاد "خسرو" به رییس که از طرفداران ماهوی بود برخورد و احوال مردم ناشناس را به وی داد رییس از معتمدان خود کسی را با وی همراه کرد تا خسرو را نزد ماهوی برد و کیفیت را به او بگوید:

بدو و گفت بهتر کزی در ببوی 

چنین هم به ماهوی سوری بگوی

بپرسید ماهوی از این چاره جوی

که پرسم کرا خواستی راستگوی

در آسیا را گشادم به خشم 

چنان دان که خورشید آمد به چشم

چو ماهوی دل را برآورد گرد

بدانست کو نیست جز یزدگرد

بدو گفت بشتاب از این انجمن

هم اکنون جدا کن سرش را ز تن


بعد از این که ماهوی سوالات زیادی از خسرو آسیابان نمود دانست که این جوان در آسیا پنهان شده غیر از یزدگرد شاه کسی دیگر نیست آنگاه به آسیابان گفت برخیز و موقع را از دست مده و کار دشمن را یکسره کن 

چنین گفت به آسیابان که خیز 

سواران برو خون دشمن بریز

شبانگه چو بنشست بر تخت ماه

سوی آسیا شد به نزدیک شاه

سواران آن فرستاد ماهوی زود

پس آسیابان به کردار دود


آسیابان پیش شد و دشنه ئی بر شاه حواله کرد:

یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه

رها شد به زخم اندر از شاه آه

به خاک اندر آمد سر و افسرش

همانا کشیکین به پیش اندرش

یزدگرد، شاه سوم ساسانی بدین سان کشته شد و تنش را به آب جوی افگندند و بعد از یکی دو روز در یکی از باغهای مرو دفن کردند. ماهوی سوری پسر بچۀ شبان را به ظاهر بر تخت نشانید و خودش که کنارنگ مرو بود جمعی از طرفداران خود را گرد آورد با سواران جنگ دیده و نیزه داران و تمام سپاه زمام تمام امور خراسان را به کف گرفت و خودش پادشاه خراسان شد.

چو بشنید بر تخت شاهی نشست 

به افسونش آمد خراسان به دست 

ببخشید روی زمین بر مهان 

منم گفتم با مهر شاه جهان 

هر آن کس کزان تخمه بد پیش خواند 

وزین در فراوان سخن ها براند 

جهان را سراسر به بخشش گرفت 

بمانده ستاره بدو در شگفت 

بمهتر پسر داد بلخ و هری 

فرستاد بر هر سوی لشکری 

چو لشکر فراوان شد و خواسته 

دل مرد بی بر شد آراسته 

سپه را درم داد و آباد کرد 

سر دودۀ خویش پرباد کرد

ابا لشکر و جنگ ساران تو 

تلایه به پیش اندرون پیشرو 


بدین ترتیب ماهوی سوری کنارنگ شهر مرو و با کوشش پیگیر خود در کشور آفتاب طالع یعنی خطۀ بزرگ خراسان که همیشه کوس آزادی و حریت بلندآوازه داشته و مانند ابو مسلم خراسانی و سایر عیاران دستگاه بنی امیه را به لرزه درآورد، بر اورنگ پادشاهی خراسان تکیه زد سپاه را بسیار نوازش کرد و بر آبادی و سرافرازی قوای نظامی سخت متمایل بود و عیاران و طرفداران خویش را جمع نموده و دستگاه ادارۀ خود را قوی و مقتدر ساخت و بلخ و هرات را به پسر بزرگش سپرد.

به شهر بخارا نهادند روی

چنان ساخته لشگر جنگجوی

همی گفت ما را سمرقند و چاچ

بباید گرفتن بدین مهر و تاج

در میان طرفداران او پهلوان جهاندیدۀ موسوم به گرسیوز چون لشکر را از هر جهت ساخته و دل سپه را گرم ،دید به ماهوی سوری چنین نظریه پیش کرد که حالا باید (بیژن) ترک حمله نماییم و خاکهای (بخارا) و (سمرقند) و (چاچ) را فتح کنیم جنگ میان (گرسیوز) سپهبد خراسان با (بیژن) ترک مرزبان سمرقند در گرفت و خراسانیان مغلوب شدند و گرسیوز و ماهوی سوری به قتل رسید و (گراز) یک تن از همدستان او به نگهداری شهر مرو پرداخت:

یکی مهتری بود نامش (گراز) 

کیزو بود ماهوی را نام و ناز 

نگهبان مرو آمد آن روزگار 

چو ماهوی شد کشته بر خوار و زار

فروزندۀ او چو مهتر پسر 

همی ساخت از بهر او تاج زر

چو ماهوی را تیره شد روزگار 

بمرو اندر آمد ز هر سو سوار 

بتوفید شهر و برآمد خروش 

شد آن مرز یک سر پر از جنگ و جوش 

گراز اندر آن تیرگی کشته شد 

همه دوره را روز برگشته شد 

بیژن نیز:

خرد زآن چنان مرد بیگانه گشت 

از آن پس شنیدم که دیوانه گشت 

همی بود تا خویشتن را بکشت 

رهی چرخ گردندۀ کوزپشت 


بدین ترتیب ماهوی سوری کنارنگ مرو و امیر خراسان مرد انقلابی و طراح نقشۀ بزرگ سیاسی به آمال دیرینه خود دست یافت و مدتی به آبادی خراسان پرداخت و چهره ای هر شهر بزرگ خراسان خاص را که عبارت از توس - مرو - هرات - و بلخ باشد بار اول به اساس نقشۀ خود زیر فرمان آورد. چون در جنگ (بیژن) ترک و (گرسیوز) امیر خراسان نیز کشته شدند غوغا و آشوب بزرگی در شهر مرو رونما گردید. (گراز) یکی از همکاران صدیق او نگهبانی شهر مرو را به دوش گرفت ولی متأسفانه از این گیر و دار او هم جان به سلامت نبرد، سپاهیان ترک غوغای عظیمی برپا کردند و بی نظمی و دربه دری نصیب مرو و ساکنان آن شد و (بیژن) گنه کار به کیفر کردار خود دیوانه گشت و بعد از چندی خودکشی کرد و شهر مرو یک پارچه آتش شد.


خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش 

که ناخن بر دل گل میزند مژگان هر خارش 

سام و زال در مقابل کاخ سلطنتی بالاحصار خیمه و خرگاه بر فراشتند از اتفاقات دختر شاه روزی در کنار (کول) (چمن قلعه حشمت خان) گردش میکرد چشم زال به او افتا دو عاشق او شد. مراسم عروسی در حالیکه پدر و مادر عروس مهراب و سیندخت و سام نریمان بدر زال همه در کابل حاضر بودند به منت های شکوه در تالار کاخ رو نگار به پایان رسید و کران تاکر آن از کابلستان تا زابلستان رایشگران به آواز خوانی و پای کوبی پرداختند یکی جشن کردند در گلستان ز زابلستان تا به کابلستان نه ماه و نه روز و نه گری گذشت طبق روایات وضع حمل یا در کابل (مرکز کابلستان) یا در زابل - نیمروز (مرکز زا باستان) (صورت گرفت) به اساس داستانهای عامیانه نوزاد در کا باستان به دنیا آمد و چون اشکالی در برداشت زال زر بیاد سیمرغ و پرهایش افتاد یکی را دود کرد. فورا آسمان تیر شد. ابرهای سیاه و سپید آسمان کابل را فرا گرفت عقابی بالای (کوه آسمانی) و (شاه کابل) (کوم شیر دروازه) چرخ میزد: در قله کوه (عقایین) بر سرسنگی نشست خانه رودآبه و زال را می پالید "روزی زرسنگ عقابی به هوا خاست" سر راست در پای (قله شاخ برنتی) نقطه مطلوب را یافت. پایان شد. قرار تجویز او مویدی پهلوی رودآبه را شکافت و فرزندی چشم به دنیا گشود مادرش بنابه رسم زنانه او را (رستم) یعنی ( رستم من) نامید و (رستم کابلی) پهلوان زابل، جهان پهلوان تهمتن و بزرگترین پهلوان حماسی کشور گردید.