تمنای وصال

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

دلم در حلقه ء زلف تو دلبر 

سیه روز و پریشان است مضطر

پی خونریزی عشاق مسکین

کشیده چشم مستت تیغ و خنجر

مه أ من تا نقاب از رخ گرفتی

شکستی رونق خورشید انور

بیستان بهشت و باغ فردوس

نباشد چون تو سروی ناز پرور

تبسم گر کنی زان لعل شیرین

جهان پر می شود از شهد و شکر

شکستی قیمت مشک خطا را

گشادی تا برخ زلف معتبر

خدایا حضر راهی رهبرم کن

بظلمت مانده ام همچون سکندر

رسان «محجوبه» را با حضرت خود 

ندارد غیر ازین مقصود دیگر